🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part222
دوباره غافلگیرم کرد
حتی تصور ورود به اون ساختمون هم برام دلهره آور بود و واضح بود که نشدنیه...
بعد از یه مکث نسبتا طولانی جواب دادم:
اگر میشه تو برو من دلم میخواد یکم دیگه اینجا بشینم
بعد خودم نیرم تو زیارت میکنم و باز برمیگردم همینجا میشینم
خوبه؟
شاید کمی تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد:
باشه ولی وقتی برگردی دیگه اینجا خالی نسست احتمالا اینجا کامل صف بندی شده واسه نماز
هرجا تونستی وایسا و نمازتو بخون
نگران نباش بعد از نماز زنگ میزنم و پیدات میکنم که برگردیم...
سر تکون دادم و تمام تلاشم رو کردم که با یه لبخند زورکی خیالش رو راحت کنم
نمیدونم چقدر موفق بودم اما رفت...
و وقتی رفت چشمهام انگار فقط منتظر تنها شدن بودن که با شدت شروع به اشک ریختن کردن...
حال غریبی داشتم
دلم میخواست از این مکان عجیب فرار کنم اما نمیدونستم کجا باید برم
سرم رو روی پاهام گذاشتم تا چیزی نبینم و فقط اشک بریزم
دلم سنگین بود... سرم سنگین بود... تمام وجودم مثل یه وزنه ی بی خاصیت سنگین و کرخت شده بود
توی فکر بودم که اصلا چرا به این حال دچار شدم و همش تقصیر تلقینات خودمه که صدایی وادارم کرد سر بلند کنم:
خانوم ببخشید... دستمال کاغذی حضورتون هست؟
نگاهم چرخید و روی پیرمرد موقر و متینی که با فاصله کمی روی فرش کناری نشسته بود افتاد
همون منشا صدا
با اون محاسن و عرق چین سفید و پیراهن آبی و تسبیح سبز رنگی که به دست داشت روحانی ترین موجودی بود که به عمرم دیده بودم
نمیدونم چرا از دیدنش حالم یکم بهتر شد
فوری دست بردم توی کیفم: بله... یه لحظه...
دستمال کاغذی رو به طرفش گرفتم و اون سر به زیر اما با لبخند گرفتش: ممنون دخترم
و بعد به گنبد خیره شد و زیر لب مشغول نجوا شد
تصویر طلایی لرزان توی مردمک چشمهاش وادارم کرد با وجود ترسی که داشتم یکبار دیگه نگاهم رو سمت گنبد بچرخونم
با دیدن دوباره ش لرز عجیبی از درون به روی پوستم رسید و توی خودم جمع شدم
صدای پیرمرد باز این خلوت وهم انگیز رو بهم زد:
حالت خوبه دخترم؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part223
_بله؟
وقتی سر بلند کرد و توی چشمهام خیره شد حس کردم برق قوی و شدیدی از وجودم گذشت
احساس کردم با این نگاه ته وجودم رو میبینه و از ترس چشم گرفتم
دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم حالت خوبه؟
برای علاج مرض خاصی اومدی؟
شفا میخوای؟
فوری گفتم: نه...
و باز ناخودآگاه نگاهم به صورتش گره خورد
سر تکون داد و به روبرو خیره شد:
ولی به نظرم اینطور میاد...
یکم جمع تر نشستم و من هم جهت نگاهم رو تغییر دادم
ترجیح میدادم با این پیرمرد بیشتر از این هم کلام نشم ولی اون انگار تازه سر حرف رو باز کرده بود و خیلی کار داشت:
۲۲ سال پیش منم وقتی وارد این حرم شدم همینطوری بودم
نمیدونستم که شفا لازمم
مادرمو آورده بودم زیارت
آخر عمری با کلی درد و مرض بهونه زیارت گرفته بود
منم گفتم به مراد دلش برسونمش قبل از اینکه دستش از دنیا کوتاه بشه
از دار دنیا فقط همین یه مادرو داشتم
خیلی برام عزیز بود...
ولی نمیدونستم اون میخواد آخر عمری به این بهونه پسر لات و الواتش رو بیاره اینجا و به این پنجره دخیل کنه و دست سایه بالا سری بسپره و با خیال راحت چشماشو هم بذاره...
صبح روز دومی که اونهمه راه از ملایر کشون کشون آوردمش اینجا، توی همین حرم به رحمت خدا رفت
قبرش داخل حرم نزدیک ضریحه
اونموقع ها که حرم اینقدر بزرگ نبود...
خلاصه اینکه دیگه دلم نبود بی مادر برگردم
همینجا موندم و مشهدی شدم
کم کم به نگاه و التفات آقا به راه اومدم، آدم شدم، سر و سامون گرفتم...
همیشه تو هر سنی با هر دردی بیای اینجا دوا پیدا میکنی...
ناخودآگاه زبانم باز شد: نه هر دردی... بعضی دردا بی درمونن حاج آقا
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part224
با اطمینان خاصی گفت:
کزم آقا علی بن موسی و درد بی درمون یه جا جمع نمیشه!
اطمینانی که من نداشتم
به هیچ چیز و هیچ کس حتی حالا به خودم و احوالم هم اطمینان نداشتم
پیرمرد اینبار اینطور ادامه داد:
خیلیا میان اینجا راحت زیارت میکنن و میرن
ولی خیلیا با کلی خجالت میان
بعضیا به میل میان،بعضیا به زور میان...
یعن اصلا نمیخواستن بیانا... اما آقا امام رضا گعته باید بیای و اونم بدون اینکه بدونه چطوری از اینجا سر در آورده!
شوکه سر بلند کردم و بهش خیره شدم
یعنی اون منو میشناسه و کنایه میزنه؟
آخه از کجا؟ چطور ممکنه؟
یعنی حرفهاش اتفاقیه؟
ولی اون اصلا به من نگاه نمیکرد
نگاهش غرق هموت گنبد بود:
هممون گناه کاریم اما بعضیا بیشتر احساس شرمندگی میکنن بعضیا کمتر
بعضیا دنبال دوا درمونن، بعضیا از علت مرض فرار میکنن، قهر میکنن...
خودشونو ضایع میکنن!
آقام علی بن موسی طاقت ضایع شدن شیعه هاش رو نداره...
واسه همینه که جنس این آجیل مشکل گشا انقد درهمه...
همه جور آدمی میره و میاد... در بازه
حالا اگر یکی خودش اینجا معذبه، سنگینه، باید با خودش دو دو تا چهار تا کنه و چراییش رو پیدا کنه
تو خودش پیداش کنه
وگرنه اینجا رو خدا خلق کرده تا مردمو آروم کنه
باید دید چی آرامش رو از دلمون گرفته...
هیچ گناهی... هیچ گناهی بزرگتر از رحمت خدا نیست اگر انسان عزم برگشت داشته باشه... سندش هم همین در باز خداست
همین امامی که وقتی میای در خونه ش کسی نمیپرسه کی بودی چی بودی چه کردی کارنامه بیار تو بیا تو نیا...
همونطور که بلند میشد و عصا به زمین تکیه میداد با حسرت خاصی این بیت رو خوند:
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته ست گنه کار نیاید...
یا علی بن موسی الرضا قربون کرمت دست همه ما رو بگیر تو دست خدا بذار...
همونطور عصا زنان و نجوا کنان دور شد و نمیدونم فهمید یا نه که چی به حال و روز من آورد...
خودم هم نفهمیدم کی دوباره اشکم جاری شد
اینبار از بهت و حیرت و شگفتی...
این حرف ها چه معنی داشت...
اونم امشب اینجا از دهان این پیرمرد
چه اتفاقی داشت می افتاد که کنترلش از دست من خارج شده بود...
پ.ن: برای اخرین بار میگم👇🏻
دوستان #ممکنه (ممکنه، قطعی نیست) که ما بزودی کانال قلم رو از دست بدیم بنابراین کسانی که میخوان ارتباطشون قطع نشه و اگر احیانا خانم الف داستان جدیدی رو شروع کردن بتونن بخونن حتما کانال ضحی رو دنبال کنن
👇🏻
💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
اما کانال قلم رو هم ترک نکنید چون رمان شعله جای دیگه ارسال نمیشه و تا پایان توی همین کانال ارسال میشه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part224 با اطمینان خاصی گفت: کزم آقا علی بن موسی و در
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part225
شک به جانم افتاده بود
امیرعباس که برای من از همه عالم باارزش تر بود به امامِ این خونه اعتقاد داشت!
پس ممکن بود که اون واقعا...
اما حتی اگر هم اینطور باشه چطدر ممکنه آدمی مثل من محل توجه چنین کسی باشه
نه غیر ممکنه... غیر ممکنه که برای کسی مثل من راه برگشتی وجود داشته باشه!
ناامیدی شدیدی مثل بختک روی روانم افتاده بود ولی انگار چیزی که نمیدونستم چیه تمام تلاشش رو میکرد که به این حس غلبه کنه...
از شدت هیجان و اضطراب بلند شدم و ایستادم
دیگه نمیتونستم بشینم
برعکس لحظات قبل گرمم شده بود
اون لرز جاش رو به یک حرارت شدید داده بود
شروع کردم به قدم زدن و چشم چرخوندن توی صحن
انگار گم شده ای داشتم که به دنبالش میگشتم
چند بار تا نزدیکی ورودی ساختمون رفتم و برگشتم
ورود به این فضا کار من نبود
از اونهمه آشوب ذهنی به ستوه اومده بودم
کم کم صفوف نماز تشکیل میشد و من برای فرار از اون از صحن بیرون رفتم و ناچار وارد سرویس بهداشتی شدم
همه با ذوق وضو میگرفتن و من باید می نشستم و مثل آدمهای گنگ بهشون خیره میشدم
نشانه ها برام اهمیت پیدا کرده بودن
به این فکر میکردم که این اتفاقات چه معنایی داره؟
چرا بقیه میتونن نماز بخونن اما من باید مجبور باشم توی سرویس بهداشتی وقت بگذرونم...
وقتی به مرور همه رفتن تا نماز بخونن و من تنها روی سنگ سفید وسط سالن باقی موندم حس کردم دیگه چیزی از اعتماد به نفسم باقی نمونده و کاملا له شدم
دلم خیلی گرفته بود
و خودم هم نمیدونستم دقیقا چرا...
چرا دارم غبطه میخورم به چیزی که قبلا برام هیچ اهمیتی نداشت
این اتفاقات دومینو وار برای چی پشت هم قطار شدن؟
من چرا الان اینجام
چرا دلم انقدر نرم و حرف گوش کن شده!
البته نه حرف من که حرف نشونه ها...
اصلا من کی به نشونه ها اعتقاد پیدا کردم
توی گیر و دار کلنجار با خودم بودم که تلفتم زنگ خورد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part225 شک به جانم افتاده بود امیرعباس که برای من از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-
چون ابر در فراق تو خون گریه می کنند!
رحمی نما به حال زیارت نرفته ها :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
خدایا!
آنهایی که مانند حسین(؏)،
جز تو همه را از دلشان بیرون ریختند،
آخر به تو مستغیث هستند
و از تو استمداد میطلبند؛
ما که همه را جز تو جمع کردهایم؛
چه کنیم ؟!
#استادعلیصفاییحائری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
آقا قرار ما سر میدان کــاظمین...
ای اولیـن زیـارت مـا بعـد کـربــــلا!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part225 شک به جانم افتاده بود امیرعباس که برای من از
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part226
اصلا نفهمیدم کی گذشت
یعنی نمازشون تموم شد؟
بجای جواب دادن با عجله از سرویس خارج شدم و خودم رو به صحن رسوندم
دوباره گوشیم شروع به لرزیدن کرد
اینبار جواب دادم: الو جانم...
_سلام...
کجایی نمیبینمت...
_اینجام اومدم کنار حوض...
_آها دیدمت...
و بعد تلفن رو قطع کرد
منتظر شدم تا بهم رسید و دستم رو توی دست گرفت: بهتر شدی؟
گرمای دستش حس زندگی رو به بدن یخ زده م برگردوند
آروم پلک روی هم گذاشتم: آره خوبم
بیا این کاپشنتو بگیر یخ زدی
با دست مانع برداشتن کاپشن از روی دوشم شد: بذار باشه...
من سردم نیست؟
بریم؟!
سر تکون دادم: آره...
راه افتادیم که از همون راهی که اومدیم برگردیم
هنوز جمع نمازگزار مشغول خواندن دعا بود و مطمئن بودم امیرعباس به احترام حال من انقدر زود از جا بلند شده
به حدی از محبت نسبت به امیرعباس رسیده بودم که با فکر کردن بهش هم قند توی دلم آب میشد...
با اینکه کنارم قدم میزد دلم براش تنگ میشد...
نگاهی به صورت زیبا و مردونه ش انداختم و آروم گفتم: ببخشید بخاطر من نتونستی بیشتر بمونی
_این چه حرفیه وظیفه ست!
باید حواسم به زن و بچه م باشه یا نه...
از لفظ زن و بچه زیر زیری خندیدم و اون انگار چیزی یادش افتاده باشه بلافاصله گفت:
راستی تا اینجا هستیم باید یه اسمم واسه بچه پیدا کنیم
دلم میخواد اینجا اسمش رو بذاریم...
با آه پنهانی گفتم: باشه... هرچی تو بگی...
_خب حالا تو چند تا اسم بگو ببینم سلیقه ت چطوره
_گفتم که.. هر چی تو بگی...
_نمیشه که همه زحمتش با توئه... بگو...
به فکر فرو رفتم از اینکه چه کار عبثی ست گذاشتن اسم وقتی قرار نیست کسی صداش کنه
اما ناچار از نگاه منتظر امیر به حرف اومدم:
دخترونه یا پسرونه؟
_هر دو...
_خب... من اسم غزال رو خیلی دوست دارم
پسرونه هم... دارا.. این اسمم قشنگه به نظرم...
حالا تو بگو...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_سوم
#بخش_1
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃♥️ رمان #ضحی بقلم #شقایق_آرزه #نسخه_صوتی #قسمت_سوم #بخش_1 ○•پیج اینستاگرام نویسنده•○ https://insta
اگر خواستید رمان ضحی رو صوتی بشنوید حتما عضو شید👇🏻💚
قسمت مباحثاتش خیلی جذاب میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
❌ضمنا خانم الف از این به بعد اگر رمان یا نمایشنامه یا داستان کوتاهی بنویسن توی کانال ضحی میگذارن و از این به بعد اونجا مثل پیج اینستاگرام بیشتر با اعضا در ارتباط هستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻یک راهکار عملی برای افزایش ایمان به خدا
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part226 اصلا نفهمیدم کی گذشت یعنی نمازشون تموم شد؟ بج
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part227
_من...
من که گفتم دلم میخواد اسمش رو تو بذاری
به هر حال همه زحمتش با توئه بی انصافیه من بخوام نظر بدم
_حالا بگو از چه اسمایی خوشت میاد میخوام بدونم
_خب... اسم دخترونه ارغوان و یاس رو دوست دارم
اسم پسرونه هم امیررضا...
خندیدم: امیررضا... فامیلیش که مال خودته اسمشم میخوای شبیه خودت باشه؟
_آره دیگه امیررضا ترکیب اسم من و امام رضا...
باز سکوت کردم
رسیدیم به ورودی و امیرعباس دست به سینه برگشت تا سلام بده و من هم همراهش برگشتم اما نگاهم رو بالا نیاوردم
ذهنم ظرفیت درگیری دوباره رو نداشت...
کمی که از حرم دور شدیم امیرعباس باز به حرف اومد:
راستی گفتی فامیلی باز یادم افتاد...
راستش من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم درباره این موضوع...
_چه موضوعی؟
_همین که برم اسم و فامیلی و هویت شناسنامه م رو تحصیح کنم یا نه؟
اگر از حاج خانوم بخوام مدارک پدر و مادرم رو بهم میده
ولی میترسم ناراحت بشه...
_آقاجونت چی...
اون ناراحت نمیشه؟
آهی کشید و به سیاهیِ رو به سپیدیِ آسمون خیره شد ولی جوابی نداد...
حس میکردم اصلی ترین دغدغه ش هم همینه...
ترجیح دادم بحث رو عوض کنم
همین که وارد لابی شدیم گفتم:
میگم الان وقت صبحونه نیست ولی من گشنمه
نمیشه از کافه هتل یه چیزایی بخریم بریم بالا بخوریم؟!
فوری سر تکون داد: آره آرا...
منم گرسنمه
بگو چی میخوای خودت برو بالا من میگیرم میام...
پ.ن: با عرض شرمندگی جایی هستم که همین یکی حاضر شد
ان شاالله جبران میشه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید
❌برای آخرین بار این اعلان زده میشه بعدا گله نکنید دوستان
برای کسانی که ویس رو گوش نکردن عرض میکنم
دوستان #ممکنه (ممکنه، قطعی نیست) که ما بزودی کانال قلم رو از دست بدیم بنابراین کسانی که میخوان ارتباطشون قطع نشه و اگر احیانا خانم الف داستان جدیدی رو شروع کردن بتونن بخونن حتما کانال ضحی رو دنبال کنن
👇🏻
💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
اما کانال قلم رو هم ترک نکنید چون رمان شعله جای دیگه ارسال نمیشه و تا پایان توی همین کانال ارسال میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝بسم الله الرحمن الرحیم 💝
چقدر "صبح" ☀️
دوست داشتنی است
در نسیمی خنک،
نفس عمیق میکشم
و روزم را آغاز میکنم،
و به شکرانه هر آنچہ
خدایم داده شادمانم
"خدایا شکرت" برای
این شروع دوباره ...
سلام صبح زیباتون سرشار از آرامش🌱 🌻
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
✨حاج قاسم سلیمانی:
⚜کاری ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا ندارد. حزب و جناح فرع است؛ اصل، ولی فقیه است. اصل، جمهوری اسلامی است.
🔸اینجا جایی است که اگر به خطر افتاد، ما با جانمان مواجه میشویم.
🔺آدمها میآیند و میروند، قاسم سلیمانی میرود و قاسم سلیمانی دیگری میآید.
✨ #شهیدقاسم_سلیمانی🕊
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
آقا جانم!
سالها دور تو گشتم
ماه رويت را نديدم
تا ببينم ماه رويت را كجا
دورت بگردم... ؟!
#یاایهاالعزیز 💙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 مراقب باشید به حال بد عادت نکنید!
👈🏻 برای رفع حال بد باید اقدام فوری انجام داد
#حال_خوب #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید
برای کسانی که ویس رو گوش نکردن عرض میکنم
دوستان #ممکنه (ممکنه، قطعی نیست) که ما بزودی کانال قلم رو از دست بدیم بنابراین کسانی که میخوان ارتباطشون قطع نشه و اگر احیانا خانم الف داستان جدیدی رو شروع کردن بتونن بخونن حتما کانال ضحی رو دنبال کنن
👇🏻
💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
اما کانال قلم رو هم ترک نکنید چون رمان شعله جای دیگه ارسال نمیشه و تا پایان توی همین کانال ارسال میشه
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part227 _من... من که گفتم دلم میخواد اسمش رو تو بذاری
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part228
_باشه پس... اگر میتونی کیک و نسکافه بگیر...
اخم کمرنگ و زیبایی صورتش رو پوشوند:
نسکافه آخه... نباید بخوری الان
لوس گفتم:
_دلم میخواد خب!
آهسته و با خنده گفت:
_خیلی خب حالا قیافه تو جمع کن!
یکی میبینه زشته
باشه برو بالا...
با شیطنت چشمکی زدم و مقابل نگاه مثلا معترض ولی خندانش وارد آسانسور شدم
ولی به محض زدن دکمه و سر بلند کردن و دیدن چهره خودم توی آینه آسانسور همه اتفاقات امشب و بعدش همه زندگیم مقابل چشمم جون گرفت
باز بغض کردم و سر به زیر انداختم
تا وقتی با امیر بودم خودم رو سرگرم میکردم اما همین که ازش جدا میشدم هجوم افکار حالم رو به هم میریخت
حساسبت روحیه ناشی از بارداری هم مزید بر علت شده بود...
بعد از خوردن صبحانه زود هنگام امیرعباس که دیگه واقعا خسته و خواب آلود بود همسن که سرش رو روی بالش گذاشت خوابش برد اما من چی...
مگه میتونستم به همین راحتی بخوابم؟!
حرفهای پیرمرد، احساسات متضاد درونم، سرگذشتم، آینده م، شراره و شیلا و سیستم، امیرعباس...
هر کدوم یه گوشه از مغزم رژه میرفتن و آرامش رو برام حروم کرده بودن...
هرچی غلت زدم و جابجا شدم و سرم رو توی بالش فرو کردم موفق نشدم خودم رو خواب کنم
نگاهم به پنجره ی پرده پوش اتاق افتاد
آفتاب کم کم طلوع میکرد و هوا تقریبا روشن شده بود
ناچار بلند شدم و کنارش ایستادم
پرده رو که کنار زدم تازه متوجه شدم بالکنه...
ولی همین که خواستم با ذوق بازش کنم و هوای تازه ای به سر و صورتم بخوره با دیدن تصویر روبروم خشک شدم
حرم کاملا از بالکن پیدا بود
شاید برای همه مسافرایی که به این هتل می اومدن ویو رو به حرم یک امتیاز محسوب میشد اما من دلم میخواست گریه کنم
دیگه طاقت دیدنش رو نداشتم
اونقدر ذهنم شلوغ بود و خسته شده بودم که طاقتم رو از دست دادم و همونجا روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن
مدام از خودم میپرسیدم مگه چه اتفاقی افتاده چرا گریه میکنی؟
و سعی میکردم خودم رو آروم کنم ولی موفق نمیشدم
پ.ن: ان شاالله پارت صبحِ دیروز و امروز که نرسید جمعه با ارسال دو پارت جبران میشه 🌸🙏
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀