💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part186 _میخوای استعفا بدم بیام بشینم ور دلت نون و عش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part187
غلتی زدم و به صورت ساکن و چشمهای بسته ش خیره شدم
چیزی به زنگ خوردن گوشیش و بیدار شدنش باقی نمونده بود
نمی دونستم چکار کنم و چطور جلوی رفتنش رو بگیرم...
یعنی فکرای زبادی به ذهنم میرسید ولی هر کدوم یه عیبی داشت
مثلا اگر میخواستم زنگ گوشیش رو غیر فعال کنم حتما دلخور میشد
یا اگر از اسپری خواب استفاده میکردم شک برانگیز بود
یه فکری هم توی ذهنم بود که تنها راه ممکن بود ولی احتمال داشت نگیره...
ناچار دراز کشیدم و خودم رو به همین نقشه نیم بند سپردم
طولی نکشید که صدای زنگ گوشیش بلند شد و بعد از چند ثانیه با غلت خسته ای خاموشش کرد
چشمهام بسته بود ولی حواسم بهش بود
مثل همیشه چند دقیقه طول کشید تا دل از رختخواب کند و توی جا نشست
متوجه نگاهش شدم اما تکون نخوردم
میدونستم تو همین مدت کوتاه عادتش شده که بدون خداحافظی از من از خونه بیرون نره...
سرش نزدیک گوشهام اومد و آهسته صدا زد:
هنگامه جان...
من دارم میرم
آروم و نیمه چشم باز کردم و با نگاه خمار و تب داری آروم لب زدم:
باشه... به سلامت
با اخم کمرنگی روی صورتم دقیقتر شد:
خواب آلویی یا حالت خوب نیست؟
به اندازه کافی هم گودی پای چشم و ورم صورت داشتم که نیازی به اغراق و نمایش نباشه!
با صدای گرفته و مقطعی جوابش رو دادم:
چیزی نیست.. یکم بیحالم
یکمم درد دارم
تو برو... خوب میشم
لبش رو به دندون گرفت و متفکر نگاهی به ساعت انداخت
بعد دستم رو گرفت تا بشینم اما اینبار از پیچیدن بوی تخم مرغ پخته ای که از راه حموم از خونه یه همسایه اومده بود و توی اتاق پیچیده بود به شدت دلم بهم خورد و با پس زدن دستش راهی سرویس شدم
بعد از چند بار عق زدن و بالا اوردن اسید معده با چند مشت پشت سر هم به صورتم آب پاشیدم و به صورت رنگ پریده و چشمهای سرخم توی آینه خیره شدم
صدای امیرعباس که میپرسید چی شد حالت چطوره هم یک لحظه قطع نمیشد
فقط همین رو کم داشتم...
از چاله در اومدم افتادم تو چاه
با حوله نم صورتم رو گرفتم و از سرویس خارج شدم
امیر عباس با نگاه متعجب و عجیبش بهم خیره شده بود: خوبی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part188
به سختی سر تکون دادم و از کنارش رد شدم
به اتاق برگشتم و روی تخت نشستم
کمی روی زانو خم شدم تا دلم آروم بگیره
سنگینی نگاهش رو که حس کردم سر بلند کردم
تو چارچوب در ایستاده بود و دست به سینه تماشام میکرد
نگاهش رنگ عجیبی داشت
نه خنده روی لبش بود نه اخم رو صورتش
ولی یه شگفتی و دو دلی عجیبی توی نگاهش بود
نمیتونستم بفهمم خوشحاله یا ناراحت...
به سختی لبخند کمرنگی زدم و آخرین تیر رو در تاریکی انداختم:
فکر کنم مسموم شدم...
آروم وارد اتاق شد و اومد سمت تخت:
پاشو بریم دکتر ببینیم چه خبره!
به تقلا افتادم: چه خبری معده م یکم اذیت میکنه خوب میشه
بی توجه به توضیحاتم دستش دور مچم حلقه شد و سمت کمد کشید:
به هر حال هر چی باشه باید بریم دکتر همینجوری که خوب نمیشه
_خوب میشه...
من قبلا هم اینطوری شدم
معده م یکم حساسه فقط
سعی میکردم به زورش غلبه کنم اما حریف نبودم
به راحتی با یه دست من رو نگه داشته بود و با دست دیگه لباسهام رو از کمد بیرون میکشید
سعی کردم آخرین حربه رو استفاده کنم
محکم ایستادم و جدی گفتم:
نمیام حال بیرون اومدن ندارم واسه یه تهوع که دکتر نمیرن
خسته ام میخوام استراحت کنم...
لباس ها رو مقابل صورتم بالا آورد:
میدونی زیاد اهل چونه زدن نیستم
اینا رو میپوشی یا خودم تنت کنم؟!!
انگار چاره ای نبود و کار بیخ پیدا کرده بود
لب برجیدم: همش زور میگی...
لبخند کمرنگی زد و با نگاه مرموزی لباسها رو دستم داد:
تا من حاضر میشم بپوش وگرنه خودت میدونی چی میشه!
لباسهاش رو برداشت و از اتاق خارج شد
عزا گرفته بودم
چکار باید میکردم؟!
فعلا علی الحساب ناچار بودم حاضر بشم چون حوصله عصبانیت و خشونتش رو نداشتم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part188 به سختی سر تکون دادم و از کنارش رد شدم به ات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part188 به سختی سر تکون دادم و از کنارش رد شدم به ات
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part189
همونطور که نگاهم از پنجره خیابونها رو میگشت توی ذهنم دنبال یه نقشه برای فرار از دکت رفتن بودم
که اگر اینکارو نمیکردم دستم رو میشد...
دوباره به نیم رخش پشت فرمون خیره شدم؛
میخوای بری دکتر بگی زنم چشه؟
ببین من که الان حالم خوبه!
بدون ذره ای جابجایی راحت گفت:
میگم یه آزمایش واسه زنم بنویس ببینم چشه
به نواری ام از مغزش بگیر ببینم چرا انقد سر هر چیز کوچیکی چونه میزنه!
سندرم مخالفت داری؟
اخم کردم: حواست هست از سر صبح هرچی دلت میخواد داری بارم میکنی؟!
بالاخره لبش به خنده باز شد
حس میکردم ترس از اون چیزی که حدس میزد و حقیقت هم داشت نمیگذاشت راحت و خوش اخلاق باشه
_نازک نارنجی شدی!
راست میگم دیگه بیخود انرژی میگیری از آدم!
یه ویزیت و چکاپ ساده که اینهمه غر زدن نداره
دیگه چیزی نگفتم و چرخیدم سمت پنجره
هیچ راهی به ذهنم نمی رسید
حسابی کنجکاو شده بود و نمیشد منصرفش کرد
تا سر در نمی آورد بیخیال نمیشد!
جلوی یه کلینیک نگه داشت و اشاره کرد:
پیاده شو خوش اخلاق!
ناچار پیاده شدم و اجبارا جلوتر راه افتادم و امیر هم پشت سر می اومد
از تصور اینکه بفهمه تپش قلب گرفته بودم
اصلا نمیدونستم واکنشش چیه
حدس میزدم آمادگیش رو نداشته باشه و توی ذوقش بخوره چون ظاهرش اینو میگفت
از طرفی شیلا رو کجای دلم میگذاشتم؟
وارد آسانسور که شدیم اضطراب و احساس خفگیم بیشتر شد و باز عق زدم
امیرعباس با نگاه کلافه سر تکون داد:
بیا! چیزیت نبود که...
جوابش رو ندادم
به اندازه کافی خودم بدحال بودم
سعی کردم خودم رو آروم کنم:
"اصلا برای تو که بد نشد
بذار بفهمه!
به این بهانه میتونی بیشتر پیشش بمونی"
ولی ترس از برخورد شیلا نمی گذاشت از این اتفاق راضی باشم
با همون حال توی راهرو دنبالش راه افتادم
به یه صندلی اشاره کرد:
همینجا بشین تا من نوبت بگیرم و بیام
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part189 همونطور که نگاهم از پنجره خیابونها رو میگشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أرى في حديثک ما يجعلني
اعشقک للأبد فَما بالکَ بلقائک
در سخنت چیزی را میبینم
که باعث میشود برای همیشه
عاشقت شوم چه رسد به دیدارت..🌱
#خداجانم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وقتی نمیدانی کجا هستی قبله را پیدا کن
و دو رکعت نماز بخوان !!
وقتی نمیدانی به کجا میروی،
وقتی خودت را گم کردهای،
وقتی خودت را از دست دادهای،
وقتی نمیتوانی با خودت کنار بیایی
بر سر سجاده بایست
و نمازت را با دقت بخوان
از خود فارغ شو تا به خودت بیایی ..📿
#استادپناهیان🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
صد آرزو به گِرد دلم در طواف بود
از حیرت ِجمالِ تـو بی آرزو شدم...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part189 همونطور که نگاهم از پنجره خیابونها رو میگشت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part190
به محض رفتنش هزارجور فکر به ذهنم هجوم آورد
منطق کاری میگفت تو کارت تموم شده و همین الان اون بچه توی شکمته
پس باید همین الان بلند شی و برای همیشه از دسترس امیرعباس گم و گور شی
باید برگردی پیش شراره
چندماه تحت مراقبت باشی
بعد بچه رو تحویلشون بدی پولت رو بگیری و تمام...
ولی مگه دلم میگذاشت اینطوری امیرعباس رو ترک کنم؟
چطور راضی نمیشدم که بچه م رو تحویل اونا بدم؟!
بچه ام؟ بچه من...
من هم یه مادر بی مسئولیت بودم مثل مادر خودم
اون بچه هم یکی میشد مثل خودم
دیگه نمیخواستم به این زندگی کثیف ادامه بدم
ولی راه فراری نبود
زنده م نمیگذاشتن...
ترس عجیبی توی دلم دویده بود
چند بار خواستم بلند شم و برم و این احساس نو ظهور رو خفه کنم و به زندگی پر از کثافط خودم برگردم اما هربار نتونستم
با خودم گفتم میتونم بمونم و یه مدت بازی رو مدیریت کنم و وقت بخرم
بعد یه طوری این بچه رو از بین ببرم تا دست اونا بهش نرسه
بعد امیرعباس رو ترک کنم و فرار کنم!
اینجوری وقت بیشتری هم برای بودن باهاش دارم
تو همین فکرا بودم که امیرعباس سر رسید و فرصت فرار از بین رفت و تصمیم آخر قطعی شد
همراه هم به سمت اتاق دکتر راه افتادیم
به صندلی های نزدیک در اشاره کرد:
چند نفر بیشتر نیستن الان نوبتمون میشه...
همونطور که مینشستم زبون ریختم:
_ بخاطر من امروز از کار افتادی!
واقعا لازم نبود...
در جوابم با اخم نمکینز سر تکون داد اما چیزی نگفت
نگاهی به شماره نوبت توی دستش انداخت و بعد کنارم نشست
میخواست سر حرف رو باز کنه اما انگار ابا داشت
بالاخره اینطور شروع کرد:
به نظرت دلیل تهوع ت چیه؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part190 به محض رفتنش هزارجور فکر به ذهنم هجوم آورد من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|| #پروفایل
دلم را
جانم را
جهانم را دستی بکش اے صاحب عالم🤍
° #خداجانم •
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part190 به محض رفتنش هزارجور فکر به ذهنم هجوم آورد من
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part191
خودم رو به نفهمیدن زدم:
گفتم که بد غذا خوردم مسموم شدم لابد
من کلا معده م ضعیفه...
سر برگردوند و یکم نزدیک شد
آهسته گفت:
یعنی حتی احتمال هم نمیدی که دلیل دیگه ای داشته باشه؟
باز هم به نفهمیدن ادامه دادم:
چه دلیل دیگه ای؟!
کمی خیره نگاهم کرد و بعدچشم برداشت
نفس عمیقی کشید و به روبرو چشم دوخت:
مشخص میشه...
سکوت فعلا بهترین راه حل بود
من خم سر به زیر انداختم و به کفشهام خیره شدم اما یکم که سرم پایین موند حالت تهوعم تشدید شد
ناچار سرم رو بالا گرفتم و چند بار پشت هم عمیق نفس کشیدم
نگاهش برگشت طرفم و فوری پرسید:
چی شد خوبی؟!
قبل از اینکه جوابی بدم شماره مون پیج شد و من هم برای فرار از این دل بهم خوردگی فوری از جا بلند شدم
همونطور که دنبالم می اومد آهسته حالم رو میپرسید و من به دکتر حواله میدادم
وارد اتاق شدیم و به خانوم نسبتا جوونی که پشت میز نشسته بود سلام کردم
با آرامش جواب داد و اشاره کرد بشینم
نشستم و امیر پشت صندلیم ایستاد
دکتر با لبخند پرسید: خب مشکلتون چیه؟!
بجای من امیرعباس جواب داد:
خانم دکتر حالشون خوب نیست بیحالن و مزاجشون آشفته شده
میخواستم خواهش کنم یه سونوگرافی براشون بنویسید
خانم دکتر با لبخند عاقل اندر سفیهی جوابش رو داد:
ممنون از تجویزتون حالا میشه چند لحظه بیرون باشید خانومتونو معاینه کنم؟!
هم خنده م گرفته بود و هم دلم کباب شده بود که اینطور زده بود توی برجکش
هم اضطراب داشتم و هم دلم به هم میخورد!
امیر عباس هم خودش رو از تک و تا نینداخت و جدی سر تکون داد:
بله حتما
ولی حتما سونوگرافی رو براش بنویسید
ممنون
بعد آهسته رو به من لب زد: بیرون منتظرتم
و با قدمهای محکم از اتاق بیرون رفت
دکتر جوان با خنده به تخت اشاره کرد:
خب خانوم بیا ببینم چرا شوهرتو نگران کردی!
یه لحظه به سرم زد با دکتر وارد مذاکره بشم اما از عواقبش ترسیدم و در سکوت همراهیش کردم
بعد از معاینه پرسید:
ِآخرین تاریخ قاعدگی کی بوده؟
ناچار گفتم: سه هفته پیش...
_خب پس بعید نیست؟
_چی بعید نیست؟
خندید و با تعجب نگاهم کرد:
بارداری دیگه!
تجویز شوهرت هم درست بود باید برات سونوگرافی بنویسم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part191 خودم رو به نفهمیدن زدم: گفتم که بد غذا خوردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پروفایل
راه ظهورت را بستم
قبول ...!
اما شاید قرار است
حـُر تو باشم🤍(:
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
چـشمِ من خیره به عڪسِ
حرمت بنـد شده…!
بـٰا چه حالی بـنویسـم که
دلـمتـنگ شــده ...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#سݪاماربابـ✋🏻💚°|
هرچہمیخواهیبگیر
اماسـلاممرانـگیـر
#اݪسݪامعݪیڪیااباعبداللهاݪحسین🌹🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••
در فراقت گلِ ما بو،
میِ ما رنگ نداشت!
حالِ ما #بیتـو،
چو احوالِ تنِ بیسر بود...🥀
#حسینجانم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
خدایا!
مرا بر آنکه ستمی بر من کرده مسلط کن،
و یاری ام کن که کاری را که او با من کرد
با اون نکنم
#صحیفهسجادیه💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#شین_الف
♥️به نیابت از همه بچه های نازنین کانال قلم و پیج
پ.ن: پیج رو هم فالو کنید ان شاالله قراره من بعد بیشتر در ارتباط باشیم
یه خبراییه🙃
https://instagram.com/shin_alef_official?utm_medium=copy_link
ذکر نام تو کنم در همه جا
چون که گویند ،
هر کجا نام تو آید ..
حرم توست حسیــن ...
#صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7