eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part136 _سلام پسرم خوبی مادر؟ کجایی؟ چکار میکنی؟ پ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 باز هم جوابی نشنید نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه با اینکه محرم بودن اما ناچار بود.... موهای خرمایی هنگامه روی صورتش پخش شده بود و تکون نمیخورد با خودش فکر کرد نکنه با دارویی خودش رو مسموم کرده باشه؟! یکبار دیگه هم صداش کرد اما جوابی نداد... ناچار دست روی شونه ش گذاشت و با تکان خفیفی صدا کرد اینبار غلتی خورد و با ناز چشم های پف کرده از اثر خوابش رو باز کرد... چند ثانیه با همون چهره خواب آلود و زیباش بهش خیره شد و بعد با خجالت صاف نشست: چی شده؟! امیرعباس هم با تک سرفه ای پشت کرد و از اتاق خارج شد و در همون حال بلند گفت: چقدر خوابت سنگینه یه ساعته دارم صدات میکنم!! پوزخندی زد و بعد صدا بلند کرد: ببخشید دیگه خواب بودم!! جوابی نشنید و دوباره خونه ساکت شد تصمیم گرفت این سکوت رو یه طوری بشکنه... بلند شد و یه سارافن و یه شال تن کرد نگاهی توی آینه انداخت و بعد از اتاق بیرون رفت... امیرعباس روی مبل پشت بهش نشسته بود و سرش توی گوشی بود وارد آشپزخونه شد و چایی ساز رو روشن کرد از صدای چای ساز امیرعباس از جا بلند شد و به هنگامه که مشغول چیدن میز صبحانه بود خیره شد هنگامه سر بلند کرد: چیه چیزی شده؟! به خودش اومد و جدی سر تکون داد: نه... خواستم بگم من چیزی نمیخورم برای من چیزی درست نکن _چرا مگه گرسنه ت نیست؟ دلش ضعف میرفت اما دوباره روی کاناپه نشست: نه... هنگامه زیر لب باشه ای گفت و چند تا تخم مرغ توی تابه نیمرو کرد بوی نیمرو که بلند شد دل امیرعباس مالش رفت ولی غرورش اجازه نمیداد تغییر موضع بده اما اونقدر گرسنه بود که با خودش میگفت اگر یک بار دیگه بهم تعارف کنه حتما برای خوردن صبحانه پای میز میرم ولی انگار هنگامه هم این رو میدونست که تعارفش نمیکرد! با لبخند مرموزی پشت میز نشسته بود و نیمرو و چای شیرینش رو نوش جان میکرد که بالاخره طاقت امیرعباس تموم شد و وارد آشپزخونه شد بدون هیچ حرفی یه ماهیتابه دیگه برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد هنگامه مثلا با تعجب به حرکاتش خیره شده بود: خب اگر گرسنه ت بود چرا گفتی برات چیزی درست نکنم... جوابی نداد... دوباره کمی بلند تر پرسید: با تو ام! _خودم از پس کارام برمیام... با لبخند شونه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد اما امیرعباس که اولین تجربه پای گاز ایستادنش بود چندان هم موفق نبود اونقدر شعله رو زیاد کرده بود که قبل از پختن محتویات داخل نیمرو دورش سیاه شد و سوخت و بوی تخم مرغ سوخته بلند شد کمی گیج ایستاده بود و بهش خیره شده بود حتی نمیدونست باید چکار کنه شاید هم حضور هنگامه گیجش کرده بود و برای اثبات توانایی ش دست و پا میزد که شعله رو زیادتر کرد تا به خیال خودش قسمتهای خام بپزن اما دود از ماهیتابه بلند شد! هنگامه فوری بلند شد و ماهیتابه رو توی ظرف شویی انداخت بعد خیره به ظرف سوخته خنده بلند و پر از نازی سر داد: ببین چکار کرد! خب چرا لج میکنی... برو بشین... امیرعباس دستی به صورتش کشید و ناچار پشت میز نشست رفتار هنگامه روی ذهنش رژه میرفت صدای خنده هاش و حرکات دخترانه و ظریفش... هنگامه ظرف دیگه ای برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد همونطور که پشتش بهش بود پرسید: چه مدلی دوست داری؟ همزده یا عسلی؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
شاهان همه در حسرت آنند که باشند در خیل غلامان تو از خیل غلامان... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺ عالمی را جذب ڪرده ڪعبه شش‌گوشه‌اټ بهتر از شش‌گوشه‌اټ‌ الحق‌والانصاف نیسټ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ مقایسه ممنوع! 🔻صحنه‌های عجیبی که در قیامت با آن مواجه خواهیم شد. 🔴 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وقتی انگیزه‌ام برای حرکت به سمت خدا کم میشه، چیکار کنم؟ ➕یک راه حل جالب! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يَدَاكَ سحابتانِ ربيعيّتانْ لولاهُمَ لمات العالمُ عَطَشاً دستانت ابر بهاری‌‌ند اگر نباشند جهان از تشنگی خواهد مُرد ...🌱•. 💙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
✨ رگ‌های درونی انسان پاره گوشتی آویخته است و آن قلب است ...♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 زشت یا زیبا، اگر خوبیم یا اینڪہ بدیم، دست بر دامانِ لطف ضامنِ آهو زدیم...! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💙•|| گاهی‌مرانگاه‌کنی‌ردشوی‌ بس‌است آنان‌که‌بی‌کَسند به‌یک‌درزدن‌خوشند..💔 ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اَللّهُمَّ اَشغَلْنَا بِذِكرِكَ خدایا ! سرگرم عرش کن دلِ پا در گلِ مرا...🍂 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part137 باز هم جوابی نشنید نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جوابی نشنید. پشت کرد و امیرعباس رو دید که دستهاش رو به میز تکیه داده و سرش رو توی دستهاش نگه داشته... کمی خم شد و با گوشه قاشق به میز کوبید: میشنوی؟ اینبار دستهای امیر باز شد و گنگ بهش خیره شد: چیه؟ _میگم چه مدل تخم مرغی میخوری؟ همزده یا عسلی؟ _نمیدونم فرقی نمیکنه هنگامه مشغول شد و امیرعباس باز به فکر فرورفت به خودش شک کرده بود... حتی حواسش نبود چی ازش پرسیده و وقتی ماهیتابه تخم مرغ های عسلی رو مقابلش روی میز گذاشت اخمش توی هم رفت و خواست اعتراض کنه که: غذای خام برام آوردی! اما یادش افتاد ازش سوال کرده و ناچار به خوردن همون غذایی که به نظرش خام بود مشغول شد. هنگامه در سکوت خوردنش رو تماشا میکرد... کمی که گذشت سر بلند کرد و از دیدن نگاه خیره هنگامه دستپاچه شد: چیه؟ لبخند تلخی صورتش رو پوشوند: آدم عجیبی هستی... هم دلسوز هم مغرور... هم لجباز هم آروم... خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم... سر بلند کرد و با چشمهای مملو از اشکش بهش خیره شد: منو ببخش الیاس... من واقعا نمیخواستم زندگیت خراب شه! نمیتونم آروم بگیرم... قطره اشک از چشمش سقوط کرد. مطمئن بود این تنها حرف راستیه که این مدت به زبون آورده. واقعا دلش نمیخواست به زندگی مشترکش لطمه بزنه و تمام تلاشش رو هم کرد... اما امیر تو فضای دیگه ای بود که با پوزخندی گفت: امیرعباس... _چی؟ _الیاس نه... امیرعباس... اسم واقعیم... امیرعباسه برای اولین بار واقعا گیج شد: متوجه منظورت نمیشم! امیر خودش هم نمیدونست چرا سفره دلش رو برای این غریبه که تا چند روز پیش دشمن خونی و عامل بدبختیش هم بود باز میکنه اما بی اراده اینکار رو کرد. انگار از سکوت خسته شده بود. یک جفت گوش نیاز داشت برای حرف زدن: _تازگی فهمیدم پدر و مادر واقعیم کسای دیگه ای هستن و اسمم امیرعباسه... چشمهای درشت هنگامه از حدقه خارج شد: جدی میگی؟ چقدر عجیب! خب... اونا الان کجان؟ _مردن... همون سال اول تولد من... خاله و شوهر خاله م منو بزرگ کردن... چند ثانیه سکوت حاکم شد و هنگامه گیج به میز خیره شد. با خبر جدیدی مواجه شده بود و سعی میکرد ارتباطش رو با ماجرای خودشون تحلیل کنه اما امیرعباس برای اظهار بی تفاوتی مشغول خوردن غذاش بود... چند دقیقه که گذشت امیر به حرف اومد: تحت تاثیر قرار گرفتی؟ عذاب وجدانت بیشتر شد از اینکه زندگی یه بچه یتیم رو خراب کردی؟ هنگامه با نگاه مظلوم و خیسش دوباره بهش خیره شد و وادار به سکوتش کرد: من... من که نمیخواستم اینکارو بکنم بخدا حاضرم به جبرانش همین الان جونمو بگیری و راحت شم! _خیلی خب تمومش کن باز اشک و آه راه ننداز. تو رو بکشم نه تو راحت میشی نه من... با مردن نمیتونی هیچی رو تغییر بدی. اما با زندگی شاید... هنگامه به تاسف سر تکون داد و باز اشک شیشه ایش جاری شد: دیگه چه کاری از دستم برمیاد وقتی تو حاضر نیستی منو ببخشی؟! امیر نفس عمیقی کشید و استکان چای خالی رو روی میز برگردوند: من حاضرم ببخشمت... اما شرط داره... پ.ن: جبرانی پنج شنبه شب دوستان این هفته سرم خیلی خیلی شلوغ بود ان شاالله دیگه تاخیری پیش نیاد التماس دعا🙏♥️ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part138 جوابی نشنید. پشت کرد و امیرعباس رو دید که دست
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 مشتاق بهش خیره شدم: جدی میگی؟ هر شرطی که باشه قبوله... باور کن من از عذاب وجدان دارم له میشم... نگاهش هنوز به ماهیتابه خالی بود: اولین شرطش اینه که بهم بگی چرا اینکارو کردی و هدفت چی بود؟! با خجالت سرم رو پایین انداختم: تو که میدونی... _آره ولی قانع نشدم... میتونستی با کسی که موافق اینکار باشه توافق کنی اینهمه گانگستر بازی هم لازم نبود... پوزخندی زدم: به هر کسی که نمیشه اعتماد کرد! _یعنی فقط بخاطر اعتماد؟ امین که بود و حتی مشتاق هم بود‌.. کنجکاویش داشت به جاهای جالبی می‌رسید مثلا دستپاچه بلند شدم و مشغول جمع کردن میز شدم؛ اون مادرش موافق نبود...به مشکل میخوردیم... _پس نمیخوای راستشو بگی... سر جام ایستادم و بهش خیره شدم؛ راستش رو گفتم سر تکون داد و از پشت میز بلند شد: نه... نگفتی... قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه پرسیدم: بقیه شرط هات چی بودن؟ دوباره روی همون کاناپه نشست. از توی آشپزخونه از پشت سر می دیدمش: چه فرقی می‌کنه وقتی اولی رو قبول نکردی! _حالا تو بگو... شاید همش رو یکجا انجام دادم عصبی خندیدم: اصلا چند تان؟ برگشت و از پشت کانتر بهم نگاه کرد: سه تا... _خب... میشنوم... _دومین شرطم این بود که قول بدی آدم دیگه ای بشی و دیگه هیچ وقت واسه رسیدن به اهدافت بقیه رو به دردسر نندازی... _اونکه حتما... و سومی؟ چشم توی چشمهام دوخت: _سومیش هم اینکه دیگه به خودکشی فکر نکنی و زندگیتو بکنی... هر زمانی توی عمرت که خودکشی کنی حلالیت مشروط من از بین میره... چشمهام دوباره پر از اشک شد‌. راحت ترین کار دنیا برام همین بود: حتی اگر اولین شرطت رو بتونم قبول کنم اینو نمیتونم... دیگه زندگی برام معنایی جز عذاب نداره که بخوام تحملش کنم‌ حتی اگر تو منو ببخشی... با عجله وارد اتاق خواب شدم و در رو بستم. منتظر موندم تا واکنشش رو ببینم... چند ثانیه که گذشت صدای جیر جیر مبل و بعد صدای نزدیک شدن قدمهاش اومد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
من کمترم از آنم که به پای تو بیفتم عالم شده سجاده و افتاده به پایت..! ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
میانِ من و شما ، گرچه راه بسیار است اجازه هست که از دور عاشقت باشم..!؟♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part139 مشتاق بهش خیره شدم: جدی میگی؟ هر شرطی که باشه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 امیرعباس احساس می‌کرد کم کم دلش داره به حال این دختر می‌سوزه... شاید بهتر باشه با ملایمت بیشتری باهاش برخورد کنه تا از این سرخوردگی نجات پیدا کنه و قید خودکشی رو بزنه... به هر حال اگر بخاطر اون بلایی سرش می‌اومد نمیتونست خودش رو ببخشه... حتما علتش همین بود دیگه! آهسته به در بسته اتاقش نزدیک شد و با صدای آرومی که از شدت آرومی بم تر از همیشه شده بود صدا زد: دیگه این رفتارا و تصمیمای بچگانه چه فایده ای داره؟ چه کمکی به من میکنه؟ هنگامه با صدای بغضی و کمی بلند جواب داد: به خودم کمک میکنه! _به خودتم کمکب نمیکنه... فکر میکردم آدم معتقدی باشی که چادر سر میکنی! یعنی نمیدونی با خودکشی چه عاقبتی برای خودت میسازی؟ صدای هق هق هنگامه بلند شد: آدم معتقدی بودم که این بلا رو سر زندگی تو آوردم؟! من دیگه داره حالم از خودم بهم میخوره دنیا و آخرت من به اندازه کافی تباه هست آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب! _مهم اینه که الان پشیمونی! میتونی جبران کنی‌.. جای متهم و شاکی عوض شده بود! این هنگامه بود که به خودش حمله میکرد و انیر عباس ازش دفاع! این هنر دختری بود که این کارها رو خوب یاد گرفته بود. ناخودآگاه اون رو وادار به دفاع از خودش کرده بود تا توی ذهنش اونو ببخشه... لبخند کمرنگی زد و یقین کرد اگر بار اول نتونست به این مرد نفوذ کنه دلیلش عشق و تعهد به زن دیگه ای به اسم لعیا بوده و الا اون کارش رو خوب بلده! و اون لحظه لحظه ای بود که به موفقیت یقین کرد و با شدت ادامه داد: چی رو میتونم جبران کنم؟ میتونم کاری کنم که تو خوشبخت زندگی کنی؟ نمیتونم... دیگه هیچی قابل جبران نیست... من دیگه تحمل نفس کشیدن رو ندارم. ازت خواهش میکنم از سر راهم برو کنار بذار خودمو راحت کنم! امیر با اضطرابی که پنهام میکرد اما مشهود بود بلافاصله به در کوبید: معلومه که چنین اجازه ای بهت نمیدم... باز میخوای منو تو دردسر بندازی؟ باز کن ببینم این درو... ناچار بود پشت نگرانی برای توی دردسر افتادن قایم بشه بلکه قانعش کنه اما واقعا نگران خودش بود‌‌‌... شاید بی اونکه خودش بدونه... هنگامه هم بیشتر و بیشتر با این احساس نگرانی بازی میکرد تا خودش رو نشون بده: نگران نباش طوری اینکارو میکنم که همه بفهمن خودکشی بوده یه دست نوشته کنار تخت گذاشتم تو ام الان از اینجا برو... _مسخره بازی رو بذار کنار درو باز کن با بغض زمزمه کرد: منو ببخش خیلی اذیتت کردم با عصبانیت فریاد زد: اگر حماقت کنی هیچ وقت نمیبخشمت فهمیدی... _متاسفم... صدای باز کردن خشابهای قرص و سکوت هنگامه جری ترش کرد تا با شدت به در بکوبه هنگامه با یه مشت قرص توی دستش منتظر بود در بشکنه شکستن در اتفاق خوبی بود... دوباره صدا زد برای اولین بار اسمش رو اگر چه اسم عاریه: هنگامه... با تو ام چرا جواب نمیدی به حرف اومد: بیخود عذاب وجدان نداشته باش امیرعباس... وجود من توی این دنیا به هیچ دردی نمیخوره... بود و نبود من واسه هیچکس مهم نیست تو به من هیچ دینی نداری... خداحافظ... با ضربه بعدی هم در نشکست. زیادی محکم بود امیرعباس ناچار جواب داد: مهمه... واسه من مهمه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أبي هو أجمل أب في العالم حتى لو كان في السماء بابای من قشنگ‌ترین بابای دنیاست حتی اگر تو آسمونه....!♥️✨ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ» و این روزگار است که هر دم آن را به مراد کسی می‌گردانیم ...🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7