eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┅✧°•❤️•°✧┅┄┄ یا جامِع... اے خدایے که دل هاے از هم دور شده رو؛ به هم نزدیک میکنے... 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
┄┄┅✧°•❀•°✧┅┄┄ یا باعِثَ البَرایاٰ... اے خدایے که بندگان را پس از مرگ؛ زنده می‌کنے.. اے برانگیزاننده ے بندگان.... ♥️🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
┄┄┅✧°•🦋•°✧┅┄┄ یاٰ ذَا العِزِّ وَالبَقآءِ... اے خدایے که همیشه سربلند و جاودانه اےـ... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•• تنهایی‌ات را باور نڪن؛ خدا همیشه همراه دلت است...! (: 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
📱 👣 🍂 باز آ دلــم ز گردش دوران شکستھ است... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
🚨🚨🚨 : سلام دوستان با عرض معذرت گوشی بنده شکسته و به تعمیر سپرده شده به همین خاطر دسترسی برای نگارش پارت ندارم... ضایعه وارده رو به شما و به خودم تسلیت عرض میکنم😅 تمام تلاشم رو میکنم که تا فردا شب پارت جدید رو ارسال کنم... بجاش امشب بخونید❤️👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
🍃 ♥️ از اینڪہ دائم مسخره ام مےڪرد هم حرص مےخوردم و هم مےخندیدم... تقریبا ڪمے از رفتن محمد ڪہ گذشت هانیہ گفت: _راستے امشب مےریم دریا با چادر خودت بیاے مغز پخت میشیا... یہ چادر بندرے بدُم تنت ڪنے؟ ذوق زده گفتم: _باورت میشہ یڪے از آرزوهام این بود یڪے از این لباسا داشتم... _عزیزُم آرزو نداره ڪہ خو مےگفتے بشت ميدادُم... بلند شد و توے ڪمدش جست و جو ڪرد... یڪ دست چادر زرشڪے و یڪ دست بنفش خیلے روشن و زیبا روے تخت گذاشت... _مےگُم اینا پیش خودت باشن زرشڪیہ هر وقت بیرون رفتیم بپوش بنفشہ بزار واسہ عقد اسماعیل آخر هفتہ... چطورن؟ _عالےان... دستت بےدرد... فقط... این بنفشہ خیلے خوشگلہ میشہ الان بپوشم ببینم چطوره؟ _عزیزُم اینا دیگہ مال خودتن پرسیدن نداره... _نہ بهت برمےگردونم فقط الان... راستے... از این نقابا ڪہ بہ چشم ميزنن چے دارے؟ خندید: _ها دارُم... از توے ڪشو یڪ طلایے رنگش را درآورد و گرفت سمتم: _ایم بزار واسہ عقد ڪہ... از پایین صداے خالہ زهرا بلند شد: _هانیہ... هانیہ... بیا پایین ڪارت دارُم... فورے از جایش بلند شد: _مو مےرم پایین تو ایہ تنت ڪن بیا ببینیم... از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست... من هم چادر بندرے بنفش روشنش را با حوصله بستم و نقاب فلزی را روی چشمانم مرتب کردم... در اتاق را باز ڪردم و از پله ها دویدم پایین... همینطور توی راهرو داد میزدم هانیه چطور شدم؟ غافل از اینکه محمد مدارکش را جا گذشته و برگشتہ... روی پله های آخر بودم که در را باز کرد و با هم چشم تو چشم شدیم... چند ثانیه بی اختیار نگاهم کرد و خیلی زود سرش را انداخت پایین و از در بیرون زد... روی پله ها خشک شده بودم... "خدایا منو ببخش نمیدونستم قراره برگرده... دوستش دارم ولی خودت میدونی دوست ندارم با گناه به دستش بیارم..." هانیه از آشپزخانه بیرون آمد... _وه عروس خانوم چہ خوشگلے شدے... چیہ چرا وا رفتے آقا دوماد نپسندید در رفت؟ نقاب را از روے چشمم برداشتم و پرت ڪردم طرفش: رمان •°💜 اینجا پارتگذاری میشه👇🏻 بقلم خانوم‌الف خودمون😍 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پر_پرواز_2🍃 #پارت_69♥️ از اینڪہ دائم مسخره ام مےڪرد هم حرص مےخوردم و هم مےخندیدم... تقریبا ڪمے از
♥️ _من توی این مسائل زیاد تجربه ندارم... راستش... من... میخواستم... حوصله ام سر رفت: _چی میخواستید؟ بلند شد و نفس عمیقی کشید... چند قدم دور شد و ایستاد... _من میخواستم ازتون خواستگاری کنم... البته با اجازه خاله و شما... هیچ وقت این لحظه را فراموش نمیکنم... و این اعتراف شیرین را... هوای امشب چقدر خوب است... شیرینی خاصی دارد... سرم را پایین انداختم و با ریشه ی روسری ام مشغول شدم... برگشت و سر جایش نشست... همانطور که نگاهش به جلو بود پرسید: _نظری ندارید؟ _چی بگم... _هر چی دلتون میخواد... بی اختیار گفتم: _باور نمیکنم... _چی رو‌؟ _اینکه این تصمیم خودتون باشه... متعجب گفت: _چرا؟ _‌چون... ظاهرتون اینو نمیگه... _ظاهرم مگه چطوریه؟ _بی تفاوت... سرد... شاید حتی متنفر... _تعجب میکنم از این برداشتتون... خودم که همچین نظری نداشتم و ندارم... حتی وقتی... بگذریم... متوجه منظورش شدم... او هم مثل من هنوز در آن شب لعنتی گیر کرده... محمد_دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداره... من خودم پیشنهاد دادم... پس چرا باید باور نکنید... _شما خیلی وقته برگشتید چرا الان این حرف رو میزنید؟ _‌خب چون... فکر میکردم شما هنوزم از من خوشتون نمیاد... _خب الان چه اتفاقی افتاد که فهمیدید اینطور نیست؟ کمی نگران گفت: _یعنی هنوزم از من خوشتون نمیاد... منظورتون اینه؟ فوری گفتم: _منظورم این نبود... منظور من این بود که چی شما رو به این تصمیم رسوند که بیاید خواستگاری... اصرارتون برای سوریه رفتن و شرط مادرتون؟ _اگر شرط مامان هم نبود من باز میومدم... چون بیشتر از این نمیتونستم مدیون دلم بمونم... ولی شاید بعد از اعزام اول... البته به شرط حیات... دستهایم به وضوح میلرزید از این اعتراف صادقانه اش... آنقدر که وقتی چای اش را برداشت و تعارف کرد: _چایی نمیخورید؟ جرئت نکردم دست ببرم و چای را بردارم... کمی که از چایش خورد و گفت: _شما نمیخواید هیچی بگید؟ _چی بگم؟ _نظرتون رو... _نظرم... نظر من... حالا نوبت من بود که لکنت بگیرم... چگونه باید به او بفهمانم تمام این مدت منتظرش بودم و برای این لحظه لحظه شماری کرده ام که بد نباشد و نگوید هول است!... ڪمے با انگشتانم ور رفتم و در نهایت گفتم: _یکم بهم وقت بدید فکر کنم!!!... خودم هم تعجب کردم از این جمله... نفهمیدم چرا این را گفتم... شاید خواستم ذوق زده بودنم را پنهان کنم ولی اگر قرار باشد چند روزی فکر کنم خودم بیشتر در این چند روز انتظار عذاب میکشم!... منتظر جوابش گوش تیز کردم... بعد از یک مکث نسبتا طولانی گفت: _فکر درباره چی... شما که منو میشپاسید نیاز به تحقیق ندارید... سوریه رفتنم باعث شک تونه؟ وای خدا چه گندی زدم... برای اینکه فکر نکند هنوز لنگ میزنم فوری گفتم: _نه به هیچ وجه... https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_143♥️ _من توی این مسائل زیاد تجربه ندارم... راستش... من... میخواستم... حوصله ام سر رفت: _چی
♥️ دویدم و از پله ها بالا رفتم... اشک در چشمانم جمع شده بود... قلبم هم تند میزد... میدانستم بهانه ی الکی گرفته ام... شاید دلم کمی ناز کشیدن میخواست... دنبال دفترم میگشتم تا کمی بنویسم... نبود... آخرین بار کجا بود؟ همراه خودم با... با خودم بردمش پایین... دفترم... وای... دفترم توی حیاط افتاده... چطور برگردم و برش دارم... اگر محمد آن را ببیند... پاورچین به پنجره نزدیک شدم و سرکی کشیدم... با دست محکم به پیشانی ام کوییدم... از این بدتر نمیشد... محمد در حال ورق زدن و خواندن دفتر بود... سر خوردم و زیر پنجره زانوهایم را بغل کردم: _بدبخت شدم آبروم رفت... نمیدانم چقدر گذشت که صدای پیام گوشی ام بلند شد... پریدم و فوری سایلنتش کردم... آبروریزی دوم!... فهمید پنجره باز است... پیام را باز کردم... خودش بود... _ در جان هزار گونه جراحت پدید شد لب را به قهر ما چو گزیدن گرفته است... قهری؟ با لبخندی که به لبم آمده بود جوابش را نوشتم: _شاعر شدی... جوابش خیلی زود رسید: _بودیم... ولی به پای شما نمیرسیم با این چکامه ی نغزی که نوشتید... تو که انقد عاشق پیشه بودی چرا نیومدی خواستگاری والا جواب رد نمیدادیما.... هم حرصی بودم و هم خنده ام گرفته بود... تمام دفتر را خوانده بود... جوابش را ندادم... جوابی هم نداشتم... کمی بعد دوباره پیامش رسید: _ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست بیا دم پنجره... توان مقاومت نداشتم... بلند شدم و پرده را کنار زدم... بلند شد و رو به پنجره ایستاد و با هجی لب زد: _گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست... لبخندی زدم و پنجره را باز کردم... آهسته گفتم: _خوب امشب رو دوریا... _چیکار کنیم یکی دلمونو شکسته طبعمون گل کرده... _حالا چجوری از خجالتتون دربیایم؟ _با یه چای دارچین... لیمو هم داشته باشه لطفا! https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 این رمان خانوم الف امسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
┄┄┅✧°•🌟•°✧┅┄┄ یا صاحِبے عِندَ غُربَتے... اے خدایے که در غربت و تنهایے؛ همراه منۍ 🖇تا تو هستے،شکایت از تنهایے دیگه معنے نداره.... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•••🌙••• یا عَـلّامَ الغُـیوب... اے که هَمه ے رازهاے پنهان رو؛ خوب مـے دونـۍ♡.... 🦋♥️ ⁩ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
♥️قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/14094 🌙رمانهای تکمیل شده از همین نویسنده 👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/23403 ☕️گروه نقد و بررسی رمان👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
┄┄┅✧°•♥️•°✧┅┄┄ یا غِیٰاثے عِندَ کُربَتے... اے خدایے که فریادرس من ؛ در گرفتاری هایے.... 🍃خدایا هم میدونے هم میتونۍ... 🦋 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•🌸• چہ خوبہ یہ خدایے هست ڪہ میفهمہ چے میگے... ! ؟! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
🚨دوستان امشب هم پارت نرسید فردا پارت همراه با توضیحات ارسال میشه🌷 ضمنا اونایی که رمان پرپرواز رو میخواستن عجله کنن ظرفیت محدوده👇🏻🍃 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
_ آقا جون؛ این ماموم گناهکارتو هم دوست داری؟؟؟ + به خدا قسم، ما شما را بیشتر از خودتان ،دوست داریم❤️ (وَ اللهِ لَانَا ارحَمُ بِکُم منکُم بِانفُسِکُم) 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
┄┄┅✧°•🍧•°✧┅┄┄ یا خالِقَ کُلِّ مَخلوق... اے خدایے که آفریننده ے هَر آفریده اے... ➕و چه زیباست آفرینش تو 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•••♥️••• _خودتُ معرفی کن! +الْمُذْنِبُ الَّذِي سَتَرْتَهُ.. *گناه‌کاری‌که‌آبرویش‌راحفظ‌کردی! 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
چند دقیقه اے میشد پشت پرده نگاهش میکردم... روم نمیشد برم جلو... یکم دل دل کردم و بالاخره صداش کردم باخجالت: _آقا محمد!... برگشت طرفم و اومد جلوم ایستاد... مثل همیشه سر بزیر... چرا من از دیدن این چشمان فروافتاده سیر نمیشم _بله هدی خانوم... _میشه این سینی رو تو مجلس مردونه بچرخونید؟... _چشم شما بفرمایید بالا... روی چشمام غیرتیِ من کاش هیچ وقت دلتو نمیشکوندم که حالا حسرتت به دلم بمونه کاش... https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 💞 شدیدا آموزنده👌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_206 مروه اما جواب این تقاضای عجیب را اینطور
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره با نگاه عاقل اندرسفیهی براندازش کرد: _شما خیلی بیجا میکنی! مگه دست خودته؟! خودسر! بی آنکه سر بلند کند با آرامش تمام مشغدل گرفتن پوست نازک سیب زمینی پخته اش شد: _من با حسنا بودم... شما خودتو دخیل نکن! چهره حره از خشم رو به سرخی میرفت و زبانش در کام میچرخید تا حق مروه را کف دستش بگذارد که دست حسنا مقابل صورتش بلند شد و مروه را مخاطب قرار داد: _متوجه منظورت نمیشم مروه... کجا بری گفتم که باقیش با ماست... اصلا ما چنین اجازه ای نداریم که از تو به عنوان طعمه استفاده کنیم! مروه بی تفاوت شانه بالا انداخت: _خب اجازه ش رو بگیرید! شما که همه چی رو تحت کنترل دارید چرا الکی میخواید از خیر مدرک به این مهمی بگذرید؟! من که رضایت دارم حاضرم تعهد هم بدم! پس مشکل کجاست؟! حسنا اگرچه خودش هم موافق این کار بود اما مطمئن بود عماد چنین اجازه ای نخواهد داد: _بعید میدونم تصمیم سرتیم این باشه! +حالا تو بهش بگو... اگر قبول نکرد اونوقت خودم میدونم چکار کنم! نگاهش را از جمع گرفت و به آبی تاریک دریا داد... آنهمه سردرگمی حالا تماما خشم شده بود... خشم و انزجار از بازیگرانی که برای رسیدن به مقاصد پلیدشان به جان و مال و ناموس این مردم چنگ می اندازند و از هیچ رذالتی فروگذار نمیکنند... کمی آنطرف تر در ایوان خانهدی خانوم خاله نگاه خیره ی عماد به این جمع سه نفره دوخته شده بود و زیر لب اذکاری را به امید کمی آرامش زمزمه میکرد که دست یحیی روی شانه اش قرار گرفت... بی حوصله لب باز کرد: _حوصله شنیدن حرف تکراری ندارم... اگه چیز جدیدی هست بگو اگه نه... +خیلی خب بابا توام که دعوا داری! بذار حرفمو بزنم اگر بد بود رد کن عجب دیکتاتوری شدیا خبرمون ماهم کلی برا این پرونده زحمت کشیدیم... با دم عمیقی چشمانش را بست... حق با یحیی بود... ترس از سایه خطر بر وجود مروه خودخواه و زورگویش کرده بود... به راحتی داشت این امکان بزرگ را حیف میکرد... به سختی کندن کوهی از جا، تلاش کرد یکبار دیگر منطقی و به دور از دغدغه قلبی به این امکان فکر کند: _خیلی خب بگو... +عماد جان... بهش گفته فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا ویلا... پس حتما تا فردا چند نفر دیگه باید بیان خودش که به تنهایی از پس کاری برنمیاد... حتی تصور نقشه هایی که برای مروه در سر داشتند هم عماد را تا سرحد مرگ خشمگین میکرد! رگهای گردنش یک به یک متورم میشد اما یحیی بی توجه کماکان ادامه میداد: +...ما هم که رو ویلا سواریم امروز بچه ها تمام سوراخ سمبه هاشو دوربین بستن... خودمون مراقب همه چی هستیم فقط همینقدر که اون عوضیا مطمئن شن به اطلاعاتشون رسیدن و یکی از سه خط مالی که دنبالشیم کار کنه و تکلیف روشن شه! با این جمله فریاد عماد بی اراده بلند شد: _اصلا میفهمی چی میگی یحیی؟ این حرف یعنی اون دختر با اون شرایط عصبی باید یکبار دیگه تمام اون ترس و اضطراب رو تحمل کنه! میفهمی اونا برای اینکه اطلاعات بگیرن ممکنه... لبهایش میلرزید برای کامل کردن جمله... یحیی آهسته و کم جرئت لب زد: _گفتم که ما تصویر داریم قبل از هر اتفاقی... فریاد بلند عماد کوچه را پر کرد طوری که مروه و همراهانش حین برگشت از ساحل نیز آن را شنیدند: گفتم نه و تمام... چند بار عمیق نفس کشید تا آرام شود و بعد عصبی لب زد: _اگر ناموس خودتم باشه چنین ریسکی میکنی؟! اخمهای یحیی درهم شد... هم دلخور شد و به فکر فرو رفت... چند قدمی فاصله گرفت و کنج دیوار سر خورد... دیگر حرفی برای گفتن نداشت... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حسنا با لبخندی که موید کلامش بود به مروه اشاره کرد: _بفرما تحویل بگیر... نگفتم؟ محاله راضی بشه... اونم درباره تو... عصبی بود و کنایه کلام حسنا عصبی ترش کرد... پاتند کرد تا از دروازه عبور کند و با حرص غرید: _بیخود... مگه من معطل تصمیم ایشونم! حق نداره با ملاحضات شخصی تصمیم بگیره! هان لحظه نگاه ملتهب عماد دوباره به دریا برگشت اما در کمال ناباوری با جای خالی آنها مواجه شد... آنقدر غرق نزاع با یحیی شده بود که برگشتشان را ندیده بود... آهسته به یحیی اشاره کرد: _بدو بدیم برگشتن... اما قبل از اینکه یحیی فرصت کند از جا بلند شود صدای قدمهای محکم مروه روی چوب پله بلند شد و بعد خودش در آستانه پاگرد نمایان... عماد کمی دستپاچه شد اما نگاهش را به زمین دوخت تا پنهانش کند... مروه با چند قدم بلند روبروی عماد ایستاد و اگرچه خشمگین تر از همیشه بود آرام پرسید: _چرا نه؟! حسنا و حره کنار یحیی که تازه موفق شده بود از جا بلند شود ایستادند و حسنا آهسته مشغول توضیح وضعیت شد اما عماد با کلافگی چشم بست و دستی به پشت سرش کشید: _ما جز در موارد خاص از طعمه غیر امنیتی استفاده نمیکنیم... خصوصا با موقعیت شما که... صدای مروه کمی بلند شد و حسنا را ساکت و جمع کوچکشان را به این گفت و گو معطوف کرد؛ _موقعیت من چشه؟! مشکلات جسمی و روحی من فقط و فقط به خودم مربوطه و خودم با درنظر گرفتن توانم اعلام آمادگی کردم! الانم موفعیت خاص و نادره... به همین سادگی میخواید از چنین اطلاعات مهمی که میتونه اهرم فشار ایران علیه منابع ابن پولای کثیف باشه بگذرید بخاطر چی؟! +ما نمیتونیم برای به دست آوردن یه چیز جیز دیگه ای رو قربانی کنیم! _قربانی کردنی درکار نیست! شما که همه چیز تحت کنترلتونه پس دیگه چه مشکلی میتونه... صدای عماد هم کمی بالا رفت: _هزار جور اتفاق پیش بینی نشده ممکنه بیفته خانوم... این کار منه و خودم به امکان و خطرش واقفم... پس لطفا دخالت نکنید! مروه توقع این برخورد محکم را از عماد نداشت و همین دلشکسته ترش میکرد تا تند تر زبان بچرخاند: _ولی به نظر میاد شما دارید با ملاحظات شخصی تصمیم میگیرید... پوزخندی گوشه لبهای عماد نشست: _ما یاد نگرفتیم توی کار به ملاحظات شخصی حتی فکر کنیم! حق دارید چنین فکری کنید چون حتما میدونید چقدر... چقدر برام اهمیت دارید ولی... من این تصمیم رو با عقل امنیتیم گرفتم و براش توجیه دارم... دستان عماد برای فرار از لرزش به جیب هایش پناه برد و دست و پای مروه گم شد... گونه هایش گر گرفت و از خجالت همین چند کلمه ی به ظاهر ساده ضعف کرد... عماد بی ملاحظه ی حضور حسنا و حره و یحیی حق تندی هایش را اینطور کف دستش گذاشته بود که حتی توان زبان باز کردن را هم از او گرفته بود... چند ثانیه طول کشید تا موفق به لب باز کردن شد... اما اینبار با لکنت و آهسته: _منظور من این نبود... من فقط... میخوام اگر میتونم قدمی برای مملکت و نظام بردارم و ضربه ای به دشمنم بزنم این فرصت رو با عافیت طلبی از دست ندم... من مطمئنم مشکلی پیش نمیاد شما هم میدونید که همه چیز تحت کنترله... چشمان پر از اشک و لرزانش را به عماد دوخت و همین نگاه خیس و لرزان تمام وجود عماد را زیر و رو کرد: _اجازه بدید این زخم با انتقام التیام پیدا کنه! نمیخوام طعمه ی بی دست و پای این ماجرا باشم... میخوام انتقام بلایی که سرم آوردن رو ازشون بگیرم تا فکر نکنن یه دختر شیعه بی دست و پا و تو سری خور و ضعیفه! لطفا اجازه بدید... پ.ن: دوستان گفته بودم گوشیم شکسته و متاسفانه تعمیر نشد و ناچار به تهیه گوشی جدید شدم به همین علت یکم طول کشید تا برسم خدمتتون حلال کنید🌸 سه‌شنبه ها نقد و بررسی داریم تشریف بیارید تالار نظراتتون رو حول داستان مطرح کنید😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•| جنسِ تنـ‌هـایۍِ تو... از نخِ بۍ مهرےِ ماسـٺ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | ترسی دلنشین 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb