💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part64 بالاخره این راه به پایان رسید و لعیا ناچار همر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part65
_بیا بیرون ببینم کی اون مغزتو شست و شو داده
این دری وریا چیه میگی...
_خودت بهتر از من میدونی...
درسته ساده ام ولی اونقدرا هم ابله نیستم که نفهمم اونی که تو گوشیت پرستار سیو کردی هنگامه جونته!
الیاس مبهوت به در خیره شد و بعد شروع به ماساژ گردنش کرد
باورش نمیشد لعیا فهمیده باشه...
درمونده به در تکیه کرد:
بخدا اشتباه میکنی لعیا...
صدای جیغ بغض آلود لعیا بلند شد:
بسه نمیخوام هیچی بشنوم
فقط دست از سرم بردار بذار به درد خودم بمیرم
_لعیا به خدا اشتباه میکنی
بیا بیرون حرف بزنیم عزیزم من برات توضیح میدم
آخه بی انصاف امشب مثلا شب اول ازدواجمونه این چه بلاییه داری سر من میاری...
لعیا کلافه اشکهاش رو پاک کرد و با همون حال سر تکون داد:
برو پیش هنگامه جونت که هم از من خوشگل تره و هم...
صدای هق هقش جمله ش رو نیمه تمام گذاشت اما همبن جمله کوتاه الیاس رو جری کرد تا در کسری از ثانیه با همون حال خراب کت و سوییچش رو برداره و از در بیرون بزنه...
لعیا صدای قدمهاش رو می شنید اما باورش نمیشد به این زودی ناامید بشه و بره سراغ اون دختر
تا جایی که صدای بسته شدن در پیچید و هق هق لعیا بلند شد:
نامردِ بی وفا!
***
"هنگامه"
از شدت کلافگی به ناخن جویدن افتاده بودم
نمیفهمیدم چرا با وجودی که به اون دختره شیربرنج همه چیزو گفتم مراسم عروسیشون کماکان درحال برگزاریه...
امشب هم شب عروسیشون بود
لابد الان دیگه تموم شده
نکنه پسره تونسته مخش رو بزنه و قانعش کنه!
اگر اینطور باشه که...
نگران و مضطرب ماگم رو برداشتم و نسکافه درست کردم
اگر همه چیز خراب میشد و ازم شکایت میکردن چی؟
اونوقت اگر پلیس دستگیرم نمیکرد شراره حتما سرمو زیر آب می کرد
چون این پیشنهاد من بود
اَه... دختره ی شیر برنج
کاش میذاشتم سرش رو زیر آب کنن یا از ریخت بندازنش
اصلا به من چه ارتباطی داشت که دخالت کردم
حالا چی میشه؟
باید به شراره خبر میدارم یا خودم یه کاری می کردم؟!
اصلا...
همینطور ماگ به دست راه میرفتم و فکر می کردم که صدای قدمهای تندی به پشت در رسید و مت قف شد و قبل از اینکه فرصت کنم فکر و یا حرکتی کنم کلید توی قفل چرخید و در با شدت باز شد...
الیاس رو توی چارچوب شناختم
شب از نیمه گذشته بود و فقط هالوژنهای کم نور پذیرایی روشن بود ولی زیر همون نور ضعیف هم میزان عصبانیتش کاملا ملموس بود
اینبار دیگه واقعا ترسناک شده بود
فهم اینکه چه اتفاقی افتاده کار سختی نبود
توی دلم باز به اون دختر لعنت فرستادم
قرار نبود اسمی از من بیاره...
نمیدونستم از اینکه بینشون بهم خورده و الیاس الان اینجاست خوشحال باشم یا از اینکه با این خشم وحشتناک ممکن بود سر از تنم برداره بترسم...
فقط ماگ به دست خشکم زده بود
اما همین که در رو بهم کوبید و به سمتم اومد به خودم اومدم
برخلاف همیشه هیچ واکنشی به پوشش و لباسم نداشت و حتی نگاه هم نمیگرفت
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part65 _بیا بیرون ببینم کی اون مغزتو شست و شو داده ای
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part66
به حدی عصبی بود که با چشمهای خونیش داشت هضمم میکرد
با وحشت یک قدم عقب رفتم اما قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم بهم حمله کرد و محکم به دیوار کوبیده شدم
در کمال تعجب انگشتهاش رو روی گلوم قفل کرد و فشار داد اونقدر که نفس کم آوردم
باورم نمیشد حاضر شده بهم دست بزنه
انگار اینبار جدی جدی قصد جونمو کرده بود
به سختی تقلا میکردم تا دستهاش رو از گلوم جدا کنم ولی زودم نمیرسید
به خر خر افتاده بودم و جلوی چشمم سیاه شده بود
به سختی صدای فریادش رو میشنیدم که با حرص از لای دندونای کلید شده ش بیرون میزد:
بهت گفتم با زندگی من کاری نداشته باش
با زن من کاری نداشته باش
گفتم یا نگفتم عوضی...
بالاخره گلومو رها کرد و من حریص و عمیق نفس کشیدم و بعد از شدت سرفه روی زانو خم شدم
چطور ممکن بود این اون الیاس باشه
کمی ازم فاصله گرفت
صداش رو میشنیدم که آروم ذکر استغفار میگفت
نفهمیدم بابت تا لب مرگ بردن من بوده یا اینکه مجبور شده بهم دست بزنه!
با اینکه محرم بودیم ولی به نظرم دومی رو گناه بزرگتری میدونست!!
بهترین واکنش اظهار بی خبری بود
با اشک و بغض نالیدم:
خدا لعنتت کنه
خدا ازت نگذره
چرا دست از سرم برنمیداری نمیذاری زندگیمو بکنم
با خشم به طرفم برگشت و بالا سرم ایستاد
از نگاهش آتیش میریخت طوری که حرف توی دهنم ماسید و لال شدم
با حرص فریاد کشید:
من نمیذارم تو زندگیتو بکنی یا تو عین بختک افتادی رو زندگی من لعنتی...
ترسیده گفتم:
تو رو خدا یواشتر آبرومو نبر من جای دیگه ندارم که برم
با عجله بازومو گرفت و از رو زمین بلندم کرد
از آشپزخونه خارجم کرد و کشون کشون تا اتاق خواب برد
گیج شده بودم
برخلاف حدسم کنار میز توالت رهام کرد و داد کشید:
وسایلتو جمع کن گورتو از اینجا گم کن
دیگه اینجا رم نداری باید من بعد زیر پل بخوابی
جات همونجاست نامرد خونه خراب کن
دیگه باج به شغال نمیدم...
اشکم یک لحظه قطع نمیشد:
آخه چرا داری منو بیرون میکنی نامرد مگه چکار کردم؟
طوری داد زد و خیز برداشت که به کشو های میز چسبیدم:
چکار کردی؟
از من میپرسی یعنی خودت نمیدونی چه غلطی کردی؟
_ا..از کجا بدونم؟
چه خبر شده اصلا امشب چته افتادی به جون من؟
دنبال بهونه ای که این خونه رو پس بگیری؟
من هنوزم میتونم آبروتو ببرما آقای زرنگ
_دیگه نه...
دیگه بردی!
لعیا همه چیزو فهمیده دیگه میخوام عالم و آدم بفهمن هیچ مهم نیست
زندگیمو به گند کشیدی فتنه...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
یہ بندھ خدایۍمیگفت:
امامحسیـن،خودش"خاصه"!
اماعشقش"عـامه"...!!!
#راسمیگفت :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#استوری📱
❤️ توصیههای #امام_رضا برای روزهای پایانی ماهشعبان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#story📱
دݪݦ جز هۅایٺ هۅایے ندٵࢪد...💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ |
ده سال بعد از ازدواج!
💞
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part66 به حدی عصبی بود که با چشمهای خونیش داشت هضمم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part67
دستم رو که از شدت بلندی دادش روی گوش گذاشته بودم برداشتم و ناباور بهش خیره شدم:
فهمیده؟
از کجا فهمیده؟
پوزخندی زد و دور اتاق چرخید:
یعنی تو نمیدونی؟
تو نمیدونی؟!
_عربده نکش خب از کجا بدونم...
_توی مریض بهش گفتی وگرنه از کجا میخواست بفهمه
_درست صحبت کن مگه من دیوونه ام برم بهش بگم که چی بشه چی گیر من میاد؟
اینکه بیای اینجوری بزنی از خونه بیرونم کنی؟!
گنگ بهم نگاه میکرد:
انقد دروغ بار من نکن
_چی داری میگی من چه نفعی میبرم از فهمیدن لعیا مثل اینکه یادت رفته اون برگ برنده من بود که باهاش مجبورت کردم این خراب شده رو برام بگیری...
مگه مرض دارم خودم بسوزونمش
دور خودش چرخید و عربده کشید:
پس از کجا فهمیده؟
از کجا فهمیده؟!!
اون تو رو میشناسه حتی اسمتم میدونه!
_چه بدونم...
لابد شناسنامه تو دیده...
نگاهش برگشت و خیره ام موند
از شدت تحیر پاها شل شد و روی تخت نشست
به نمایشم ادامه دادم:
اصلا...
اصلا چند روز پیش یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ولی حرف نزد شاید اون باشه...
شمارمو از گوشیت برداشته حتما
الیاس همونطور مبهوت مونده بود و من دست پیش رو گرفته بودم:
خودت حواستو جمع نمیکنی بعد میای سر من آوار میشی داشتی خفم میکردی...
دوباره بغضم به اشک تبدیل شد:
همتون نامرد و زورگویید
لعنت بهت
پاشو گورتو از خونه من گم کن بیرون!
سست شده بود
نمیدونست چیکار باید بکنه انگار
چند لحظه چشمهاش رو بست
بعد لبهاش رو چند بار برای گفتن جمله ای تکون داد اما موفق نشد
در نهایت با یک حرکت سریع کتش رو برداشت و از اتاق و بعد خونه بیرون زد
اونقدر گیج و سردرگم بود که واقعا ارحم برانگیز شده بود
دستی به گردنم کشیدم و عمیق نفس کشیدم
به خیر گذشت!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
.
-مَـرا ببَخش ڪہ یادَم مۍرَۅد؛
مَعبـۅدے دارَم زیباټَر ۅ مہربانټر از حدِ ټصۅر. . .🍃
#رمضان_کریم_درراه_است🌙
#التماس_دعا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part67 دستم رو که از شدت بلندی دادش روی گوش گذاشته ب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part68
در سکوت و تنهایی روی زمین زانو بغل گرفته بود و خیره به پیراهن عروسش که روی تخت رها کرده بود اشک میریخت
چقدر سرنوشتش با همه عروسهای دنیا فرق داشت
همیشه توی زندگیش پر از امید و انرژی بود اما امشب برای اولین بار دلش میخواست وقتی چشمهاش رو میبنده دیگه بازشون نکنه...
صدای باز شدن در باعث شد از جا بپره...
گیج نگاهی به ساعت انداخت
یک ساعت بیشتر نگذشته بود
چطور به این سرعت برگشت؟
مگه نرفته بود که امشب رو اونجا بمونه؟!
باز هم اضطراب به حال بدش اضافه شد
پاهاش رو محکم تر توی بغلش جمع کرد و همونطور که لبش رو از شدت استرس میجوید گوش تیز کرد
صدای قدمها نزدیک و نزدیکتر شد تا کنار در متوقف شد
و بعد کشیده شدن دستگیره در باعث شد از جا بپره
با اینکه میدونست در قفله باز هم میترسید
نگاه لرزانش رو به در دوخت
صدای الیاس بالاخره مطمئنش کرد که همون دامان خائن و فراری پشت دره:
_لعیا جان
عزیزم تو که هنوز اون تویی
بیا بیرون باید با هم حرف بزنیم...
جوابی نشنید
حوصله بیش از این ناز کشیدن رو نداشت
این وقت شب با فشاری که به اعصابش اومده بود همین که دیوونه نشده بود خوب بود:
لعیا من حالم خوب نیست تمومش کن
من نگرانتم یه چیزی بگو بفهمم سالمی وگرنه به خدا این درو میشکنم...
لعیا ناچار صدا بلند کرد::
بهت گفتم دست از سرم بردار نمیخوام صداتو بشنوم
بیرون هم نمیام تو هم حق نداری بیای داخل فهمیدی؟!
_خیلی خب داخل نمیام ولی گوش کن ببین چی میگم...
_رفتی نشستی چه توجیهی سر هم کردی؟
اصلا چرا برگشتی امشبو پیشش میموندی!
صداش پر از بغض بود و وین دل الیای رو میلرزوند:
بخدا داری اشتباه فکر میکنی
گوش کن
این دختره پرستار مادر بزرگ امین رفیقم بود
_اینا رو خودم میدونم
اینم که اسمش الان تو شناسنامه ته و هووی منه رو هم میدونم
دیگه جای توضیحی باقی نمیمونه
برای خودم متاسفم که انقدر دیر شناختمت
_بابا جان عزیزت صبر کن منم حرف بزنم
مجبورم کرد عقدش کنم
صدای هق هق لعیا بلند شد و الیاس کلافه تر:
حتما یه دسته گلی آب دادی که محبور شدی عقدش کنی!!
چطور روت میشه تو روی من اینارو بگی نامرد...
لااقل سکوت کن راحتم بذار انقدر عذابم نده
الیاس درمانده سرش رو به در تکیه تکیه داد و زانو بغل گرفت:
بخدا اینطور نیست لعیا من...
_چقدر راحت قسم میخوری...
اونم به دروغ
تو اون چیزی که نشون میدادی نیستی الیاس...
ولی من برای خودم بیشتر از تو متاسفم
الانم فقط ازت یه درخواست دارم
هیچی نگو
حالم خوب نیست میخوام بخوابم
صدای الیاس هم از بغض مردانه ای خراس برداشته بود:
باشه عزیزم
استراحت کن
فردا حرف میزنیم
لعیا جوابی نداد
ولی خوابیدن بهانه بود
با وجود خستگی و کلافگی هیچ کدوم قصد خواب نداشتن
فقط در سکوت اشک میریختن و توی ذهن و دل هر کدوم یه چیز میگذشت
لعیا پشیمان و ناباور زه فکر چطور جدا شدن بود
به زندگیش بعد از طلاق
به پدر و مادرش و آسیبی که میدیدن
به اینکه چطور باید قانعشون کنه این حلال مکروهی که اصلا توی خانواده شون سابقه نداره رو بپذیرن
به اینکه باید آبروی الیاس رو بریزه؟!
اصلا چطور حرفهاش رو ثابت کنه؟
اون که الان مدرکی توی دستش نیست...
الیاس اما هنوز امیدوار بود به اینکه با حرف زدن بتونه لعیا رو قانع کنه...
تمام شب حرفهایی که باید به لعیا میزد رو توی ذهنش مرتب میکرد و تمرین میکرد که چطور باهاش حرف بزنه بلکه باورش کنه...
پشیمون بود
از پنهان کاری اول پشیمون بود
اگر از روز اول با لعیا درباره هنگامه حرف زده بود
اگر از سر ترس تن به خواسته ش نمیداد؛
حالا وضعش این نبود...
صدای اذان صبح که به شیشه پنجره تقه زد، از جا بلند شدن برای خوندن نماز
هرکدوم با حالی دلشکسته و مضطر
هر دو اشک ریختن، هر دو دعا کردن، و بعد از شدت خستگی هر دو به خواب رفتن...
الیاس به امید فردایی که توش اتفاقات بهتری بیفته...
اما لعیا...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞
شکر که هستی و «یعلم ضمیر الصّامتین»
#معبودم🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
♥️اگر مردم فهمیدند دردِشان نداشتن مهدی است...
#امام_زمان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part68 در سکوت و تنهایی روی زمین زانو بغل گرفته بود و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part69
نوری که روی صورتش افتاده بود وادارش کرد چشم باز کنه
به محض اینکه موقعیتش رو به یاد آورد به سرعت روی کاناپه نشست و دستی به موهای نامرتبش کشید
با خوابیدن با اون لباس رسمی روی کاناپه حسابی عضلاتش منقبض شده بود
همونور که دستهاش رو نرمش میداد نگاهی به ساعت انداخت
ساعت یازده ظهر بود!
نگاه حول و دلواپسش بلافاصله به طرف در اتاق کشیده شد
هنوز بسته بود
یعنی لعیا از دیشب تا حالا رو توی اتاق مونده؟
از گرسنگی خودش میفهمید که اونهم حتما الان گرسنه شه
اصلا صلاحه اینهمه وقت تنها بمونه؟
با چیزایی که توی ذهنش میگذره نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
فوری از جا بلند شد و خودش رو به در اتاق رسوند
تقه ای به در زد و در همون حال دکمه های آستینش را باز کرد و بالا داد
رد لباس روی دستش افتاده بود و احساس راحتی نداشت
یکبار دیگه در زد و اینبار دو دکمه از یقه ش رو باز کرد تا راحتتر نفس بکشه
چون جوابی نگرفت اینبار صدا بلند کرد ولی مهربون تر و آروم تر از دیشب
میخواست از در اخلاق و صبر وارد بشه تا شاید بتونه اعتماد از بین رفته رو دوباره جلب کنه:
لعیا جان... عزیزم... هنوز خوابی؟
پاشو یه چیزی بخور اینطوری ضعف میکنی...
جوابی نگرفت...
دوباره همون جملات رو کم و بیش تکرار کرد
باز هم خبری نشد
با همون لحن آروم و کمی بامزه گفت:
_میدونی که تهدید دیشبم به قوت خودش باقیه
اگر جوابمو ندی مجبور میشم درو بشکنم چون نگرانت میشم
اینبار صدای لعیا در اومد:
منم جوابمو همون دیشب بهت دادم
گفتم حق نداری چنین کاری بکنی
چرا متوجه نیستی نمیخوام ببینمت دست از سرم بردار...
_ما باید حرف بزنیم عزیزم اینا همش سوء تفاهمه...
_من عزیز تو نیستم
سوء تفاهم شما هم زیادی بزرگ و واقعیه قابل انکار نیست
بهتر نیست وقتتو اینجا تلف نکنی و بری به همون سوء تفاهمت برسی؟
_دیگه داره بهم برمیخوره لعیا
تو واقعا منو اینجوری شناختی؟
_متاسفانه نه
نشناختمت
اگر میشناختم که به این روز نمی افتادم
_رو چه حسابی اینجوری قضاوتم میکنی؟
تو بذار من یه بار از سیر تا پیاز ماجرا رو برات توضیح بدم اگر قانع نشدی هرچی خواستی بگو
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7