💢تیم تخصصی استخدام 100💢
درست دو سال پیش همین موقعها با دلشوره و به سختی خوابیدم بدون اینکه دلیلش رو بدونم
دلیلش رو وقتی بیدار شدم فهمیدم
نه میخوام اون لحظه و اون خبر و اون حال رو توصیف کنم و نه راستش میتونم.
فقط میخوام قصه این عکس رو بگم
تو تشییع حاجی این پوستر رو دادن دستم
منم که یکه و تنها اومده بودم و مثل خیلیها پوستر و پرچم و تجهیزات همراهم نبود
همین پوسترو یکم تماشا کردم و بعد گرفتم بغلم
راه افتادیم با جمعیتی که حتی تو اربعین هم شبیهاش رو ندیده بودم
اواسط مسیر اونقدر فشار زیاد شد که این عکس توی بغلم تکه تکه شد
اونقدر فشار زیاد بود که نمیتونستم دستم رو تکون بدم و پویتر رو بذارم توی کیفم و ناچار بودم پاره شدنش رو تحمل کنم
نمیتونم بگم چه روضه مجسمی بود برام این پاره پاره شدن عکس
اولین فرصت تکه ها رو گذاشتم توی کیفم به مسیر ادامه دادم
شب که برگشتم خونه با بغض غیرقابل وصفی با چسب بهم چسبوندمش...
ولی هنوز جای ترک ها روی عکس دیده میشد
هنوز هم روضه بود...
این شد که رفتم براش یه قاب ساده خریدم و گذاشتمش یه جایی که شب قبل خواب و صبح بعد بیداری اولین چیزی باشه که میبینم
گذاشتمش که یادم نره هیچوقت این روضه رو....
که یادم نره...
#شین_الف
#سیزدهم_دی #فرودگاه_بغداد 1:20
•
.
آزردهگشتخاطرتازڪردههاےمن
مولاببـــخشنوڪرتاندَردسرشدہ...
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللہفیارضہ!'
.
.
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
پرده اول🍂🥀
کنار چادرِ روی زمین افتاده، نشسته و با چشم های مظلوم و مبهوت به مادر خیره شده...
هنوز باورش نمیشود. مادر عمیق نفس میکشد. نه یکبار، نه دوبار... این نمی دانم چندمین بار است.
چرا حالش سر جا نمی آید؟!
حسنِ کوچک چند بار آب دهان فرو می دهد تا بغض را مهار کند و آخر سر با همان صدای بغض آلودی که تلاش می کند محکم هم باشد میگوید:
_ بروم دنبال بابا؟!
صدای قاطع مادر بلند بشود: نه...
پلکی میزند و نگاهش را به تیلههای سیاه و لرزان پسرکش میدوزد: چند دقیقه تحمل کن میوه دلم... خودمان میرویم...
قلب مهربانِ حسن درحال مچاله شدن است. از گوشه چشمها بغض قطره قطره سرریز می کند.
مادر از دیدن اشکهای او بی تاب می شود و دست دراز می کند؛
اصلاً بیا دستم را بگیر برویم خانه جانِ مادر...
حالم خوب است
اشک ها را با سر آستین میگیرد و دست دراز میکند.
فاطمه دستش را روی شانه نحیفش میگذارد اما به او تکیه نمیکند. دست دیگر را به دیوار می گیرد. سنگین و سخت، اما می ایستد.
دستهای کوچک حسن خاک را از روی چادرش میتکاند.
انگار نه انگار صلاه ظهر است.
زیر تیغ آفتاب کوچه تاریک و محو شده.
چند بار پلک می زند و به طرفین نگاه میکند.
یادش نمی آید کجا ایستاده...
صدای دردآلود حسن به کمکش میآید:
مادر... بیا ... از این طرف...
پرده دوم🥀🍂
نشسته و به مکعب مستطیل بزرگ گوشه حیاط خیره شده. دیروز آن را آورده اند و گذاشتهاند آن گوشه. از آن خوشش نمی آید. شاید هم میترسد.
دیروز، بابا که آمد از او پرسید این چیست اما جوابی نداد. رو گرفت و رفت.
زینب چند ثانیه بالای سرش ایستاد و به سیاهی داخل مکعب زل زد.
حسن آمد و دستش را گرفت و برد داخل خانه.
ولی از دیروز هر فرصتی پیدا می کند می ایستد و به آن خیره می شود.
از حسین هم سوالی کرده اما او هم نمی دانسته آن جعبه بزرگ چیست.
شاید هم نخواسته جواب زینب را بدهد.
چندباری خواسته برود و از مادر سوال کند. اما مادر این روزها سخت حرف میزند. دلش نمی آید از او حرف بکشد.
بابا از در وارد می شود و زینب جلو می دود.
خودش را در آغوش بابا میاندازد: بابا... میشود این جعبه چوبی را از خانه ببری؟
دوستش ندارم...
بابا به زینب نگاه نمی کند. آرام پیشانی اش را می بوسد اما به چشمهایش نگاه نمیکند. راه می افتد سمت خانه و آرام می گوید:
مادرت گفته این باید اینجا باشد دخترم...
صدایش مثل همیشه نیست
صدایش قلب بیقرار زینب را نا آرامتر می کند.
زینب میداند این جعبه چوبی تابوت است.
فقط نمی خواهد به رو بیاورد...
پرده سوم🥀🍂
با قدم های آهسته از مسجد به سمت خانه می روند. فقط صدای نعلین هاست که سکوت کوچه را می شکند. حسین از گوشهی چشم به حسن خیره شده است
میخواهد سوالی بپرسد اما صورت جدی و نگاه سنگین حسن نمیگذارد.
این روزها خانه ماندن برایشان سخت شده اما دور ماندن از خانه هم ترسناک است.
می ترسند از اینکه وقتی برگردند...
به خانه که نزدیک می شوند صدای شیون وحشت به جانشان میریزد.
حسن میدود و حسین هم به دنبالش.
چیزی نمانده سنگ زیر پا زمینش بزند.
صدای دلش را میشنود و پشت هم زیر لب می گوید: اماه...
وارد که میشود صدای گریه فضه خانه را برداشته
روی صورت مادر، پارچههای سفید کشیده شده...
زینب کوچک گوشهای ایستاده؛ جرات نزدیک تر شدن ندارد. اول حسن خودش را به مادر میرساند. پارچه را کنار میزند. چشمهایش بسته است...
گونه بر گونهاش میگذارد و صدا میزند. حسین اما آرام کنار پاهای مادر می نشیند
گونهاش را به کف پای مادر میچسباند.
هنوز گرم است...
با بغض صدا می زند:
کلمینی یا اماه...
انا الحسین
جوابی نمی گیرد.
پرده چهارم🍂🥀
همهی کارها را انجام داده.
فاطمه را غسل داده، کفن کرده و درون تابوت گذاشته. با دست های خودش...
بچهها را آرام کرده، پاورچین و در سکوت تابوت بچهها را تا مدفن النبی برده، خاک را به قدر قامت بانوی جوان خود کنده، جسد او را به دل خاک سپرده...
و دقیقا همین جا دستهایش خسته شده...
قوتش تمام شده.. آه دلش به آسمان رفته.. افتاده کنار گودی و اشک می ریزد.
نمیتواند خاک بریزد روی امید و آرزویش. معلوم است که نمی تواند.
به بهانه درددل با رسول الله، وداع را طولانیتر میکند. نمیخواهد برود. حق دارد. جایی برای رفتن ندارد.
هر بار زخمی و خسته از هر جا رسیده، خانه ای که فاطمه در آن منتظر است را دقالباب کرده.
حالا کجا میخواهد برود؟
از این به بعد چه کسی انتظار آمدن علی را می کشد؟!
پرده پنجم♥️🍂
این رازیست میان فاطمه و در و دیوار. شاهدی نیست. روایتی هم نیست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
📌 مونده رو صورت خانومم، جای انگشتر مردونه
#حضرت_زهرا
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
یه سادات خانومی التماس دعا داره، با دو تا بچه و همسر زندانی واقعا گرفتاره، امشب به نیت آرامش قلب امام زمان هرچقدر درتوانتونه کمک کنید خوشحالش کنیم
دعای حضرت زهرا نصیبتون♥️
#6063731072728760
بنام شقایق آرزه نزد بانک مهرایران
:)♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
"✨♥️"
دلخوشــمتنھابہاینڪہاینغریبِبےپناھت عاقبت
.
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7