eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🍃 ‏مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست امـٰام‌رِضـٰاۍِقَلـب‌ِمَـن دلم خیلی برات تنگ شده ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part276 تعجب کرده بودم نه به اونهمه نگرانی و نه به ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کردن، توی کاور گذاشتن و از جلوی چشمهام بردن... تمام مدتی که از زیر و روی اتاق عکس برداری کردن و همه جا رو گشتن... تمام مدت من گوشه ی اتاق افتاده بودم و خیره به رختخواب پر از خون نگاه میکردم هنوز هم فکر میکردم خواب توی خواب شده و ممکنه بالاخره بیدار شم ببینم آروم کنارم خوابیده... دستی که روی شونه م نشست مشخص کرد که کارشون تموم شده و باید برن حتما منم باید باهاشون برم... بهتر... اگر اینجا بمونم حتما دیوونه میشم مرد جوونی که البته از من مسن تر بود دستم رو گرفت و کمک کرد بایستم... اصلا نمیدونستم کی به پلیس زنگ زده و چطور اومدن داخل نمیدونم چه مدت بالای سر جسم بی جون و خونی زنم گریه کردم که اتاق پر از آدم شد و من مجبور شدم سکوت کنم... چقدر از گریه کردن پیش چشم بقیه بدم میومد همیشه... ولی حالا، حتی توی ماشین پلیس، هر چند دقیقه یکبار بغضم میشکنه و برای ساکت کردن خودم سر توی یقه فرو میبرم یا توی بازو و ساعد پنهانش میکنم... ماموری که کنارم نشسته با وظیفه شناسی تمام، نگاهش رو به دستبند دوخته و توجهی به حالم نداره... اما ماموری که جلو نشسته، همون که کمک کرد دوباره روی پاهام بایستم، کادی که دیگه فکر نمیکردم بتونم انجام بدم، اون با دقت از آینه حالم رو رصد میکنه... لابد حالا مضنون اصلی قتل منم... دیگه چه اهمیتی داره نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم یعنی اصلا نمیتونم تمام ذهنم رو یک جفت چشم خوش رنگ که نمیشه دقیق گفت چه رنگیه پر کرده چشمهایی که حالا برای همیشه بسته شده... یعنی دیگه هیچ وقت نمی بینمش؟! من از شدت بهت حتی نتونستم خوب نگاهش کنم... و دوباره بغض سنگینی که به سختی مهارش میکردم تا هق هق نشه... از مرد بودن من چی باقی مونده بود ظرف یک هفته بچه و زنم رو از دست دادم... توی هر دوش هم به نوعی مقصر بودم من نباید تنهاش میگذاشتم اون که به من گفته بود ممکنه بیان سراغش... چرا یادم رفت؟! اصلا چرا خودش بهم چیزی نگفت موقع رفتن شاید اونقدر عجله کردم که نتونسته چیزی بگه شاید وقتی گفت مواظب خودت باش میخواست بگه مواظب من باش ولی نگفته... لعنت به من... لعنت به من... کاش میذاشتم خودش رو به پلیس معرفی کنه اینطوری لااقل الان زنده بود... لعنت به این همه خودخواهی من نمیخواستم از من دور بشه ولی حالا... دستی که روی شونه م نشست باعث شد سر بلند کنم: آروم باش... اونقدر درگیر این افکار عذاب آور بودم که متوجه نشدم صدای گریه هام بلند شده چیزی نگفتم... سر برگردونم و تا رسیدن به کلانتری فقط به بیرون نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم چیزی به صبح نمونده بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
سلام از اونجایی که ایده رمان شعله از من بوده لازم میدونم اینجا یه توضیحی بدم اول اینکه متاسفم بابت تلخی این قسمتها اما واقعیت این جور وقایع همینه و قطعا برای نویسنده نوشتن و پرداختنش سخت تره تا خوندنش برای شما... دوم اینکه بعضیها میگفتن داستان شبیه سریال آقازاده ست واقعیت اینه که یکی از چند داستان این رمان شبیه یکی از موقعیت های سریال اقازاده هست اونهم نه کاملا کسانی که دیدن میدونن چی میگم اما بله هست ولی نه تعمدا یعنی این سناریو وقتی چیده شد فرمی جز این نمیشد براش متصور شد ولی در شمای کلی دو اثر تفاوت جدی وجود داره از موضوع تا کاراکترها، علیت و منطق و... و توی خیلی از آثار شباهتهای این چنینی دیده میشه پس چیز عجیبی نیست بخاطر همین شباهتش هم توی این صحنه از موسیقی آقازاده استفاده شد اما از این به بعد اتفاقات خیلی زیادی توی داستان میفته که بیشتر متوجه منطق کلی داستان میشید برخلاف تصور خیلیها که ممکنه فکر کنن داستان رو به پایانه تازه به نقطه عطف رسیده و کلی اتفاق دیگه رو تجربه میکنه که حالا دنبال میکنید و خودتون میبینید که چه خبره... نکته دیگه اینکه رمان شعله درحال نگارشه و واقعا مشخص نیست کی تموم میشه و چند پارت خواهد بود و ضمنا قرار بود درباره شعله از من سوالی نشه بنابراین ناراحت نشید اگر پیامها و دایرکتها درباره شعله رو جواب نمیدم🌺 روزتون بخیر و خوشی🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part277 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کر
پارت جدید رسید♥️ . . بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌ٺو از دوࢪ سݪام...💔 🕊 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part277 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 به محض ورود به اتاقک سرد و تاریک بازداشتگاه و تنها شدن دوباره تصویر اون لحظات جلوی چشمهام جون گرفت... ثانیه هایی که به چاقوی تا دسته نشسته توی سینه ش خیره شده بودم ولی جرئت برداشتنش رو نداشتم تحمل شنیدن صدای پاره شدن گوشت و پوست و خرد شدن استخوون هاش رو نداشتم تحمل فواره زدن خون تازه و گرم تحمل پیچیدن بوی خون توی اتاق نه نمیتونستم مثل استخونی بود که باید توی گلو تحملش میکردم تحمل میکردم و فقط خیره با غضب به این فکر میکردم که کدوم بی رحمی تونسته اینکار رو باهاش بکنه چرا این روش دردناک رو انتخاب کرده چرا با یه گلوله کارش رو تموم نکرده؟! توی اون لحظه به چی داشته فکر میکرده؟ اصلا فرصت کرده واکنشی نشون بده؟ چقدر درد کشیده؟!! گوشی توی دستش چکار میکرده؟ شاید میخواسته به کسی زنگ بزنه؟ کی رو داشته که بهش زنگ بزنه جز من؟! جز منی که بهش گفته بودم بهم زنگ نزن!! آخ... بازم لعنت به من... چند بار سرم رو به دیوار پشت سرم کوبیدم نه بخاطر تنبیه خودم این که تنبیه نبود برای آروم گرفتن ذهنم برای اینکه این تصاویر رو از پیش چشمم برداره و راحتم بذاره ولی انگار توی این اتاق تنگ و تاریک و سرد که شاید فقط برای من تا این حد تنگ و تاریک و سرد بود، مغزم، قلبم، روحم همگی دست به یکی کرده بودن و دادگاهی برای رسیدگی به اتهاماتم ترتیب داده بودن باز هم خاطره چند ساعت پیش، که نمیدونم چند ساعت پیش بود، به ذهنم هجوم آورد انگار منِ این لحظه توی بازداشتگاه داشتم صحنه ای رو تماشا میکردم که توش منِ چند ساعت پیش روبروی تخت عروس مرده م مبهوت افتادم... خودم رو میدیدم که با بهت و بعد از تلاش چند باره ساعد خونیش رو لمس میکنم و از شدت سردی پوستش وحشت میکنم... تصور اینکه کابوس این لحظات تا آخر عمر با منه باقی مونده این عمر رو از هرچیزی برام بی ارزش تر میکرد حتی دلم نمیخواست به اینکه از اینجا به بعد چی میشه فکر کنم به اینکه پدر و مادرم توی این وضع از رابطه من و شعله مطلع بشن و باز من بشم متهم به اینکه من متهم قتل باشم و نتونم چیزی رو ثابت کنم و به قصاص محکوم بشم فقط به این فکر میکردم که تا چند ساعت دیگه مادرم به هوش میاد ولی من پیشش نیستم و همون بهتر که نیستم چون با این حال نبودنم از بودنم بهتره... اما کاش میتونستم به الهه خبر بدم و بهونه ای بتراشم که از نگرانی دربیان... یه جیز دیگه هم توی ذهنم می چرخید اینکه اصلا چی برای اعتراف دارم و پلیس چی میدونه... یعنی باید از اول همه چیز رو بگم؟ باید جلوی این همه غریبه به حقیقت گذشته زنم اعتراف کنم تا انگشت اتهام رو از خودم به سمت اون شبکه خراب شده بچرخونم یا سکوت کنم و تبعاتش رو قبول کنم... هر چی فکر میکردم میدیدم انگار دومی کار راحت تری بود برام یعنی اولی اونقدر کار سختی بود که هرکاری درقیاس با اون راحت تر بود... غرق دنیای خودم بودم که صدای باز شدن در اتاقک بازداشتگاه و بعد صدای سرباز منو به این دنیا برگردوند: پاک روان بلند شو بیا بیرون.... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part278 به محض ورود به اتاقک سرد و تاریک بازداشتگاه و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با کف دست صورت خیسم رو پاک کردم و همونطور که مسیر کوتاه ورود از تاریکی اتاق به روشنایی راهرو رو طی میکردم چند بار عمیق نفس کشیدم تا به خودم مسلط بشم دستهام رو برای بستن دستبند جلو بردم و بعد همقدم شدم با سرباز بدون پرسیدن سوال اونقدر مهم نبود کجا میریم و ماجرا چیه فقط یه درخواست داشتم که اونم گذاشته بودم به وقتش بگم سرباز پشت در اتاقی ایستاد و من هم ایستادم نگاهم به پنجره باز انتهای راهرو افتاد صبح شده بود و هوا کاملا روشن بارون نرمی هم میبارید تابحال انقدر از روشن شدن هوا دلگیر نشده بودم... سر چرخوندم و بالاخره روی دیوار راهرو یه ساعت پیدا کردم ۷ و ۲۰ دقیقه... نماز صبحم قضا شد! چرا یادم رفت بخونم؟! با یادآوری نماز یاد حرفهای شعله درباره توبه و بخشیده شدن افتادم و باز ناخواسته اشکم جاری شد چرا به موقع حرفش رو باور نکردم؟! چرا بهش نگفتم بخشیدمش؟!! در اتاق باز شد و من باز با دستهایی که اینبار دستبند داشتن صورتم رو پاک کردم و وارد شدم... وارد اتاق مردی شدم که دیشب بلندم کرد و حالا که حواسم جمع تر شده با دیدن درجه روی شونه هاش میفهمم سرگرده تصور میکردم منو به اتاق بازجویی میبرن اما انگار اوضاع کمی بهتر بود با اشاره دست سرگرد نشستم اما قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: ببخشید میتونم یه تلفن بزنم؟! از شنیدن صدام خودم هم جا خوردم شاید حتی ترسیدم بعد از ترک اون اتاق حرف نزده بودم و تصور هم نمیکردم صدام تا این حد گرفته و زشت و نخراشیده شده باشه شنیدنش روح و روان مقاوم میطلبید... سرگرد که انگار آماده حرف زدن بود چند دقیقه تعلل رو جایز دونست و اشاره کرد به تلفن روی میز: بفرمایید... نمیدونم این امکان رو به همه کسانی که با شرایط من دستگیر میکنن میدن یا از دیدن این حال ویران دلش به رحم اومده... به هرحال تلفن رو برداشتم و شماره گرفتم شماره الهه رو جواب داد: بله؟! ناچار بودم جلوی چشم مامور قانون دروغ بگم و این کمی آزار دهنده بود ولی چاره دیگه ای نبود تک سرفه ای کردم بی فایده به امید بهتر شدن وضع صدام و بعد گفتم: الو سلام الهه جان منم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها امروز هزینه خوبی جمع آوری شد و برای اون خانواده ارسال شد ممنونم از همتون کمک بزرگی کردید هم به من هم به اون خانواده رزقتون پر برکت ❤️🍃