eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_106 نه می توانست توضیحی بدهد و نه اگر زبان
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره برای نگه داشتنش، مروه را معاینه کرد و بعد رو به حره توصیه کرد: نذار انقدر تکون بخوره ممکنه بخیه هاش باز بشه اونوقت به دردسر میفتیم... بعد آهسته تر گفت: سرش رو گرم کن تا اونایی که توراهن برسن... و از اتاق بیرون رفت... حره دوباره با خوشرویی پای تخت رفیقش زانو زد و با دو انگشت نم پیشانی اش را گرفت: _گرمته؟! مروه با ناله سر تکان داد... حره فکری کرد: باد مستقیم برای بخیه هات ضرر داره چیزی هم تنت نیست سینه پهلو میکنی... بزار ببینم حسنا اجازه میده یکم این پنجره رو باز کنیم؟! از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و هنوز چند ثانیه نگذشته مغموم برگشت: اجازه نمیده... اشکالی نداره عوضش این باد بزن رو داد صورتتو باهاش باد میزنم... مروه که غم گرما پیش دردهایش هیچ بود باز با نگاهش تلاش کرد حرف بزند... نگاه حره در نگاه گنگ و پراز خواهشش حل شد: منظورتو نمیفهمم عزیز دلم... با ناله گفت: بب... مممم...ببب...هههه...ببب حره گیج سر تکان داد: حرف به حرف کلمه ت رو بگو... _ببب...ااا...بببب...ااا +من که گفتم بابات چیزی نمیدونه محکم سرش را به طرفین چرخاند و ناله کرد... حره شانه هایش را گرفت: خیلی خب آروم باش... منظورت چیز دیگه ایه... فهمیدم.. میخوای یه چیزی درباره بابات بدونی؟! مروه باز سرش را به طرفین تکان داد از اینهمه ناتوانی هم خودش و هم حره به ستوه آمده بودند... دوباره با زحمت لب روی لب فشار داد: ههههه....ههههااااا...هااااا... _ها چیه؟! چی میخوای بگی؟! بعد انگار چیزی از ذهنش گذشته باشد گفت: نمیتونی بنویسی؟! نگاه هر دو سرخورد روی دست بانداژ شده اش و قطره اشکی از گوشه ی چشم مروه روی بالش سقوط کرد... حره دلداری اش داد: خب سعی کن با دست چپ بنویسی بد خطم باشه مهم نیست... کلمه کلمه بنویس... یا حرف به حرف برق امید را که در نگاهش دید از جا جست و دفتر و خودکاری از توی کیف بیرون کشید خودکار را بین انگشتان مروه جا داد دفتر را جلو برد: بنویس... فقط یه کلمه... چندین بار خودکار را به کاغذ نزدیک کرد اما هربار از دستش افتاد اما حره تسلیم نشد آنقدر تکرار کرد تا بالاخره مروه حرف ''ه" را برایش نوشت اما آنقدر بزرگ که تمام برگ دفترچه را پر کرد... حره صفحه را عوض کرد: بیا حرف بعدی رو بنویس و او نوشت الف... چند دقیقه طول کشید تا چهار کلمه ی "هارد" را تک به تک روی برگه های دفترچه ی رفیقش نوشت... و با هر تقلا قطره اشکی از گوشه ی چشمش میچکید و حالا بالشش تماما خیس بود... به روزهایی می اندیشید که قلم چگونه در دستش میرقصد و صفحه ها مینوشت و مینوشت آنقدر که دستهایش درد میگرفت به روزهایی که هر چه به ذهنش می آمد بی درنگ به زبان جاری میکرد و به شیوا ترین شکل ممکن بیانش میکرد... آدمی چه نعمتهایی دارد و قدرشان را نمیفهمد... حره پشت هم دفتر چه را ورق زد و خواند: ه...ا..ر...د هارَد؟! ها... هارد؟! هاردِ کامپیوتر... مروه با شادمانی سر تکان داد و حره گیج تر شد: هارد دیگه چیه؟! قبل از اینکه دوباره برای فهماندن مفهوم پیچیده اش به تقلا بیفتد تقه ای به در اتاق خورد و پشت بندش ساجده وارد شد: _گفتار درمانگر اومده... بگم بیاد داخل؟! مروه کمی از آمدن فرد جدید خجالت میکشید... دلش نمیخواست دیگر هیچ آدم جدیدی از بلایی که به یرش آمده چیزی بداند... دلش نمیخواست دوباره کسی او را در این وضع ببیند اما چاره ای نبود به باز شدن زبانش و رهایی از این دنیای دگم و سراسر سکوت می ارزید.. در سکوت به حره چشم دوخت و حره سر تکان داد: _آره بگو بیاد چند ثانیه نگذشت که حسنا با زن جوان و خوش لباسی وارد شد... صندلی پیش کشید و با احتیاط کنار تخت مروه نشست: خب مروه خانوم سلام من نازنینم میتونی نازی صدام کنی نگران نباش خیلی زود هم اسم من هم بقیه کلمات رو میتونی تلفظ کنی شنیدم که استاد زبانشناسی هستی! چه بهتر... من توی کیس های درمانیم لال مادرزاد هم داشتم چه برسه به شما که فقط یه شوک باعث این زبان بریدگی مقطعیت شده... اصلا نگران نباش وضعت خیلی خوبه خیلی خیلی زود میتونی دوباره حرف بزنی... بعد از مدتها لبخند عمیقی روی لبهای مروه نشست و برای چند ثانیه همه ی درد هایش را فراموش کرد... حسنا با احتیاط تختش را کمی بلند کرد و بعد از اینکه ناله های کوتاه مروه قطع شد نازنین کارش را شروع کرد: _خب... حالا با من بگو...آ...ااا _آاا _آفرین... _بگو... ب _ب..ببب _خوبه... حالا بگو با... مروه با زحمت گفت: ببب...ببب..ااا...ببباا _خب... پس مشکلت اتصال حروفه دوباره با من تکرار کن... با...بابا... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور عشق ؛ در سینه‌ی من هست و در آغوشم نیست . . . . ❅ঊঈ✿🍃✿ঈঊ❅ @non_valghalam
گل هاےشمعدانے همہ شکلِ تو هستند... رنگین کمان را بر سرِ زلفِ تو بستند!.... ❅••✿🗝✿••❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 الان وقت تحوله! 👈🏼 از این به بعد با این معیار عملکرد مسئولین رو بسنجیم ❅ঊঈ✿🍃🌸🍃✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❅✿°°°••🍁••°°°✿❅ ➿√آهـِ من دیشـب بہ تنگ آمـد دویـد از سینـہ‌ام ➿√داشـٺ مےآمـد بسوزانـد ٺـو را نگذاشتـم♡... ☕️ ❅✿°°°••🍁••°°°✿❅ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⏳🍂 °•|شاید اگــر ݓـو نیـز بہ دریـا نمۍزدے🌊 °•|هرگز کسۍ بہ ایـن جزیــرھ پـا نمۍگذاشـٺ... ☕️ •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡• @Non_valghalam •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
+در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو مریضی یکی باید ازت مراقبت کنه ... _کی بهت اجازه داده من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟... +چرا گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... _باشه، اگر واقعا بهم علاقه داری با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... +باشه ... شماره پدرت رو بده، می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ... _پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. از اینجا برو ... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_107 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره بر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حسنا دنبالش رفت و تک نک جملاتش را با دقت شنید: وضعش نگران کننده نیست به نظرم زود به حرف بیاد ولی انگار حال روحی مساعدی نداره... بیشتر باید به اون رسیدگی کنید حتما مشاور ببیندش... ضمنا الان نمیتونه حرف بزنه ولی حتما ذهنش پر از سواله... تا جایی که میتونید بهش اطلاعات بدید از هر چیزی که فکر میکنید براش مهمه که بدونه... خصوصا از مدتی که بیهوش بوده و اوضاع جسمیش... اخبار امیدوار کننده بهش بدید سعی کنید خوشحال نگهش دارید به هر شکلی که ممکنه... رسیده بودند جلوی در و وقت خداحافظی بود: من دیگه با اجازتون مرخص میشم... با همون روال طی شده هر روز همین ساعت سر میزنم تا دو هفته... بعد قرار رو کاهش میدیم به مرور... اگر مشکلی پیش اومد یا به واسطه شوک جدیدی تغییری در روند تکلمش اتفاق افتاد، مثبت یا منفی، حتما بهم اطلاع بدید... حسنا ساده و جدی گفت: حتما... بسلامت... برگشت به اتاق... حره با نشاط مروه را تشویق میکرد و او مانند طفلی که تازه زبان باز کند و برای مادرش شیرین زبانی کند، به زحمت میگفت: هااااادددیییی... حره با لبخند به طرف حسنا برگشت: ببین حروف الف و ب و ه و د و ی و اینا براش راحته... ولی مثلا ک و ج و س و اینا سخته... بعدم کلمات اگر با آواهای سخت کنارهم قرار گرفته باشن نمیتونه... ولی کلمات ساده رو همبن الانم میتونه بگه... دیگه فهمیدم چطوری باهاش تمرین کنم... خودم دو سه روزه به حرفش میارم... حسنا لبخند کمرنگی زد و انگار لزومی به جواب دادن نبیند از کنار حره گذشت... نگاه حره و ساجده روی حسنا افتاد و همراهش حرکت کرد... انگار فهمیده بودند فکری دارد... صندلی را نزدیک مروه سمت چپ تخت گذاشت و با چشمهای جست و جو گرش تمام صورت مروه را کاوید... ملقمه ای از خرسندی و اضطراب و غم بود... غم را میفهمید ولی اضطراب را نه... زبان باز کرد: چیزی هست که الان بخوای بدونی؟!... مروه انگار بالاخره درد دلش را از زبان کسی شنیده باشد با ذوق سر تکان داد و گفت:آر...ره... _خب... چی؟! و مروه فکر کرد چطور اینهمه سوال را با این زبان تازه کار بپرسد... گشت و گشت تا ساده ترین عبارت را پیدا کند و حاصلش این شد: _خخخخخ...اااننن... واااددددهه حسنا با کنجکاوی به فکر فرورفت تا باقی پاذل را تنهایی تکمیل کند و باری از زبان کم توان مروه بردارد: فکر کنم... میخواد بدونه خانواده ش الان تو چه حالی ان و ازش سراغی میگیرن یا نه... با لبخند و تکان سر حرفش را تایید کرد... حره یادش افتاد گزارشی بدهد: همه خوبن... حاجی خوبه انسیه و فرزانه خوبن... معصومه هم خوبه حامد فعلا ماموریته... حاج آقام مثل همیشه مشغول کار... هنوز کسی سراغ تو رو نگرفته... تازه یادش افتاد بگوید: آخه چیزی نگذشته تازه از اون روز یه هفته گذشته... تو ام که چهارشنبه هفته قبلش رفته بودی دیدنشون... اونا هم... تو این مدت به کم دیدنت عادت کردن... مروه میرفت که دوباره در آن یکماه لعنتی حل شود و بعد در گرداب آن سه روز کذایی غرق شود که حره به موقع به دادش رسید: راستی یه خبر خوب... میثمتون پس فردا آزاد میشه... لبهای مروه و چشمهایش، هر دو به خنده نشست اما خیلی زود چشمها بارانی شد و لبها هم به طبع آنها خنده را پس زد... با خودش فکر کرد دیدن میثم در این حال چه لطفی دارد؟! اصلا ازادی میثم در این موقعیت باعث میشود خانواده به تکاپو بیفتند پیدایش کنند و رازش برملا شود... با وحشت تمام به چهره ی حره زل زد و حره که دلیلش را نمیفهمید پریشان شد: چی شد یهو؟! هرچه تلاش کرد حتی حرفی به زبان بیاورد نشد... شاگرد تنبلی شده بود که انگار تمام دانسته هایش را یکجا از یاد برده... انگار به وقت ترس و اضطراب زبانش بیشتر از پیش از کار می افتاد... حسنا به دادش رسید: فکر میکنم نگران فهمیدن خانواده شه... اینکه سراغش رو بگیرن و اینجوری ببیننش... اما اینبار مثل همیشه برای راحت کردن خیالش جمله ای نگفت... خودش هم نمیدانست راهِ حلِ این درد بی درمان چیست؟! 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡• ♥️از دلبــَرِ مـــا نشــانــ ڪہ داڔد؟🔎 دږ خــانـہ مــ‌هــےٖ نـ‌هـــــان ڪہ داڔد؟!🌙 ⏳ ╔═  🕯🍃 ════╗ @Non_valghalam ╚════ 🍃🕯  ═╝ •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_108 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حس
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... این هفته رو میتونیم یه جوری بگذرونیم ولی هفته ی دیگه حتما سراغشو میگیرن... بعد نگاهی به مروه کرد: مروه جون بالاخره که همشون میفهمن و باید بفهمن اون نامرد پست فطرت جاسوس بوده... ما که نمیتونیم اتفاق به این بزرگی رو مخفی کتیم واضحه... مگه نه؟! مروه در سکوت و با چشمهای خیس تماشایش میکرد... چاره ای نداشت... درد بزرگتر از آن بود که بشود در پستوی دل پنهانش کرد! حره ادامه داد: خب طبیعیه که بعدش بخوان تو رو ببینن... تو هم که... هرکس ببیندت میفهمه یه بلایی سرت اومده... نگاه مروه رنگ نگرانی گرفت و حسنا فوری چاره اش را به زبان آورد: _ولی میشه دقیقا نوع مشکل رو نگفت... فقط بگیم کتکت زده... اینجوری بهتر نیست؟! نگاهش چرخید و روی حسنا نشست... ولی باز هم حرفی برای گفتن نداشت... باز خود حسنا ادامه داد: ولی به خود حاج آقا و برادرت نمیگیم چیزی اصلا... میگیم فقط بابت این شکست ناراحتی و فعلا نمیخوای اونا رو ببینی... ولی به همسر پدرت و خواهرات باید احازه بدی بیان ببیننت... اینجوری خیال پدرتم راحتتره حداقل اونا خیالش رو راحت میکنن... ولی خیلی هم نمیشه معطل نگهشون داشت بالاخره میخوان ببیننت خصوصا این منع نگران ترشون میکنه... پس تو به خاطر اونا هم که شده باید زودتر سرپا شی... بتونی حرف بزنی و آرامشت رو داشته باشی... پس تا میتونی با پزشکا و مشاورات همکاری کن... خب؟! مروه گنگ سر تکان داد و همگی خیالشان راحت شد که تمام معماها را حل کرده اند و دیگر دلدغه ای نیست که ذهن مروه را بیازارد... اما دغدغه ی اصلی هنوز به قوت تمام باقی بود... مروه دوباره به صورت حره چشم دوخت و با نگاه گنگ و مظلومش وادارش کرد فکر کند... حره به یاد نمی آورد و نمیفهمید دوباره چه چیزی رفیقش را آشفته کرده... مروه سعی کرد آرام باشد و تمام توانش را جمع کرد... بعد به لبها، ربان حنجره و عضلات صورتش فشار آورد و این اصوات را نواخت: _هه..هههااااااارررر... هههاااااررر...تتت... حره فوری گفت: هارت؟! ها... هارد؟! هارد... راستی حسنا... چند دقیقه پیش... هنوز کلامش منعقد نشده بود که به حسنا اطلاع دادند روانپزشک رسیده... حسنا بلند شد و برای آوردنش بیرون رفت و مروه با نگاهش التماس کرد که تو را بخدا دیگر این کلمه را از یاد نبر... ... در را آرام پیش کرد و چند قدمی از در فاصله گرفت... حسنا هم به دنبالش... دکتر بهزادی عینکش را از چهره برداشت و توی قاب تنظیم کرد: _گفتید اسم کسی که این بلا رو سرش آورده بهزاد بوده؟! +بله دکتر... _برا همینم وقتی فامیلی منو صدا زدی اونطور واکنش نشون داد... تلنگر خوبی بود که بفهمیم آثار زیست یا اون آدم تا چه حد توی وجودش حک شده و به این راحتی قابل فراموشی نیست... اما واقعیت اینه که من الان نمیتونم درمانم رو شروع کنم... باید صبر کنیم تا به حرف بیاد... الان اگر برای علاج افسردگی بهش دارو بخورونیم دیگه هیچ وقت به زندگی عادی برنمیگرده... باید کمی بهش زمان بدیم توان جسمیش رو بازیابی کنه... وقتی از تنشهای جسمی و خانوادگی و مشکل تکلمش عبور کرد، تازه متوجه اختلالات روانی حاصل از اون اتفاق خواهد شد و برای ما هم قابل تحلیل و قابل درمان میشه... پس فعلا به حضور من نیازی نیست... حتی مشاور و روانشناس هم تا قبل از به حرف اومدن کار زیادی نمیتونن براش بکنن... اون برای تخلیه باید حرف بزنه... پس فعلا درمان جسمیش رو اولویت قرار بدید و خصوصا گفتاردرمانیش رو جدی پیگیری کنید... فقط توصیه م اینه حتی المقدور دورش رو شلوغ کنید، برنامه های مفرح و مورد علاقه ش رو داشته باشید، محیطش رو تغییر بدید این خونه زیادی بسته ست... _میدونید که فعلا مقدور نیست نه شرایط جسمیش اجازه میده نه اوضاع امنیتیش... +پس سعی کنید همینجا براش تنوع ایجاد کنید... خصوصا اطرافیان و آشناهاش مثلا خواهرهاش و دوستاش رو بیارید پیشش... اخبار خوب رو بهش برسونید... مدام باهاش حرف بزنید نزارید تنها بمونه... اجازه ندید گره ذهنی توی مغزش باقی بمونه هر سوالی داره سعی کنید به نحوی متوجه منظورش بشید و بهش جواب بدید این سوال ها عصبی ترش میکنه... چون من احساس کردم انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست... حسنا یادش به مکالمه ی غریب بین مروه و حره قبل از آمدن دکتر افتاد و عزم کرد سردربیاورد... دکتر را تامقابل در همراهی کرد _اگر مشکل جدی مثلا ناآرامی و پرخاش غیرقابل کنترلی اتفاق افتاد بهم خبر بدید... از مشاور و روانشناسش هم بخواید برام گزارش بنویسن... من دیگه مرخص میشم... +زحمت کشیدید... بسلامت...
به اتاق برگشت تا سر از گره ذهنی مروه دربیاورد و همین که وارد شد مروه را دید که باز تقلا میکرد حرفش را به حره بفهماند... کسی چه میدانست نگرانی مروه چه میتواند باشد... میترسید از اینکه دیر شود... یا اینکه اصلا دیر شده باشد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 اولین شاخصه بلوغ معنوی •┈┈••✾•🍃🔗🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂 •|ما مشق غـمِ عشـڨِ ټـو را خـوش ننوشتیـم •|امــا ݓـو بکش خط بہ خطـاے همـ‌ہـ ے ما... ◦◉◦فاضل نظــرے☕️ ♥️ ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ @non_valghalam ➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂
•♡• چشـم امید عالم و آدم بہ ٺو یا ابوفاضل🌴 ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|• شش گوشہ را از شش جهت ديديم و گفتيم؛ از هر جهت اين كعبہ ے زيـبا بـ‌هـشت است...♥️🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام : _با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
پارت تاریکخانه توی راهه منتظر باشید😍🚙🚙 ضمنا دوستان این رمان رو هر کی نخونده حتما بخونه👆🏻 و به شدت 🔗همه ی رمانهای این نویسنده توصیه خانم الف هستن🌷
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_109 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... ای
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست... نگاهی به حره کرد: خب چیزی فهمیدی؟! منظورش از هارد چیه؟ حره کلافه گفت: نه والا... فقط اسم اون عوضی رو هم آورد... حتما به اون مربوط میشه دیگه! حسنا به فکر فرو رفت... معما کمی بزرگتر از ذهن باز و فعالش بود... معادله ای که بجای دو مجهول فقط دو معلوم داشت... هارد و بهزاد... یعنی چه هاردی با چه اطلاعاتی دست بهزاد است که میتواند برای مروه تا این حد اهمیت داشته باشد... باید از عضدی بخواهد در بازجویی بهزاد پناهی از این موضوع سوال کند... ولی تا دستش به دنبال گوشی بلند میشود دوباره عقب کشیده میشود... شاید این کار اشتباه باشد و سوزاندن اطلاعات... شاید بهتر باشد فعلا صبر کند تا مروه خودش این معما را حل کند... البته در وقتی که قدرت تکلمش را دوباره به دست آورده باشد‌!... .. حره چند بار تا جلوی در رفت و دستگیره را در دست فشرد ولی نتوانست بازش کند... دوباره به عقب برگشت و نگاه مرددش را به حسنا دوخت: نمیتونم... حسنا نشد برایش تعریف نشده بود... با جدیت توپید: یعنی چی نمیتونم... مگه چه کاری سختی ازت خواستم؟ قرار بود توی روند دزمان همکاری کنی یادت رفت؟ ما همه بخاطر سلامت رفیف تو اینجاییم... تردید حره به لحن کلامش ریخت: آخه الان اینکار به سلامتیش کمک میکنه؟ دو روزه نسبت به قبل آروم تره روند درمانشم خوب پیش رفته... داره کم کم کلمات رو تلفظ میکنه... ولی الان اگر این خبرو بهش بدم... میدونم باز حالش بد میشه و... واقعا واجبه همین حالا؟! نمیشه باهاشون حرف بزنید یکی دو هفته دست نگه دارن تا حالش بهتر بشه؟! حسنا کلافه سرتکان داد: نه نمیشه... اونا هم نگرانن حق دارن... بزور راضیشون کردیم فقط خانومها بیان... من خودم همراه سرتیم رفته بودم.... اونقدر نگرانی و بی تابی میکردن که همین تا امروز صبر کردنم براشون سخت بود... حتی حال حاج آقا بد شد و زیر زبونی گذاشت وقتی فهمید دامادش کیه و چکاره ست! بعدم که گفتیم فعلا نمیتونی دخترت رو ببینی نگرانتر شد... مجبور شدیم بگیم خودش اینطور میخواد... نسبت به شما شرمنده ست... یکم بهش زمان بدید... بنده ی خدا دلش شکست ولی قبول کرد... خیلی دلم سوخت براش... دوباره یه وقت دیگه که حاجی نباشه ما خانوما رفتیم و همه چیز رو براشون توضیح دادیم... باید حالشون رو میدیدی... مثل خونه های عزادار شیون بلند شد... خیلی اصرار کردیم یکم زمان بدن ولی حاج خانومشون گفت الا و لله ما باید ببینیمش... منم دیدم هرچی زودتر این حصار بشکنه بهتره... درسته الان یکم حالش بد میشه ولی اگر این دوری طولانی بشه به انزوا کشیده میشه... باید آدم ببینه ولو سخت... خصوصا خانواده ش... این خجالتش که بریزه از دیدنشون حالش بهترم میشه... اونا هم باید اینجا رفت و آمد کنن... فعلا معلوم نیست این وضع چقدر ادامه داشته باشه... اونا که بیان کار توهم راحتتر میشه... حره دستی به پیشانی خیسش کشید و آهسته تر گفت: _من به فکر این چیزا نیستم من خودم میخوام اینجا باشم اصلا از کنارش جم نمیخورم... ولی فقط نگرانم حالش بدنشه... خصوصا وقتی انسیه خانوم و دخترا بیان و شیون کنن... +ازشون قول گرفتم بی سر و صدا بیان... _امیدوارم... دوبارع به سمت در حرکت کرد تا ماموریت غیر ممکنش را به انجام برساند... زیر لب لاحول و لاقوة الا بالله یی گفت و به زحمت کندن یک کوه دستگیره در را فشرد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•| ༺‌‌‌عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺‌‌‌ ➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم ➣و تو را نہ!... ➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟! ♡ ✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام : _با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
دوستان این رمان رو هر کی نخونده حتما بخونه👆🏻 و به شدت 🔗همه ی رمانهای این نویسنده توصیه خانم الف هستن🌷