eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها امروز هزینه خوبی جمع آوری شد و برای اون خانواده ارسال شد ممنونم از همتون کمک بزرگی کردید هم به من هم به اون خانواده رزقتون پر برکت ❤️🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part279 با کف دست صورت خیسم رو پاک کردم و همونطور که
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _سلام داداش... راه افتادی؟! ما هم دیگه کم کم حاضر میشیم... _نه.. نه الهه جان ببین... مونده بودم چی بهش بگم چرا قبل از اینکه فکر کنم بهش زنگ زدم چند صدم ثانیه هم طول نکشید که این بهانه از مغزم بلافاصله روی زبونم پرید: ببین من یه سفر کاری خیلی خیلی مهم و ناگهانی برام پیش اومده که ناچارم برم نیستم که بیام بیمارستان واقعا بلخشید ولی ناگهانی پیش اومد مواظب مامان باش تا برگردم _چشم داداش نگران نباش... اشکالی نداره ما با آژانس میریم مواظب خودت باش _باشه عزیزم فعلا خ... _داداش به گوشیت زنگ زدم خاموش بود الانم که با شماره دیگه ای زنگ زدی... گوشیتو روشن کن کاری داشتیم بتونیم زنگ بزنیم _نه نه... من گوشیمو جا گذاشتم پیشم نیست شماره ای نیست که بهت بدم نمیخواد به من زنگ بزنی من خودم بهتون زنگ میزنم اگر هم فاصله تماسهام زیاد شد اصلا نگران من نشید باشه؟! _داداش حالت خوبه دیگه؟ مشکلی که پیش نیومده؟ _نه عزیزم من دیگه باید برم خداحافظ... بلافاصله گوشی رو سر جاش گذاشتم اگر چند تا سوال دیگه میپرسید همه چیز به هم میریخت با خجالت تمام زیر نگاه سرگرد مرتب نشستم و دستهام رو بغل گرفتم: خانواده م تو شرایط خوبی نیستن مادرم دیشب عمل شده اگر میگفتم چی شده و کجام خیلی بد میشد مجبور بودم که... _من توضیحی ازتون نمیخوام آقای پاک روان همونطور که میبینید اینجا اتاق بازجویی نیست من فقط چند تا سوال ساده می‌پرسم و بعد... یکی اینجاست که میخواد شما رو ببینه سر بلند کردم: کی؟! _عجله نکنید میگم بیاد قبلش سوالات من رو جواب بدید لطفا... دیشب کجا تشریف داشتید که این اتفاق برای همسرتون افتاد؟ باز هم بغض به گلوم چنگ انداخت و من ناچار تلاش کردم مهارش کنم: باهام تماس گرفتن که مادرم سکته کرده و منم رفتم بیمارستان... _چه ساعتی برگشتید؟ _به ساعت توجه نکردم... ولی قطعا از نیمه گذشته بود... _شاهدی هم دارید؟ _پدر و خواهرم توی بیمارستان بودن پیشم _وقتی با صحنه قتل همسرتون مواجه شدید چرا با پلیس تماس نگرفتید؟ _من اونقدر شوکه شده بودم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم چه برسه به تصمیم شما که خودتون دیدید؟ _پس قاعدتا نمیدونید چند ساعت بالای سر جسد نشستید درسته؟ جسد... چه اسم تلخ و گزنده ای... اونهم وقتی به کسی اتلاق میشه که تا چتد ساعت قبل زنده بود و اسم داشت آدمی که برات عزیز بود نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم: نه... _فکر میکنید کار کی میتونه باشه... بعد از سکوتی نسبتا طولانی گفتم: نمیدونم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part280 _سلام داداش... راه افتادی؟! ما هم دیگه کم کم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _و سوال آخر... شما میدونید پلیس چرا اونوقت شب به خونه شما اومد؟! یعنی منظورم اینه که میدونید از کجا مطلع شد یا اصلا به چه دلیلی اومد؟! _مطمئن نیستم ولی فکر میکنم یه نفر صدای داد و بیداد منو شنیده و زنگ زده پلیس تو اون لحظات من اصلا تو حال خودم نبودم نمیدونم چقدر سر و صدا کردم... _بله متاسفم... اما دلیل حضور ما اونجا این بود که.. ایشون خودش به ما اطلاع داده بود... شوکه پرسیدم: _خودش؟!... منظورتون چیه؟! _اجازه بدید یه نفر دیگه به جمعمون اضافه بشه بیشتر صحبت میکنیم... بعد سرباز پشت در رو صدا زد: طاهر زاده... _بله قربان‌.. _بگو بیان داخل... _چشم قربان... سرباز رفت و به فاصله کوتاهی مردی با قدمهای منظم و ریتمیک وارد اتاق شد سرم پایبن بود و کفشهای مشکی و واکس خورده ش اولین چیزی بود که دیدم ولی وقتی نگاهم رو بالا کشیدم دیدم تمام ظاهرش به اندازه کفشهاش مرتبه هم سن و سال خودم به نظر می‌رسید... ولی نگاهش پخته تر و آروم تر بود خصوصا نسبت به وضع فعلی که داشتم به شدت آشفته و بی ثبات... روبروی من ایستاد و با یک نگاه گذرا انگار کامل آنالیزم کرد بعد دست دراز کرد و بالاخره صداش رو شنیدم: سلام آقای پاک روان بابت همسرتون متاسفم.. تسلیت میگم تازه متوجه شدم دستهام بازه سرباز کی بازشون کرد که من نفهمیدم! ایستادم و دست دادم چند ثانیه دستش رو نگه داشتم و خیره توی چشمهاش تشکر کردم هرچند هنوز نمیدونستم کیه و اینجا چی میخواد ولی احتمالا اون آخرین نفری بود که فوت همسرم رو تسلیت میگفت باید از این فرصت اندک برای دلداری دادن خودم استفاده میکردم دستش رو رها کردم و روبروی هم نشستیم با نگاهی گذرا انگار کامل آنالیزم کرد و بعد رو کرد به سرگرد: شما ادامه بدید لطفا... انگار توی اتاق بوده و درجریان صحبت های ما بوده که میگه ادامه بدید! سرگرد سری تکون داد و گفت: آقای پاک روان همونطور که گفتم همسرتون خودشون باعث اطلاع ما شدن به این صورت که ایشون دیشب چند دقیقه قبل از نیمه شب یک ایمیل برای پلیس ارسال کردن و با دادن مشخصات کامل یه سری اعترافات ثبت کردن... با نامِ شعله یزدانی... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها در برابر سرما... نگاهم روی تاب گوشه حیاط ثابت ماند... الان و در این خلوتی بهترین وقت است... نتوانستم چشم پوشی کنم...همانطور با چادر نماز رفتم بیرون و روی تاب نشستم... چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم.... همانطور که تاب آهسته و با ریتم تکان میخورد گوشی را برداشتم و خبرهای این چند روزه را چک کردم... همانطور که میچرخیدم وارد دوربین شدم تا عکسی از حوض بگیرم که چشمم به گوشه ی صفحه و اخرین عکسم افتاد... عکس صفحه فال حافظ مطهره... همانطور که شعر را دوباره میخواندم لبخندم هی عمیقتر میشد که صدایی سکته ام داد: _جز تو کی میتونه اینطوری بخنده؟! هین خیلی بلندی کشیدم و از روی تاب بلند شدم... گوشی را توی دستم فشار دادم و به اویی که لب حوض نشسته بود و دستهایش را میشست چشم دوختم... آنقدر سرگرم گوشی بودم که نفهمیدم آمده... این وقت صبح اینجا چکار دارد...نگاهی به اطراف انداختم...خلوت و وهم انگیز...هیچکس بیدار نیست...چقدر شبیه خوابم است... ترسیده قصد کردم برگردم اتاق که صدای متعجب و کمی بلندش متوقفم کرد: _تو چرا از من میترسی؟ یه لحظه بشین کارت دارم... چقدر راحت شده!نمیدانم چرا انقدر هول شدم که بجای عذرخواهی و رفتن برگشتم و روی تاب نشستم! شاید نمیخواستم فکر کند از او میترسم... دستش را توی آن آب سرد برد و صورتش را شست... حتی از دیدنش هم بدنم لرز افتاد... به نظر کمی عصبانی می آمد... جدیت قیافه اش را جذاب کرده بود...هر چند به من ربطی نداشت...سرم را پایین انداختم... دستی به محاسن پر پشتش که زیر نور ضعیف آفتاب میدرخشید کشید و سرش را بلند کرد: _چرا از من فرار میکنی؟ قلبم خودش را با شدت به سینه ام میکوبید و احساس میکردم اگر بخواهم هم نمیتوانم حرفی بزنم یعنی صدایی از گلویم خارج نخواهد شد... کمی مکث کرد و خودش ادامه داد... _تو دختر باهوشی هستی بعیده که متوجه حس من نشده باشی...من بهت علاقه دارم... چرا ازم فرار میکنی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین... این هم از اولین ابراز علاقه عاشقانه... آنقدر گرم و پر حرارت بود که حتی سر صبح توی سرمای استخوان ترکان اولین روز زمستان دماوند گر بگیرم... با زبان لبهایم را تر کردم و به زحمت گفتم: _آشنایی به این شکلش که شما میگید بین ما مرسوم نیست تفاوت فرهنگی ما و... _من میدونم همه اینها رو ولی بالاخره شما هم یه روشی برای آشنایی و ازدواج دارید درسته؟ همون راه رو نشونم بده تا من همونطوری پیش برم... وقتی باز سکوتم را دید گفت: _خب اصلا من که شک ندارم من انتخابم رو کردم...تو اونقدر شیرین و دوست داش... از شدت هیجان دستم را بالا بردم: _لطفا ادامه ندید... بلند شدم بروم که با لحن خواهشگری گفت: _اوکی متوجه شدم ابراز علاقه دوست نداری... خندید: _چقدر تو عجیبی شبیه بقیه دخترا نیستی اصلا! باشه بشین... سخت بود نخندم...نمیدانم چرا پایم نمیرفت... دربرابر خواهشش شل میشدم...دوباره نشستم... ادامه داد: _منظورم این بود که من که شک ندارم من تو رو انتخاب کردم... خب اگر تو اینطوری دوست نداری من همین امروز با خانوادت صحبت میکنم که ... چی میگید... خواستگاری کنم... کمی بلند گفتم:_نه اصلا... _چرا؟ درماندم: _خب چون... چون این چیزا یه سری پیچیدگی داره... اگر الان این حرف رو بزنید دیگه نمیتونید با خانواده ما رفت و آمد کنید.. _خب چرا؟ ولی من شنیدم ازدواج توی ایران خیلی عادی و پسندیده هست... خدایا من باید به این چه بگویم؟ _ببینید... یه مشکلی هست... _چه مشکلی؟... و زل زد به صورتم... وقتی اینطور با این شکل به صورتم زل میزد نفسم بند می آمد... ولی به هر حال باید این جمله را میگفتم... چشمهایم را بستم که نگاهش را نبینم و به هر جان کندنی بود گفتم: _من نمیتونم با کسی که هم دینم نباشه ازدواج کنم... بلند شدم و از مقابل نگاه بهت زده اش دویدم سمت ویلا... این رمان فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍 برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi ❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌
لذت‌عشق‌بہ‌این‌حس‌بلاتکلیفی‌است لطف‌توشامل‌حالم‌بشو‌د‌یا‌نشود... نگران‌ یم‌ همہ💔๛ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ مسلمانِ تو ام شـُڪر خدا آخر توانستــم میان این همـه بیراهه راهـــم را نگه دارم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part281 _و سوال آخر... شما میدونید پلیس چرا اونوقت شب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 آه از نهادم بلند شد اونها همه چیز رو میدونستن شعله... تو میدونستی یه بلایی سرت میاد که اینکارو کردی مطمئنم بخاطر من اینکارو کردی... هرکاری کردم نتونستم اشک رو توی چشمم نگه دارم اما بلافاصله با دست پاکش کردم... چند ثانیه سکوت حاکم شد و بعد اون مرد غریبه که میشد حدس زد به این پرونده ارتباطی داره دستمال کاغذی تعارف کرد اما من برنداشتم سعی کردم به خودم مسلط باشم: میشه... بگید این اعترافات شامل چیه؟! اینبار هم بجای جناب سرگرد اون واکنش نشون داد: هر اونچه که شما و خود مرحومه میدونستید من و جناب سرگرد هم درجریانیم آقای پاک روان نیازی به توضیح و پرس و جو نیست کلافه و عصبی چشم بستم و لبم رو به دندون گرفتم با خودم گفتم بدتر از این نمیشد اما با شنیدن باقی حرفش ماجرا به کل از بحثی که من نگرانش بودم منحرف شد: صحبت ما سر علیت این حمله به شماست اول این اطمینان رو بهتون بدیم که برای ما محرزه که قتل کار شما نیست چون ساعت برگشت شما به منزل از طریق دوربین های شهری مشخصه و با ساعت فوت مقتول اختلاف نسبتا زیادی داره الان موضوع اینه که اون سازمان چی از جون شما میخواسته که چنین توطئه ای کرده و وقتی به نتیجه نرسیده اینطور نیروی خاطی خودش رو حذف کرده... وقای دید خیره بی هیچ حرفی منتظر تماشاش میکنم ادامه داد: واقعیت اینه که... اونا زودتر از ما به شما رسیدن... درواقع این شبکه فساد کارهای مختلفی رو به سفارش سرویس های مختلف توی کشور انجام میدن تا امروز هم تعداد زیادیشون دستگیر شدن اما شبکه خودش رو بازیابی کرده و درواقع راس آسیب ندیده... اما اتفافی که برای شما افتاد یک پروژه جدید و ناشناخته ست که تازه داره برای ما علتش روشن میشه.. ما با خوندن این اعتراف و کنار هم گذاشتن بقیه اطلاعاتی که از فضاهای دیگه به دست آوردیم به این نتیجه رسیدیم که این پروژه یه سفارش اسرائییلیه... دریافت ژن نخبه های ایرانی... با دریافت یک بچه... که البته در مورد شما گندش دراومده و وادار به سوزوندن بخشی از شبکه و عقب نشینی شدن و بخاطر همین انتقام سختی از باعث و بانیش گرفتن... و باز هم این بغض لعنتی... چه انتقام سخت و بی رحمانه ای... بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 . پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها
. بخشی از رمان غریب آشنا، عاشقانه ی اربعینی خانم الف که به شدت جذاب و جدید بود و طرفداران زیادی داشت زمانی که توی کانال ارسال میشد برای دریافت pdf این رمان به این آیدی پیام بدید 👇🏻 @roshanayi این رمان چاپ نمیشه و تنها راه خوندنش خرید فایل هست که همیشه پیش خودتون میمونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها
. بخشی از رمان غریب آشنا، عاشقانه ی اربعینی خانم الف که به شدت جذاب و جدید بود و طرفداران زیادی داشت زمانی که توی کانال ارسال میشد برای دریافت pdf این رمان😍 به این آیدی پیام بدید 👇🏻 @roshanayi این رمان چاپ نمیشه و تنها راه خوندنش خرید فایل هست که همیشه پیش خودتون میمونه زمان تخفیفش هم رو به اتمامه
پارت جدید رسید♥️ بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه‌ی آخرمان اول مجنونیِ ماست… «یَرَنی» لذت مرگ است به لبخند علی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 مجنون یعنـے ڪسے ڪھ در شھر خود سِیر میڪند ؛ اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است ! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بچه ها یکی از خانوم های سرپرست خانوار موعود یخچالشون خراب شده و خیلی به مشکل برخوردن ایشون یه پسر معلول ذهنی دارن و مادر پیر ۵۰۰ هزار تومن هزینه یخچالشه که درست بشه و بتونه استفاده کنه اگر در توانتونه مشکلشون رو حل کنید♥️👇🏻 بنام شقایق آرزه نزد بانک مهر ایران
. بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 . 🍃ضمنا مهلت خرید فایل پی دی اف رمان غریب آشنا با تخفیف رو به اتمامه عجله کنید👈🏻@roshanayi 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها
♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم: _سلام... یه لحظه میشه حرف بزنیم؟ دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم... میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد... باز هم حرف او شد... پیدایمان کرد! ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم... رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم: _سلام... شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟ لبخندی زد: _اومدم اینورا یه قدمی بزنم... این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود... چشمهایم را با عصبانیت بستم... بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید... آهسته گفتم: _چادر... _بله چادرتون... اصلا... نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه... انگار میفهمم کجایی میام همونجا... خجالت زده لبم را به دندان گرفتم... _کارتون چی بود؟ _کارم؟ آها... میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟ _یعنی چی‌؟ _من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است... میخوام جواب واقعیت رو بگی... چون میدونم که تو هم به من.... نگذتشتم ادامه دهد: _اصلا هم اینطور نیست... چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟ پیروزمندانه لبخند زد: _از نگات میفهمم... دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد: _اعتماد به نفستون خیلی بالاست... لبخندش عمیقتر شد: _چرا نباشه... راست هم میگفت... چیزی کم نداشت... فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود... زبان چرخاندم: _عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن... پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم... چون شما به خدا اعتقادی ندارید! این رمان فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍 برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi ❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ خابَ الوافِدُونَ عَلیٰ غَیرُك باختند آنها که با غیر تـو بستند..‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7