💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part153 بعد از خوردن غذا امیر سوییچ رو مقابل صورت هنگ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part154
امیرعباس دوباره سر حرف رو باز کرد
اینبار با لحنی گرمتر و آرومتر از همیشه:
کاش میتونستیم هر دومون گذشته رو فراموش کنیم
هر اتفاقی که افتاده...
هر بدی که در حق هم کردیم
هر کلکی که تو زدی... هر تندی و بی احترانی که من کردم...
این جوری بهتر نبود؟!
_خب حاصلش چیه؟
جدا شدن با یه خاطره خوب؟
بحث رو عوض کرد:
من این مدت فقط بد آوردم
دلم یکم حال خوب میخواد
میشه تا شب هیچ حرفی از هیچی نزنی و از زندگی لذت ببری؟!
اصلا میخوای ببرمت خرید؟
فکر کن فقط یه همراه میخوام...
اونم فقط یه روز...
بعدش میشینیم حرف میزنیم فکر میکنیم درباره هر چیزی که باید تصمیم بگیریم هم تصمیم میگیریم...
_ببین اگر میخوای یه خاطره خوب بسازی و بعد تمومش کنی من از پایان خوش این شکلی متنفرم
ترجیح میدم با واقعیت روبرو بشم خودمم گول نزنم....
با ته خنده ای توی صدا ضربه آرومی به فرمون زد:
لاالهالاالله...
واقعا راه نداره تو یه بار بدون چونه یه حرفی رو بپذیری؟
اگر ازت خواهش کنم چی؟!
هنگامه سکوت کرد و امیر عباس صورت به طرفش متمایل کرد:
ها؟!
هنگامه آروم لب زد: باشه...
_خیلی خب...
حالا جای خاصی هست که بخوای بری؟
_مگه نگفتی همراه میخوای!
هر جا بری منم باهات میام...
_پس... بریم زیارت
خیلی وقته نرفتم کهف الشهدا... موافقی؟!
آهسته سر تکون داد: گفتم که... هرجور تو بخوای...
صدای امیر هم آهسته و جدی شد:
یعنی هر چی بگم گوش میکنی؟
هر چی بخوام قبول میکنی؟!
هنگامه سر تکون داد: آره...
_خیلی خب... پس علی الحساب میریم کهف!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️🍃
فریـاد و فغـان
از غـم تنـها بـودن
مـن مهدےِ
صاحـب الزمـان
میـخواهـم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
agar-delsooz-iran-hasti-besmellah.mp3
1.65M
🇮🇷 اگر دلسوز ایران هستی، بسم الله ...
✊🏻 باید با یک کار مجاهدانه یأس و ناامیدی که دولت در بین مردم ایجاد کرده را از بین ببریم.
#انتخابات
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part154 امیرعباس دوباره سر حرف رو باز کرد اینبار با ل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part155
اول بدش نمی اومد به بهونه این همراهی حفظ ظاهر کنه و چند قطره اشک هم خرج کنه تا بخاطر فضای احساسی زیارتگاه دل امیرعباس کاملا نرم و رام بشه...
اما حالا که ماشین توقف کرده بود و پیاده شده بود خیره به این غار ایستاده بود و نمیتونست قدم از قدم برداره
احساس میکرد نمیتونه وارد این فضا بشه
حالش بد شده بود و بدنش میلرزید
نگاه منتظر امیر رو که دید ناچار باهاش هم قدم شد اما هرچی نزدیکتر می شد لرزش بدنش و به هم خوردگی دلش بیشتر میشد
طوری که حالا دندونهاش هم به صدا اومده بود
پای پله ها متوقف شد
امیر با دیدن حالش چشم گرد کرد:
چی شده حالت خوب نیست؟
_نه... من داخل نمیام...
نمیتونم حالم خوب نیست
میخوام برم... تو ماشبن بشینم...
امیرعباس کمس متعجب بهش خیره شد و بعد یک قدم نزدیک شد:
میخوای بریم دکتر؟
_نه ولی میخوام دراز بکشم...
امیر دزدگیر ماشین رو زد و صندلی جلو رو خوابوند:
خیلی خب بیا دراز بکش...
من میرم داخل زود برمیگردم
کاری داشتی زنگ بزن
خودش هم نمیدونست چرا انقدر حالش بده
ولی احساس میکرد به زمان احتیاج داره تا به خودش مسلط بشه:
_نه نمیخواد عجله کنی...
راحت باش منم اینجا راحتم
امیر سری تکون داد و سوییچ رو توی دستش گذلشت:
کولرو روشن کن گرما زده نشی..
و بعدبا بستن در دور شد.
هنگامه چشم روی هم گذاشت و کلافه نفسش رو فوت کرد
با خودش غر زد:
معلوم نیست باز چه مرگته!
دوباره چشم باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت
۴ بعد از ظهر بود
ترافیک سنگین ظهر و مسیر دور تا مقصد بخشی از روز رو بلعیده بود
روزی که اتفاقا به شدت منتظر تمام شدنش و پیوند خوردنش به شب بود...
نگاهی به آسمون انداخت
هوا در آستانه پاییز اونقدر که باید خنک نبود و هنوز آفتاب زور داشت
و هنگامه که همیشه گرما بهش زور بود تعجب کرده بود که چرا توی این کرما بجای بی حالی و خون دماغ، دچار لرز شده!!
سویبچ رو وصل کرد و کولر رو روشن...
بعد سر برگردوند و به غار خیره شد
هنوز تپش قلبش آروم نشده بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
روزهامیگذرد
وهمچنان
مرداینمیدان
توهستیبرایما ♥️(:
#حاجقاسم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
تاراجِ دل به تیغِ دو ابروی دلبر است
بختش بلند ، هرکه گرفتار حیدر است....
#یاعلی 🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part155 اول بدش نمی اومد به بهونه این همراهی حفظ ظاهر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part156
آرامش فضا نمیگذاشت دل بکنه اونقدر که وقتی اذان مغرب زد، هنوز به سنگ دیوار تکیه زده بود و خیره ی چند مزار نزدیک به هم که زائرا با دسته گل تزئینشون کرده بودن مونده بود...
با صدای اذان از شوک خارج شد و برای خوندن نماز از جا بلند شد
هنوز نتونسته بود با خودش به توافق برسه و تصمیم قطعی بگیره
اما سعی کرد برای چند دقیقه هم که شده تمام دغدغه هاش رو کنار بگذاره، و بدون فکر نماز بخونه...
سلام نماز عشا رو که داد تازه یادش اومد هنگامه سه ساعته تو ماشین تنهاست!
بلافاصله بلند شد و خودشو به ماشین رسوند
دختر مهم و احیانا دوست داشتنی این روزهاش آروم و مظلوم خوابیده بود
سرش افتاده بود و گردنش کش اومده بود
ناخودآگاه و آروم دست برد برای صاف کردن سرش که هنگامه چشم باز کرد...
بلافاصله دستش رو عقب کشید و هنگامه هم صاف نشست و خودش رو جمع و جور کرد
امیرعباس با تک سرفه ای پرسید:
نماز نمیخونی؟
_خوابم برده بود اینجا هم که وضوخونه نداره...
بریم خونه میخونم!
حالا میشه بریم؟
امیر کمی متعجب پرسید:
الان که حالت بهتره نمیخوای واسه زیارت بیای داخل؟
کمی ناچار به چهره امیرعباس نگاه کرد و بعد خواست جوابی بده که امیر کارش رو راحت کرد:
البته هنوز خیلی بی حال به نظر میرسی...
ان شاالله یه وقت دیگه...
الان بهتره بریم یه شامی بخوریم...
بعدم بریم خونه که استراحت کنی...
بعد ماشین رو دور زد و سوار شد
به محض حرکت هنگامه پرسید:
میشه یه خواهشی ازت بکنم؟!
امیرعباس فوری جواب داد: آره حتما راحت باش!
_میشه... امشب شام رو بیرون نخوریم؟
_چرا؟
_خب میخوام خودم شام درست کنم
یه سری خرید کنیم ببریم... خونه...
لااقل به عنوان کسی که اسمش تو شناسنامه ته یه بار یه غذا برات درست کرده باشم که بعدا به دلم نمونه!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
پروردگارا
دلم میخواهد آرام صدایت ڪنم:
یا رب العالمین
و بگویم :
تو خود آرامشی
و من، خودِ خودِ بیقرار
«الهے وربے من لے غیرڪ»♥️↻
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بر سر کوی تو هر صبح چو آیینهی مهر
همه تن چشم شده ،محض نگاه آمدهایم
#صبحمبهنامتان_یاقمرالعشیره :)♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وصالت آرزوی من است...
#اربابمن ♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part156 آرامش فضا نمیگذاشت دل بکنه اونقدر که وقتی اذ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part157
امیرعباس با پوزخند بانمکی نگاهش کرد اما چیزی نگفت
فقط سر تکون داد و مسسر رو سمت خونه تغییر داد
نزدیک خونه جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت و پرسید:
چیا لازم داری؟!
ولی هنگامه سریعتر پیاده شد:
خودم میخرم...
امیر عباس هم پشت سرش پیاده شد و در رو بست
وقتی وارد مغازه شد خودش رو بهش رسوند که داشت به رب برمیداشت و پرسید:
تو پول از کجا میاری که خرید کنی تو که کار نمیکنی!
نگاه متاسفی بهش انداخت و آروم گفت:
از آخرین حقوقی که از سیمین گرفتم هنوز یکمش مونده...
این مدت هم که خرجی نداشتم یخچالی که پر کرده بودید تازه خالی شده..
امیرعباس کلافه دستی به موهاش کشید و به سختی آهسته گفت:
شرمنده من اصلا این مدت حواسم نبوده که برات پول بذارم...
حلال کن...
هنگامه تقریبا بی تفاوت مشغول گزینش مواد خوراکی بود و امیرعباس دقیق تماشاش میکرد
دوباره گفت: بخشیدی؟
هنگامه پوزخندی زد: امروز خیلی مهربون شدی!
خوشحالی که داری از شرّم راحت میشی نه؟!
امیرعباس باز هم نتونست چیزی بگه...
چون درباره تصمیمش مطمئن نبود
اینبار ازش جدا شد و خودش چند قلم خوراکی برداشت
داشت فکر میکرد چطور از تصمیمش با هنگامه حرف بزنه
چطور به مادرش بگه؟!
اصلا باید بگه؟!
باز تمام تهمت هایی که نقش پیشونیش میشد جلوی چشمش رژه میرفت و اراده ش رو ازش میگرفت...
صدای هنگامه از فکر درش آورد:
خرید من تمومه...
گیج سری تکون داد و راه افتاد سمت صندوق
خریدها رو حساب کرد و کیسه ها رو توی ماشین گذاشت...
بعد سوار ماشین شد و راه افتاد
هنگامه متوجه کلافگی و درگیری امیر بود و سعی میکرد به بهترین شکل ممکن ازش استفاده کنه:
حالا چی دوست داری که درست کنم؟
_ها؟!
_غذا! چی دوست داری؟
_آها... فرقی نمیکته هرچی راحتی...
هنگامه پوزخندی زد: پس خیلی هم مهم نیست
باشه...
_منظورم این نبود...
امیر باز کمی جدی شده بود. امیر خوش اخلاق چند دقیقه قبل نبود
خودش هم احساس میکرد اخلاقش دو قطبی شده و بهم ریخته...
دستی به صورتش کشید:
لوبیا پلو میتونی درست کنی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part157 امیرعباس با پوزخند بانمکی نگاهش کرد اما چیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ناامید کردن مردم گناهش از بدحجابی خیلی بیشتر است!
🔻چرا در برابر بزرگترین منکرها که در مناظره اول اتفاق افتاد، علما و مذهبی ها اعتراض نکردند؟
🔻چرا گناه دروغ های سیاسی و اجتماعی را کمتر از گناهان فردی میبینیم؟ این چه دینی است که ما داریم؟
#انتخابات
༻﷽༺
#استوری
اینچه حرفیست ڪه در عالم بالاست بھــشت
هرڪجا نام حســـین است، همانجاست بھـــشت...!
#میرسهتاحرمتآهونالم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#شین_الف ➕بچه ها ما فعلا ۱۵ خانوار رو برای پوشش شناسایی کردیم اما وضعیت چند تاشون به شدت فوریت دار
#شین_الف
بچه ها تا امروز الحمدلله پنج میلیون تومن هزینه برای عمل این مادر جوان اینجا جمع شده
ان شاالله بقیه ش هم به طریقی جمع بشه و ایشون زودتر بتونه عمل کنه
مبلغ ۵۰۰ هزار تومن از کمکهای عمومی هم امروز برای تامین داروی یک بیمار سیروز کبدی هزینه شد
تا همینجا هم ممنونتونم سربلندم کردید♥️
اصلا هر کاری که به نیت یاری امام زمان آغاز بشه به شدت برکت داره و من این رو تجربه کردم...
➕اینم بگم که کار گروه جهادی "موعود" تازه شروع شده و قراره خانوارها رو با برنامه تحت پوشش بگیره
و به کمکهای ماهیانه و مستمر نیاز داره
نه لزوما اعداد بزرگ
همین که مثلا صدقات و خیرات و کمکهای کوچک ماهیانه تون رو تخصیص بدید به این گروه خیلی هم عالیه
از این جهت که ما مستقیم هزینه میکنیم و گزارش میدیم برای شما هم خوبه که تاثیر کارتون رو ببینید
فعالیتهای گروه ما هم صرفا محدود به امور مالی و تامین نیازهای اولیه نیست برنامه های فرهنگی آموزشی توانمند سازی زیادی هم داریم که به مرور معرفی و اجرا خواهند شد
حتی عزیزان میتونن در صورت تمایل تو برنامه های آتی حضورا هم شرکت کنن...
بچه هایی که دوست دارن کمک کنن و جزئیات فعالیت ها رو ببینن حتما پیج و کانال مجموعه رو دنبال کنن چون همه چیز اونجا اطلاع رسانی میشه و جز در موارد نادر دیگه اینجا گزارش و درخواستی نخواهیم داشت🌸👇🏻
اینستاگرام:
https://instagram.com/mouood_group?utm_medium=copy_link
تلگرام:
https://t.me/joinchat/2V2XYMT24doxNWE0
امیدوارم این گروه فعالیتهای مفیدی داشته باشه و شما رو هم کنار این سفره ببینم و با هم در پیش برد این جریان که به نام و به نیت معرفی حضرت ولی عصر به راه افتاده سهیم باشیم🌷💚
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part157 امیرعباس با پوزخند بانمکی نگاهش کرد اما چیزی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part158
_آره میتونم...
ولی زمان میبره
گرسنه ت نیست الان؟!
_کلی گفتم امشب که یه چیز حاضری میخوریم
ریموت در رو زد و ماشین رو وارد پارکینگ کرد
هنگامه بلافاصله پیاده شد و خواست کیسه های خرید رو از صندلی عقب برداره که با صدای جدی امیر عباس مواجه شد:
دست نزن باشه خودم میارم...
_خب زیادن یه چند تا رم من...
سویبچ رو برداشت و پیاده شد: لازم نکرده شما برو بالا...
دیگه ادامه نداد و راه راه پله رو در پیش گرفت
لبخند روی صورتش کشیده شده بود و نمیتونست کنترلش کنه
احساس میکرد از هر وقت دیگه ای به شکار نزدیک تره
و اینبار قطعا، بعد از اینهمه مقاومت لذت این شکار یه چیز دیگه است!
کلید انداخت و وارد شد
خودش رو به اتاق رسوند و لباس عوض کرد
یه پیراهن بلند خوش دوخت کرم که در عین سادگی و پوشیدگی خیلی زیبا بود و تن خور قشنگی هم داشت
نگاهی به اندام خودش توی آینه انداخت و بعد شال شیری رنگی رو بی قید روی سر رها کرد و فوری به آشپزخونه برگشت تا وقتی امیرعباس وارد میشه مشغول کار باشه...
امیر عباس که با کیسه های خرید وارد آشپزخونه شد، هنگامه مشغول آماده کردن ظرفها بود
امیر به حرف اومد:
لولیا پلو رو واسه ناهار گفتما تدارک نبینی!
یه چیز حاضری بخوریم بره...
میخوام باهات حرف بزنم!
_خیلی خب حالا برو بشین الان یه چیزی حاضر میکنم
امیرعباس نگاهش رو از لباس هنگامه گرفت و بیرون رفت
خودش رو روی مبل انداخت و باز غرق فکر شد
دیگه خسته شده بود از سرکوب کردن خودش...
تا کی خودش رو مجبور میکرد چشم بگیره و حتی اجازه نگاه به زنی که شرعا بهش حلال بود رو به خودش نده!
زیاده روی نمیکرد؟!
اونقدر درگیر افکار خودش بود که وقتی یک ربع بعد هنگامه صداش زد متوجه نشد...
دوباره صدا زد: میشنوی؟ میگم شام حاضره
وقتی بالاخره به خودش اومد و ایستاد هنوز نگاهش گنگ بود
با همون نگاه گنگ کمی به هنگامه خیره شد و بعد پشت میز نشست...
حالش چندان خوش نبود...
نگاهش رو وادار کرد روی بشقاب بیفته و تازه فهمید غذا گوشت چرخکرده، پیاز و سیب زمینی سرخ کرده ست
تاحالا تو عمرش غذای حاضری و من درآوردی نخورده بود...
یا جمیله خانوم بود و دستپخت بی نظیر و غذاهای درست و حسابیش
یا غذای بیرون و یا هیچی...
هنگامه با خجالت لبخند زد: ببخشید دیگه عجله ای شد...
سر بلند کرد و بهش خیره شد: اشکال نداره... عوضش یه چیز متفاوت میخوریم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
صبح علی الطلوع که بیدار میشویم
از واجبات ماست، سلام علی الحسین ♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
کَرَمت بیشترِ اَز گناهِ مَن...
_ دلتنگ حتی برای جزئیات حرم :)
🕊
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part158 _آره میتونم... ولی زمان میبره گرسنه ت نیست ال
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part159
نگاهش اما برداشته نشد...
هنگامه با تک سرفه خجلی سر تکون داد: خب خداروشکر که از گلوت پایین میره
به.. به نظر منم طعمش بد نیست
هنوز نگاهش پایین نیفتاده بود
هنگامه هم اینبار نگاه خجلش رو بهش دوخت:
پس چرا نمیخوری؟!
سری تکون داد و مشغول غذا شد:
مبخورم...
ولی بعدش باید حرف بزنیم
_خب بزنیم...
دوباره مشغول خوردن شد: بعد از شام...
شامی که خوردنش خیلی هم طول نکشید بالاخره تموم شد و هنگامه برای جمع کردن ظرفها بلند شد که امیرعباس مقابلش ایستاد:
ول کن اینا رو باشه برای بعد
بیا بشین...
و بعد منتظر موند تا هنگامه از آشپزخونه خارج بشه...
اونم هم از خدا خواسته اما با قیافه ناچار راه افتاد:
خیلی خب... حالا چه حرفی میخوای بزنی که انقدر مهمه؟
نشست و امیرعباس هم روبروس روی مبل نشست اما بجای حرف زدن با اخم کمرنگی مشغول تا زدن آستین های پیراهنش شد
بعد هم دکمه بالایی پیرهنش رو باز کرد و بعد دیتی به موهاش کشید...
البته نه از روی بی حرفی...
نمیدونست باید از کجا شروع کنه و این حرکات بهانه ای برای وقت خریدن و فکر کردن بود
هنگامه تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشت و تحلیل میکرد
کلافگی و بی صبری توی رفتارش مشهود بود
سعی کرد با صدای آروم و ظریف و حرکات نرمش این وضع رو تشدید کنه: چیزی شده؟
امیر عباس بعد از نگاه کوتاهی به حرف اومد:
نه چیزی نیست فقط
لازمه که ما به یه تصمیم عاقلانه درباره آینده مون برسیم...
_ولی ما که از اول تصمیم مون مشخص بود. خصوصا تو...
امیرعباس با پوزخندی عصبی توی مبل فرو رفت:
اون زمان شرایطمون با الان خیلی فرق میکرد...
_خب؟ منظورت چیه میشه دقیقتر بگی؟!
امیرعباس احساس میکرد هنگامه خودش رو به خنگی میزنه
از منظورش آگاهه اما عمدا اظهار بی اطلاعی میکنه
با اخم بهش خیره شد: دیگه واضح تر از این چی بگم؟
دارم میگم باید یه تصمیم جدید بگیریم
یعنی توی تصمیم قبلیمون تجدید نظر کنیم!!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part159 نگاهش اما برداشته نشد... هنگامه با تک سرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا