eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
° ° هفته ها میگذرد، نیست نشانی از تو پس کی از این درغم راه گشا می آید ... 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part150 باورش نمیشد توی ماشین کنار امیر عباس نشسته حد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با شگفتی پیاده شد و چند قدم پشت سرش راه افتاد تا وارد سفره خونه شدن یه محیط نسبتا بزرگ با دکور سنتی آبی فیروزه ای و خشتی، آبنما و تخت های چوبی پوشیده شده با گلیم های خوشرنگ... امیرعباس به گوشه دنجی از سالن اشاره کرد: اونجا راحتی؟ هنگامه که با وجود بلندی قد به سختی تا سرشانه امیرعباس میرسید برای دیدن حالت چهره ش کمی گردنش رو بالا گرفت و گفت: نه خوبه... چهره امیر آروم به نظر میرسید... مجبور و کلافه نبود خیلی راحت گفت: پس برو بشین تا برم یه چیزی سفارش بدم طول میکشه تا خودشون بیان سفارش بگیرن حالا چی میخوری؟ _خب... فرقی نمیکنه هرچی خودت میخوری! اخم نمکینی صورت امیر رو گرفت: بعنی چی فرقی نمیکنه! مگه میشه فرقی نکنه؟! بگو چی میخوری! هنگامه این روی امیرعباس رو ندیده بود سر کج کرد و با لبخند کمرنگ و ناز پنهانی گفت: کوبیده خوبه... و راه افتاد سمت تختی که امیر نشون داده بود امیر به سختی چشم گرفت و به طرف میزی که گوشه سالن گذاشته شده بود راه افتاد حالا دیگه یقین داشت احساس وابستگی عجیبی بی سر و صدا توی دلش جا باز کرده اونم به این دختر... کسی که حتی خودش هم برای پذیرشش کلی مانع داشت چه برسه به خانواده و دیگران... قطعا چنین تصمیمی میتونست تایید تهمتهایی باشه که بهش بسته شده بود... اصلا چرا و از کجا سر و کله این وابستگی پیدا شد؟ با وجود اونهمه بلایی که به سرش آورد مظلوم نمایی های این چند روزه و دلبری ها کارساز شده بود طوری که اون رو بخشیده بود و تبرئه کرده بود حتی بهش حق میداد و میگفت لابد شرایط سختی داشته که به اینکار متوسل شده! تازه الان هم که پشیمونه... مهمتر از همه عاشق منه‌... به عکس لعیا که به راحتی به زندگیمون پشت پا زد و رفت! حالا بجای اونهمه نفرت و خشم روزهای اول محرمیت، کشش و احساس عجیبی نشسته بود و حکمفرمایی میکرد! شاید از سر تنهایی، خلا عاطفی، اونهمه دخترانگی و زیبایی توی وجود هنگامه... همه چیز دست به دست هم داده بود تا از پا درش بیاره... بدتر از همه اینکه اون زنش بود و بهش حلال... چرا باید بیشتر از این خودداری میکرد؟ اونهم وقتی که دیگه تعهدی به کسی نداشت... کلافه و سرگردون از این افکاری که این روزها لحظه ای رهاش نمیکردن سفارش غذا داد و به سمت تختی که هنگامه نشسته بود برگشت وقتی گوشه تخت نشست هنگامه با صدایی که زیبا بود و با هنرمندی زیبا ترش کرده بود محجوب گله کرد: حالا لازم نبود اینهمه تو خرج بیفتی یه چیزی میخوردیم دیگه! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 امیر عباس سری که پایین افتاده بود رو بالا کشید و تمرین کرد بی خجالت به چهره محرمش نگاه کنه: خب گرسنه م بود! هنگامه خنده ش رو به زحمت جمع کرد: بهت نمیاد انقدر شکمو باشی... امیر هم لبخند زد و سر پایین انداخت و مشغول بازی با سویبچش شد: یعنی تو الان گرسنه ت نیست؟! _خب... چرا... باز سکوت حاکم شد انگار حرف مشترکی بینشون نبود یا شاید هم حرفهای زیادی بود اما دیوار شیشه ای بینشون اجازه بیانش رو نمیداد... و اینبار تا اومدن غذا این سکوت ادامه داشت و نگاه های گاه و بیگاه تنها اتفاق این همراهی بود... وقتی پیشخدمت میز رو چید و رفت، امیرعباس بی معطلی مشغول خوردن شد اما هنگامه با بی اشتهایی مشغول بازی با غذا شد... چند دقیقه نگذشته بود که توجه امیرعباس جلب شد: چرا بازی میکنی؟ غذاش خوب نیست؟! _ها؟! چرا... چرا خوبه داشتم فکر میکردم آخرین بار های زندگی آدما وقتی اتفاق می افته که نمیدونن آخرین باره برای همین ازش لذت میبرن و بعدا براشون خاطره میشه... ولی آخرین بارهای زندگی من همیشه کاملا واضح خودشو بهم نشون دادن... مثل الان و آخرین... ولش کن... امیرعباس از این همه ناراحتی هنگامه کلافه بود: حالا سر ناهاری دیگه هیچی نبود بهش فکر کنی؟ غداتو بخور کارت دارم! فوری پرسید: _چه کاری؟! درباره طلاق و... _چرا این کلمه انقدر راحت تو دهنت می چرخه؟ برای من که خیلی سنگینه! _خب... چی باید بگم اسمشو نبر؟! واقعیت زندگی ما همینه _میشه واقعیت زندگی ما رو تا آخد خوردن این غذا رها کنی بلکه یه لقمه از گلومون پایین بره؟! صداش آهسته بود اما عصبی... هنگامه کاملا رو و واضح اظهار گیجی میکرد: خیلی خب... من که حرفی نزدم... بخور... سکوت همراه با بغ کردگی هنگامه امیرعباس رو مجبور به عقب نشینی کرد: حالا بخور دیگه! _باشه... پ.ن: ما هیچوقت ایام شهادت پارت نداریم دوستان اینبارم چون تعطیلات طولانی شد دوپارت زدیم♥️🌸 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part152 امیر عباس سری که پایین افتاده بود رو بالا کش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بعد از خوردن غذا امیر سوییچ رو مقابل صورت هنگامه گرفت: برو بشین تو ماشین تا من حساب کنم و بیام با نگاه کوتاهی سوییچ رو گرفت و از رستوران بیرون رفت به محض تشست توی ماشین به سرعت گوشیش رو از توی کیف بیرون کشید و گزارشات کوتاه و تلگرافی برای مافوقش نوشت و بعد پیامها رو پاک کرد با دیدن سایه امیر بلافاصله گوشی رو توی کیف برگردوند و صاف نشست در باز شد و نشست و بلافاصله راه افتاد به محض خروج از رستوران پرسید: خانواده پدری و مادریت الان کجا زندگی میکنن؟ دلت نمیخواد بری ببینیشون؟! هنگامه که از این سوال بی مقدمه کمی جا خورده بود رفع و رجوع کرد: من هیچ وقت پامو اونورا نذاشتم حتی نمیدونم اونا دقیق کجان فقط همینقدر میدونم که پدرم مادرمو از سر سفره عقد فراری داده و کل خاندان به خونش تشنه ان... پس کسی اونجا واسه من فرش قرمز پهن نمیکنه در ثانی دیدن اونا چه دردی از من دوا میکنه؟! اونم با این پیشینه!! همونطور که نگاهش به جلو بود متفکر پرسید: _تنهایی رو ترجیح میدی؟ _ناچارپ ترجیح بدم دنده عوض کرد: دفعه اولی که داستان زندگیتو برام تعریف کردی خیلی برام عجیب یود که یه آدم انقدر تنها و بی کس باشه پوزخندی زد: عجیبه ولی حالا خودمم به اندازه تو بی کسم... بی هویت، رها شده... _داری ناشکری میکنی... مادرت... یعنی همون خاله ت... اون دوستت داره به فکرته حداقل یکی تو این دنیا هست غصه تو بخوره ممکنه خیلیا... توی این دنیا دوستت داشته باشن... جای من نیستی که بفهمی از همه جا رونده و مونده یعنی چی! اشکی که به سرعت روی گونه هاش افتاد رو با پشت دست گرفت: که بفهمی... بی مهری و مورد تنفر بودن... اونم از طرف کسی که... ادامه نداد و با بغض از پنجره به بیرون خیره شد اشکهاش حسابی دل امیرعباس رو تکون داده بود... اما خودش گرفتار یه تضاد درونی شده بود خسته از دروغ و نقش بازی کردن و... حس دلسوزی برای یک فریب خورده... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ خـدایا در مـن کـسـۍ هسـت ڪہ صـدا میـزنـد تـورا بفـریـادش بـرس! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
✋🏻💚°| هرچہ‌میخواهی‌بگیر‌ اما‌سـلامم‌را‌نـگیـر 🌹🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌رسیدن به پیروزی در انتخابات به هر وسیله‌ای؟ ➕این کسانی که به راحتی در مناظره‌ها دروغ میگویند و تهمت می‌زنند چه بلایی سر مردم می‌آورند؟ 🥀اگر دین درست معرفی شده بود مردم می‌دانستند گناه هزار دروغ و غیبت به اندازه یک حرف غیرمنصفانه سیاسیون نیست! 👈🏻بخشی از سخنان علیرضا پناهیان درباره مناظره کاندیداها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part153 بعد از خوردن غذا امیر سوییچ رو مقابل صورت هنگ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 امیرعباس دوباره سر حرف رو باز کرد اینبار با لحنی گرمتر و آرومتر از همیشه: کاش میتونستیم هر دومون گذشته رو فراموش کنیم هر اتفاقی که افتاده... هر بدی که در حق هم کردیم هر کلکی که تو زدی... هر تندی و بی احترانی که من کردم... این جوری بهتر نبود؟! _خب حاصلش چیه؟ جدا شدن با یه خاطره خوب؟ بحث رو عوض کرد: من این مدت فقط بد آوردم دلم یکم حال خوب میخواد میشه تا شب هیچ حرفی از هیچی نزنی و از زندگی لذت ببری؟! اصلا میخوای ببرمت خرید؟ فکر کن فقط یه همراه میخوام... اونم فقط یه روز... بعدش میشینیم حرف میزنیم فکر میکنیم درباره هر چیزی که باید تصمیم بگیریم هم تصمیم میگیریم... _ببین اگر میخوای یه خاطره خوب بسازی و بعد تمومش کنی من از پایان خوش این شکلی متنفرم ترجیح میدم با واقعیت روبرو بشم خودمم گول نزنم.... با ته خنده ای توی صدا ضربه آرومی به فرمون زد: لااله‌الاالله... واقعا راه نداره تو یه بار بدون چونه یه حرفی رو بپذیری؟ اگر ازت خواهش کنم چی؟! هنگامه سکوت کرد و امیر عباس صورت به طرفش متمایل کرد: ها؟! هنگامه آروم لب زد: باشه... _خیلی خب... حالا جای خاصی هست که بخوای بری؟ _مگه نگفتی همراه میخوای! هر جا بری منم باهات میام... _پس... بریم زیارت خیلی وقته نرفتم کهف الشهدا... موافقی؟! آهسته سر تکون داد: گفتم که... هرجور تو بخوای... صدای امیر هم آهسته و جدی شد: یعنی هر چی بگم گوش میکنی؟ هر چی بخوام قبول میکنی؟! هنگامه سر تکون داد: آره... _خیلی خب... پس علی الحساب میریم کهف! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 فریـاد و فغـان از غـم تنـها بـودن مـن مهدےِ صاحـب الزمـان میـخواهـم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
agar-delsooz-iran-hasti-besmellah.mp3
1.65M
🇮🇷 اگر دلسوز ایران هستی، بسم الله ... ✊🏻 باید با یک کار مجاهدانه یأس و ناامیدی که دولت در بین مردم ایجاد کرده را از بین ببریم.
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part154 امیرعباس دوباره سر حرف رو باز کرد اینبار با ل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 اول بدش نمی اومد به بهونه این همراهی حفظ ظاهر کنه و چند قطره اشک هم خرج کنه تا بخاطر فضای احساسی زیارتگاه دل امیرعباس کاملا نرم و رام بشه... اما حالا که ماشین توقف کرده بود و پیاده شده بود خیره به این غار ایستاده بود و نمیتونست قدم از قدم برداره احساس میکرد نمیتونه وارد این فضا بشه حالش بد شده بود و بدنش میلرزید نگاه منتظر امیر رو که دید ناچار باهاش هم قدم شد اما هرچی نزدیکتر می شد لرزش بدنش و به هم خوردگی دلش بیشتر میشد طوری که حالا دندونهاش هم به صدا اومده بود پای پله ها متوقف شد امیر با دیدن حالش چشم گرد کرد: چی شده حالت خوب نیست؟ _نه... من داخل نمیام... نمیتونم حالم خوب نیست میخوام برم... تو ماشبن بشینم... امیرعباس کمس متعجب بهش خیره شد و بعد یک قدم نزدیک شد: میخوای بریم دکتر؟ _نه ولی میخوام دراز بکشم... امیر دزدگیر ماشین رو زد و صندلی جلو رو خوابوند: خیلی خب بیا دراز بکش... من میرم داخل زود برمیگردم کاری داشتی زنگ بزن خودش هم نمیدونست چرا انقدر حالش بده ولی احساس میکرد به زمان احتیاج داره تا به خودش مسلط بشه: _نه نمیخواد عجله کنی... راحت باش منم اینجا راحتم امیر سری تکون داد و سوییچ رو توی دستش گذلشت: کولرو روشن کن گرما زده نشی‌.. و بعدبا بستن در دور شد. هنگامه چشم روی هم گذاشت و کلافه نفسش رو فوت کرد با خودش غر زد: معلوم نیست باز چه مرگته! دوباره چشم باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت ۴ بعد از ظهر بود ترافیک سنگین ظهر و مسیر دور تا مقصد بخشی از روز رو بلعیده بود روزی که اتفاقا به شدت منتظر تمام شدنش و پیوند خوردنش به شب بود... نگاهی به آسمون انداخت هوا در آستانه پاییز اونقدر که باید خنک نبود و هنوز آفتاب زور داشت و هنگامه که همیشه گرما بهش زور بود تعجب کرده بود که چرا توی این کرما بجای بی حالی و خون دماغ، دچار لرز شده!! سویبچ رو وصل کرد و کولر رو روشن... بعد سر برگردوند و به غار خیره شد هنوز تپش قلبش آروم نشده بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزهامیگذرد وهمچنان مرداین‌میدان توهستی‌برای‌ما ♥️(: ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ تاراجِ دل به تیغِ دو ابروی دلبر است بختش بلند ، هرکه گرفتار حیدر است.... 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part155 اول بدش نمی اومد به بهونه این همراهی حفظ ظاهر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 آرامش فضا نمیگذاشت دل بکنه اونقدر که وقتی اذان مغرب زد، هنوز به سنگ دیوار تکیه زده بود و خیره ی چند مزار نزدیک به هم که زائرا با دسته گل تزئینشون کرده بودن مونده بود... با صدای اذان از شوک خارج شد و برای خوندن نماز از جا بلند شد هنوز نتونسته بود با خودش به توافق برسه و تصمیم قطعی بگیره اما سعی کرد برای چند دقیقه هم که شده تمام دغدغه هاش رو کنار بگذاره، و بدون فکر نماز بخونه... سلام نماز عشا رو که داد تازه یادش اومد هنگامه سه ساعته تو ماشین تنهاست! بلافاصله بلند شد و خودشو به ماشین رسوند دختر مهم و احیانا دوست داشتنی این روزهاش آروم و مظلوم خوابیده بود سرش افتاده بود و گردنش کش اومده بود ناخودآگاه و آروم دست برد برای صاف کردن سرش که هنگامه چشم باز کرد... بلافاصله دستش رو عقب کشید و هنگامه هم صاف نشست و خودش رو جمع و جور کرد امیرعباس با تک سرفه ای پرسید: نماز نمیخونی؟ _خوابم برده بود اینجا هم که وضوخونه نداره... بریم خونه میخونم! حالا میشه بریم؟ امیر کمی متعجب پرسید: الان که حالت بهتره نمیخوای واسه زیارت بیای داخل؟ کمی ناچار به چهره امیرعباس نگاه کرد و بعد خواست جوابی بده که امیر کارش رو راحت کرد: البته هنوز خیلی بی حال به نظر میرسی... ان شاالله یه وقت دیگه... الان بهتره بریم یه شامی بخوریم... بعدم بریم خونه که استراحت کنی... بعد ماشین رو دور زد و سوار شد به محض حرکت هنگامه پرسید: میشه یه خواهشی ازت بکنم؟! امیرعباس فوری جواب داد: آره حتما راحت باش! _میشه... امشب شام رو بیرون نخوریم؟ _چرا؟ _خب میخوام خودم شام درست کنم یه سری خرید کنیم ببریم... خونه... لااقل به عنوان کسی که اسمش تو شناسنامه ته یه بار یه غذا برات درست کرده باشم که بعدا به دلم نمونه! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروردگارا دلم میخواهد آرام صدایت ڪنم: یا رب العالمین و بگویم : تو خود آرامشی و من، خودِ خودِ بیقرار «الهے وربے من لے غیرڪ»♥️‌↻ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بر سر کوی تو هر صبح چو آیینه‌ی مهر همه تن چشم شده ،محض نگاه آمده‌ایم :)♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وصالت آرزوی من است... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part156 آرامش فضا نمیگذاشت دل بکنه اونقدر که وقتی اذ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 امیرعباس با پوزخند بانمکی نگاهش کرد اما چیزی نگفت فقط سر تکون داد و مسسر رو سمت خونه تغییر داد نزدیک خونه جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت و پرسید: چیا لازم داری؟! ولی هنگامه سریعتر پیاده شد: خودم میخرم... امیر عباس هم پشت سرش پیاده شد و در رو بست وقتی وارد مغازه شد خودش رو بهش رسوند که داشت به رب برمیداشت و پرسید: تو پول از کجا میاری که خرید کنی تو که کار نمیکنی! نگاه متاسفی بهش انداخت و آروم گفت: از آخرین حقوقی که از سیمین گرفتم هنوز یکمش مونده‌... این مدت هم که خرجی نداشتم یخچالی که پر کرده بودید تازه خالی شده‌.. امیرعباس کلافه دستی به موهاش کشید و به سختی آهسته گفت: شرمنده من اصلا این مدت حواسم نبوده که برات پول بذارم... حلال کن... هنگامه تقریبا بی تفاوت مشغول گزینش مواد خوراکی بود و امیرعباس دقیق تماشاش میکرد دوباره گفت: بخشیدی؟ هنگامه پوزخندی زد: امروز خیلی مهربون شدی! خوشحالی که داری از شرّم راحت میشی نه؟! امیرعباس باز هم نتونست چیزی بگه... چون درباره تصمیمش مطمئن نبود اینبار ازش جدا شد و خودش چند قلم خوراکی برداشت داشت فکر میکرد چطور از تصمیمش با هنگامه حرف بزنه چطور به مادرش بگه؟! اصلا باید بگه؟! باز تمام تهمت هایی که نقش پیشونیش میشد جلوی چشمش رژه میرفت و اراده ش رو ازش میگرفت.‌‌.. صدای هنگامه از فکر درش آورد: خرید من تمومه... گیج سری تکون داد و راه افتاد سمت صندوق خریدها رو حساب کرد و کیسه ها رو توی ماشین گذاشت... بعد سوار ماشین شد و راه افتاد هنگامه متوجه کلافگی و درگیری امیر بود و سعی میکرد به بهترین شکل ممکن ازش استفاده کنه: حالا چی دوست داری که درست کنم؟ _ها؟! _غذا! چی دوست داری؟ _آها... فرقی نمیکته هرچی راحتی‌‌‌... هنگامه پوزخندی زد: پس خیلی هم مهم نیست باشه... _منظورم این نبود... امیر باز کمی جدی شده بود. امیر خوش اخلاق چند دقیقه قبل نبود خودش هم احساس میکرد اخلاقش دو قطبی شده و بهم ریخته... دستی به صورتش کشید: لوبیا پلو میتونی درست کنی؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀