eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش هم... صورتش گر گرفته بود و تنش یخ کرده بود... با خودش فکر میکرد عاقد چقدر تند پیش میرود... به همین زودی به بار سوم میرسد و او هنوز تارهای صوتی اش را فلج میبیند... انسیه با اشک خدا را شکر میکرد و معصومه از نگاه حامد فرار میکرد و به کله قند ها زل میزد... حره حواسش به مروه ی خیره و ساکت بود و حاجی... وانمود میکرد آرام است ولی دلش آشوب بود... دیگر بعد از آن تجربه تلخ به هیچ چیز و هیچکس اعتماد نداشت حتی پسرش! اگر چه در معذوریت حال و خواست مروه و میل میثم و ایضا فرزانه قرار گرفته بود؛ هنوز به پایداری میثم یقین نداشت و به فکر از امروز به بعدش بود که چطور قدم بردارد تا دوباره بلای جدیدی خانواده اش را از پا نیندازد... میثم اما غرق دلتنگی و ذوق بود... و بی صبرانه در انتظار لحظه ای که بی دغدغه و گناه صورت زیبای فرزانه را زیر نگاه مشتاقش نوازش دهد و دست در دستش خاطرات خوش قبل از تباهی را مرور کند! آنقدر این تجربه شیرین بود که یقین داشت دیگر هرگز آن را تباه نخواهد کرد... فقط نمیدانست چطور خیال پدرِ مارگزیده اش را راحت کند که از ریسمان سیاه و سفید نترسد... در چشم به هم زدنی سوال برای بار سوم هم پرسیده شد و جفت رینگ ساده ای به رنگ سفید مقابلشان باز شد... فرزانه با دلهره صورت غرق آرامش حاجی را که اثری از طوفان درونش در آن نبود کاوید و بعد به اذن پدر و مادرش بله را گفت... جمعیت اندک با شادی کف زدند و میثم نگاهش را بالا کشید... فرزانه خداخدا میکرد تا فرصتِ خلوت دست نگه دارد اما او انگار طاقتش همان دم تمام شده بود... بله را به وکیلمِ عاقد گفت و بعد در نیم رخ گل انداخته و پشت هاله ی چادر پنهان شده ی فرزانه غرق شد... کمی طول کشید تا متوجه صدای انسیه شود که از آنها میخواست حلقه به دست هم کنند... همه زیرزیرکی میخندیدند و به میثم حق میدادند گیج باشد.... میثم هم ابایی از به نمایش گذاشتن شوریدگی اش نداشت ولی فرزانه زیر بار این شرم مثل شمع آب شده عرق میریخت... میثم دست برد و جعبه ی حلقه ها را دست گرفت... هر دو را فرزانه و معصومه به سلیقه خودشان خریده بودند... یکی پلاتین و یکی طلای سفید... ولی دقیقا مثل هم... ساده و براق با حکاکی حرف اول نام هم... یک "میم" و یک "فاء" به خط ثلوث! فرزانه سلیقه اش همیشه خوب بود و زیبایی را در سادگی میدید... میثم جعبه را پیش برد تا اول او حلقه بردارد... انگشتان ظریف و لرزان فرزانه پیش آمد و با دو انگشت حلقه ی میثم را بیرون کشید... انگشتان میثم هم حلقه ی فرزانه را... اما هیچ کدام جرئت پیش قدم شدن نداشتند... آنقدر که حوصله ی حاجی سر رفت: _باباجان بجمبید دیگه من شب مسافرم یه حلقه ست اگر نمیتونید بیام! میثم با لبخند چشمی گفت و فوری دست چپ فرزانه را بلند کرد... کمی برای انداختن حلقه پیش کشید و همانطور که نگاهش به حلقه و انگشت بود آهسته گفت: _چرا انقد سردی؟! فرزانه سکوت کرد... تمام بدنش از گرمای دستان میثم به لرزش افتاده بود... حلقه که به انگشتش نشست زود از آن حرارت فرار کرد و دستش را بیرون کشید... چند بار عمیق نفس کشید تا بتواند بگوید: _دستت... میثم شیطنتش گل کرد: دستم چی؟! فرزانه کلافه پلک برهم کوبید:دستت رو بیار بالا... آهسته تر جواب داد: خودت برش دار! فرزانه نگاه از سر غیضی به چشمهایش کرد ولی در حرارت تیله های میشی اش غرق شد... چیزی نمانده بود دوباره تشر شوخ طبعانه حاجی آبرویشان را ببرد که میثم با لبخند دلبرانه ای دستش را مقابل صورت بالا گرفت... با لرزشی محسوس و احتیاطی فراوان دور رینگ را گرفت و وارد انگشت کرد... زیر چتر نگاه میثم حلقه را همان بالای انگشت رها کرد و دستهایش را مشت کرد بلکه آرام شود... میثم کار نیمه تمامش را تمام کرد و حلقه را در انگشت خوش نشاند... بار دیگر صدای صلوات و نقل در هم آمیخت و حواسها از آن دو پرت شد تا میثم راحتتر دست لرزان فرزانه رو بگیرد و گرمایش را به سرمای او غالب کند... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃 مروه میدانست بخاطر راحتی خیال خودش عجله به خرج میدهد... میخواست همه را یکجا سر و سامان بدهد و بعد بنشیند برای دردهای خودش قبر کهنه بشکافد... و خودش این را میفهمید ولی به روی خودش نمی آورد... معصومه اما دلش میخواست یک نفر یکبار دیگر از او بخواهد تا با عقد قریب الوقوع موافقت کند! و اینکار را مروه برایش کرد... به این ترتیب با فاصله ای کوتاه یک عقدکنان دیگر برپا شد و اینبار هم خانوادگی... اینبار دیگر دلیل مستقیم عروس و داماد نبودند... اینبار فقط محض خاطر مروه و زندگی پنهانی اش مصلحت این بود که کسی نیاید و از او نپرسد یا او را آنطور که هست نبیند... و این او را نزد خواهر و داماد و خانواده هایشان خجل میکرد... هرچند آنها تمام تلاششان را میکردند که نباشد اما بود... خجل بود! از طرفی دلش میخواست زودتر سر و سامان گرفتنشان را ببیند و از طرفی این مراسمات برایش تلخ بود... میفهمید نه خودش لذتی میبرند و نه دیگران با دیدنش لذتی میبرند! بالاخره مادر حره و حامد هم میفهمید و فرشته و حسین کوچک هم او را میدیدند... چقدر توجیه کردنشان به سکوت سخت بود... باز برای مراسم بی سر و صدای دیگری آماده میشد هرچند دلش میخواست معافش کنند و نرود... کاش معصومه ناراحت نمیشد تا با این حال ترحم برانگیز کانون توجهات نمیشد و خودش و دیگران را عذاب نمیداد... اینبار هم حره دلداری اش میداد: _ان شاالله عروسی هر دوشون رو با هم میگیریم... تا اونموقع خوبِ خوب شدی... _تتا اون...موقع... بقیه هم... همه چیزو... فراموش کردن؟! حره ترجیح داد جواب سوال تلخش را ندهد و شیرینش کند: _وای لباسی که مغصومه پسندید خیلی قشنگ شده بود خیلی ام بهش می اومد حالا باید بیای و ببینیش خودت... میگم به نظرت... صدای حسنا کلامش را قطع کرد: _بچه ها اونبار سر خطبه رسیدید اینبار به بله هم نمیرسیدا... شما چرا انقدر تو حاضر شدن حوصله به خرج میدید؟ حره با لبخند لب زد: شیش ماهه به دنیا اومده... و بعد بلندتر گفت: ما دیگه حاضریم فقط یه چادره که الان سر میکنم آن آن... بریم... ☕️گروه نقد و بررسی رمان👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃 _نمیدونم چم شده... یه لحظه هم نمیتونم از فکر مروه بیرون بیام... همش تصویرش تو محضر جلو چشممه... چرا این بلاها سرش اومد... دلم نمیخواست تو روز عقدم اون حالو داشته باشه... چرا الان نباید با ما بیاد خونه... صدای معصومه هرلحظه بغض آلودتر میشد و اشکها به سرعت از گوشه چشمش روی روسری و دستهایش میچکیدند... تا حامد به خودش بیاید تمام صورتش خیس شده بود... دو دستش را دور صورت معصومه قاب کرد و با انگشتان شست اشکهایش را گرفت: _خیلی خب حالا اینجوری گریه نکن معصومم... در آن لحظه حتی شنیدن این ترکیب معصومم از زبان حامد هم نمیتوانست خاتمه دهنده اشکهای مواجش باشد... حامد مانده بود این سیل را چطور مهار کند: _تو رو خدا اینطوری اشک نریز دلم میگیره! دیگه کاریه که شده... مقصرشم که من و تو نیستیم... خواهرت زن قوی و محکمیه مطمئن باش زود دوباره سرپا میشه... ازدواج ما تو این شرایط کلی هم توی روحیه اش اثر مثبت داشت... خودت گفتی که خودش اصرار داشته زودتر عقد کنیم... پس ما کار بدی نکردیم درسته؟! باهق هق گفت: خب... امروز تو محضر... ندیدیش که چطور... و نفسش بیشتر از این یاری نکرد... حامد کلافه دستی به موهایش کشید و با لبخندی حرصی گفت: خب حالا معصومه... آروم باش اینجوری گریه نمن الان بریم بیرون فکر میکنن چکارت کردم! میخوای همین امشب بابات طلاقتو بگیره؟! بالاخره به خنده افتاد و میان اشک با صدا خندید... حامد هم میخندید و با نوازش دستهایش سعی میکرد آرامش کند... میان همان اشک و خنده گفت: حامد... +آ ماشاالله بلد بودی اسم ما رو؟! جانِ حامد... _یه قولی بهم میدی؟! +هر قولی بخوای میدم فقط گریه نکن دودمان ما رو به باد نده... معصومه چند بار عمیق نفس کشید تا هم خنده و هم اشکش را مهار کند و بعد با نازی نوعروسانه گفت: _من میخوام همیشه به خواهرم نزدیک باشم زود به زود بهش سر بزنم... قول بده منعم نکنی! مروه برام خیلی عزیزه... حامد با اخمی تصنعی گفت: چرا باید منعت کنم؟! بغض معصومه برگشت: آخه... اون... اون نمیذاشت مروه به ما سر بزنه... و دوباره اشکهایش راه باز کرد... حامد که آنهمه تلاشش به باد رفته بود اینبار تصمیم گرفت از قدرت مردانه اش استفاده کند... دستهایش را دور شانه های نحیف معصومه حلقه کرد و سرش را به سینه چسباند: _تو منو با اون جاسوس پدرسوخته مقایسه میکنی؟! معصومه انگار دیازپام ۱۰۰ زیر زبانش گذاشته باشند به صدای قلب حامد گوش سپرد و خجل از این مقایسه فقط گفت: _ببخشید! حامد باز از همان لبخندهای اطمینان بخش زد و شروع کرد خاطرات عاشقی شان را از اول مرور کردن بلکه این تصویر تلخ را از مقابل چشمان معصومه بشوید و ببرد: _ول کن این حرفا رو... امشب شب عقدمونه... اصلا یادت میاد اولین باری که منو دیدی و عاشقم شدی کی بود؟! معصومه با خشمی تصنعی مشتی حواله ی سینه اش کرد: ا... بدجنس... من اصلا از تو خوشم نمی اومد! حامد لبخندش را بی صدا پهن کرد... میدید که به مطلوبش نزدیک میشود و کوه های یخ وجود معصومه کم کم میشکند... با دست چادرش را از روی سر برداشت و سرش را بوسید: _باشه... ولی من یادمه... تازه دانشگاه قبول شده بودم... حاج آقا یه مهمونی داد شمارم دعوت کرد... بعد از آخرین باری که قبل سن تکلیفت تو کوچه بازی کرده بودیم دیگه درست و حسابی ندیده بودمت... فکر کنم ۱۳ یا چهارده ساله بودی... تازه قد و قامت خانومانه پیدا کرده بودی... معصومه از ترکیبش خندید و او اتگار تصویر همان شب مقابلش جان گرفته باشد با لبخند به نقطه نامعلومی خیره شد: _اونقدر آروم و مغرور بودی که انگار همسن و سال خودمی... نه به کسی نگاه میکردی نه خیلی حرف میزدی... قل فرزانه خانوم بودی... اونم که تازه نامزد کرده بود و با میثم بود... تنها مونده بودی... معصومه متعجب گفت: اون شب از من خوشت اومد؟! اینایی که گفتی کدومش عاشق شدن داشت؟! حامد خندید: _معصومه ش! و دل معصومه را با خنده اش برای بار هزارم برد... و معصومه فکر کرد سالها قبل از آن شب... از همان روزهایی که توی کوچه بازی میکردند و حامد توپ را با مهارت تمام دولایه میکرد و او برایش هورا میکشید عاشقش بود... همیشه او را مرد ایده آلش دیده بود... اما بی آنکه جمله ای به زبان بیاورد همانطور ساکت سر به سینه ی مرد ایده آلش گذاشت و گوش سپرد به او تا باز از آن روزها و حس و حالش برایش بگوید... آنقدر بگوید و شکر در کامش بنشاند که تلخی این حالش را بروبد و آرامش کند... بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد نبینیش و حالت بد نشه... منم خیلی ناراحتم خصوصا واسه حاج آقا... ولی دیگه تموم شد رفت دیگه کاری بود که شد... عماد لبخند کجی زد: _برا من و تو تموم شد برا اون تازه شروع شده... یحیی اخم کمرنگی نشاند روی ابروهای پهن و مشکی رنگش: _استاد درگیر زندگی شخصیِ شخصیتها شدن... کلافه سر تکان داد: +جمله خودمو به خودم برنگردون یحیی... من این دختره رو میبینم حالم بد میشه دست خودمم نیست... عذاب وجدان مسئولیت نمیدونم چیه... ولی حالم بد میشه! _اینو پیش من گفتی ولی جای دیگه نگو... دیگه واجب شد حفاظتش رو تحویل بدی بیای قشنگ این سمتِ پرونده رو این دختره تمرکز کنی! ساعتش را باز کرد و با انگشتر عقیقش که از انگشت گش بیرون کشید روی میز جلویش رها کرد: _همینکارم میکنم... ولی بعد از اینکه درباره مشکل جدید تصمیم گرفتم... _میگم یه چیزیت هست! باز چی شده؟! +محافظش... صفا... میگه از خونه اش راضی نیست بهونه میگیره... میگه حال روحیش مناسب نیس نباید بهش فشار بیاد... گزارش روان پزشکشم خوندم اونم همینو میگه... میگه محیط بسته ی خونه بیشتر اذیتش میکنه! _خب به فکر یه جای بزرگتر باش... میخوای موجودی بگیرم؟! دکمه سر آستینش را باز کرد و آستینهایش را بالا داد: _نه بابا درد یکی دو تا نیست که... خودش جا پیشنهاد داده... گفته میخوام برم روستای مادریم! +کجا میشه؟! مشتش را از آب پر کرد و به صورت پاشید... یحیی فهمید تا پایان وضویش باید صبر کند... وضو که گرفت چند دستمال از روی میز برداشت و نم صورتش را گرفت: _یه جاییه بین رشت و انزلی... اسمش... خشکبیجار بود انگار...! +رو نقشه دیدیش؟! اونجا جا دارن؟! همانطور که دوباره دکمه های سرآستینش را می بست متعجب نگاهش کرد: _جدی گرفتیا شدنی نیست اصلا! فقط نمیدونم چطور از سرش بندازیم! هی چند بار قصد کردم خودم باهاش حرف بزنم... چون از صفا اصلا حرف شنوی نداره... ولی نمیدونم چرا تا منو میبینه حالش بد میشه؟! یحیی آهسته و ریز خندید: _واقعا نمیدونی چرا؟! بالاخره یکی جرئت کرد بهت بگه چقدر غیرقابل تحملی! سجاده از را روی فرش گوشه ی اتاق پهن کرد: +زهرمار... _حالا وسط بحث نماز خوندنت گرفته؟! +کار پیش اومد عصرو نخوندم... خوب شد اومدی یادم رفته بود! قبل از اینکه قامت ببندد یحیی مصرانه گفت: _ولی رفتنش فکر بدی هم نیستا... دستهایش را که برای نیت بالا آمده بود انداخت و باز متعجب به او زل زد: _حالت خوبه؟! کجا بره؟ + بابا چه فرقی میکنه تو روستا که حفاطتش راحتتره... تازه مگه شما نمیخواید حال روحیش بهتر شه اونجا خیلی براش بهتره... عماد نمیدانست چرا ولی موافق نبود: _بابا دکتراشو چکار کنیم؟! + تا جایی که من میدونم جز روانپزشکش بقیه مراحل درمان تکمیل شده... اونم میشه تلفنیش کرد... مطمئن باش اونجا بودن براش از صدتا روانپزشک و قرص و دارو بهتره! تازه خوبیش اینه تو مجبور میشی کارشو تحویل بدی راحت میشی! با خیال راحت متمرکز میشی رو این دختره انقدرم بیخوابی نمیکشی! نفس عمیقی کشید و بدون جواب دادن به یحیی قامت بست... ولی بیراه هم نمیگفت! خودش هم نمیدانست چرا موافق این جابجایی نیست... بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🚨دوستان امشب هم پارت نرسید فردا پارت همراه با توضیحات ارسال میشه🌷 ضمنا اونایی که رمان پرپرواز رو میخواستن عجله کنن ظرفیت محدوده👇🏻🍃 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
؛ ❌این پیام رو حتما دقیق مطالعه کنید... اول سلام و عرض تسلیت اگر چه این داغها سبک شدنی نیستند؛ اما مطلب مهم دیگه ای که بابتش مزاحمتون شدم اینه که؛ دوستانی که توی تالار نقد و بررسی رمان بودن کم و ببش در جریان هستن که بنده چند سالیه درگیر نگارش یک رمان خاص هستم و باهاشون کمی درباره اش صحبت کرده بودم... یک رمان معمولی نیست خصوصا برای من... سالها تحقیق و تلاش پشتش خوابیده و شما هم اگر باهاش همراه شید خیلی زود تمایزش رو درک میکنید... راستش اصلا قصد نداشتم این رمان رو مجازی منتشر کنم و میخواستم مستقیم به چاپ بسپرم اما حالا نظرم تغییر کرده و قصد دادم همینجا توی کانال قلم، پیج اینستاگرام و کانال تلگرام منتشرش کنم و دراختیارتون قرار بدم تنها با یک شرط؛ این رمان همه چیزش با رمانهای قبلی متفاوته خصوصا این نکته که کپی این رمان مجاز و حتی از دید من واجبه... به عنوان نویسنده ای که رایگان این اثر رو تقدیمتون میکنه هیچ چیز ازتون نمیخوام جز اینکه رسانه باشید و تاجایی که امکان دارید ابن رمان رو به هر طریق ممکن منتشر کنید... اگر براتون مقدوره توی مسئله ترجمه به هرزبانی کمکی بکنید پی وی بنده حتما پیام بدید... @shin_alef خبر خوش اینکه این رمان کامل شده و در مرحله ویرایشه به همین دلیل روزانه چندین پارت ازش تقدیمتون میشه... بخشهای مهم به دوصورت متنی و صوتی که برای انتشارش دستمون بازتر باشه... برای نقد و بررسی و شنیدن توضیحات بیشتر میتونید تشریف بیارید تالار؛ https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977 ➕ضمنا بابت نگران نباشید قرار نیست متوقف بشه شبهای فرد دو پارت ازش تقدیمتون میشه... اینهم لینک تلگرام و اینستاگرام برای انتشار https://t.me/joinchat/AAAAAEqkD75BmgrtSeKTpA https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry از فردا پارتگذاری رو شروع میکنیم... ببینم چه میکنید... یاعلی...