💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part137 باز هم جوابی نشنید نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part138
جوابی نشنید.
پشت کرد و امیرعباس رو دید که دستهاش رو به میز تکیه داده و سرش رو توی دستهاش نگه داشته...
کمی خم شد و با گوشه قاشق به میز کوبید: میشنوی؟
اینبار دستهای امیر باز شد و گنگ بهش خیره شد:
چیه؟
_میگم چه مدل تخم مرغی میخوری؟ همزده یا عسلی؟
_نمیدونم فرقی نمیکنه
هنگامه مشغول شد و امیرعباس باز به فکر فرورفت
به خودش شک کرده بود...
حتی حواسش نبود چی ازش پرسیده و وقتی ماهیتابه تخم مرغ های عسلی رو مقابلش روی میز گذاشت اخمش توی هم رفت و خواست اعتراض کنه که: غذای خام برام آوردی!
اما یادش افتاد ازش سوال کرده و ناچار به خوردن همون غذایی که به نظرش خام بود مشغول شد.
هنگامه در سکوت خوردنش رو تماشا میکرد...
کمی که گذشت سر بلند کرد و از دیدن نگاه خیره هنگامه دستپاچه شد: چیه؟
لبخند تلخی صورتش رو پوشوند:
آدم عجیبی هستی...
هم دلسوز هم مغرور...
هم لجباز هم آروم...
خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم...
سر بلند کرد و با چشمهای مملو از اشکش بهش خیره شد:
منو ببخش الیاس...
من واقعا نمیخواستم زندگیت خراب شه!
نمیتونم آروم بگیرم...
قطره اشک از چشمش سقوط کرد.
مطمئن بود این تنها حرف راستیه که این مدت به زبون آورده.
واقعا دلش نمیخواست به زندگی مشترکش لطمه بزنه و تمام تلاشش رو هم کرد...
اما امیر تو فضای دیگه ای بود که با پوزخندی گفت:
امیرعباس...
_چی؟
_الیاس نه... امیرعباس...
اسم واقعیم... امیرعباسه
برای اولین بار واقعا گیج شد:
متوجه منظورت نمیشم!
امیر خودش هم نمیدونست چرا سفره دلش رو برای این غریبه که تا چند روز پیش دشمن خونی و عامل بدبختیش هم بود باز میکنه اما بی اراده اینکار رو کرد.
انگار از سکوت خسته شده بود. یک جفت گوش نیاز داشت برای حرف زدن:
_تازگی فهمیدم پدر و مادر واقعیم کسای دیگه ای هستن و اسمم امیرعباسه...
چشمهای درشت هنگامه از حدقه خارج شد:
جدی میگی؟ چقدر عجیب!
خب... اونا الان کجان؟
_مردن... همون سال اول تولد من...
خاله و شوهر خاله م منو بزرگ کردن...
چند ثانیه سکوت حاکم شد و هنگامه گیج به میز خیره شد.
با خبر جدیدی مواجه شده بود و سعی میکرد ارتباطش رو با ماجرای خودشون تحلیل کنه
اما امیرعباس برای اظهار بی تفاوتی مشغول خوردن غذاش بود...
چند دقیقه که گذشت امیر به حرف اومد:
تحت تاثیر قرار گرفتی؟
عذاب وجدانت بیشتر شد از اینکه زندگی یه بچه یتیم رو خراب کردی؟
هنگامه با نگاه مظلوم و خیسش دوباره بهش خیره شد و وادار به سکوتش کرد:
من... من که نمیخواستم اینکارو بکنم
بخدا حاضرم به جبرانش همین الان جونمو بگیری و راحت شم!
_خیلی خب تمومش کن باز اشک و آه راه ننداز.
تو رو بکشم نه تو راحت میشی نه من...
با مردن نمیتونی هیچی رو تغییر بدی. اما با زندگی شاید...
هنگامه به تاسف سر تکون داد و باز اشک شیشه ایش جاری شد:
دیگه چه کاری از دستم برمیاد وقتی تو حاضر نیستی منو ببخشی؟!
امیر نفس عمیقی کشید و استکان چای خالی رو روی میز برگردوند:
من حاضرم ببخشمت...
اما شرط داره...
پ.ن: جبرانی پنج شنبه شب
دوستان این هفته سرم خیلی خیلی شلوغ بود
ان شاالله دیگه تاخیری پیش نیاد
التماس دعا🙏♥️
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀