Clip-Panahian-VijegyNabTareenEnsanHa.mp3
2.17M
🎵 ویژگی شخصیتی نابترین انسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•
قصہ ے نیامدنت
بہ سر نمیرسد؟!
#متی_ترانا_و_نراک♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🍃|
یا ااباصالح
دلــ بۍ تُو بہ جان آمد...
وقـٺ اسـٺ
کہ بازآیۍ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♥️➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃|نماهنگ خورشید☀️
•||کاری از گروه ماوا❄️
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#جمعههای_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•√•
🍂|گرچہ این شـهــر شلوغ اسـٺ
ولۍ باور کن...
♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ
صدا مۍپیچد!...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
༺✾➣🔗➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پروفایل💜🍃
بہ نگـاهـٍ کریمانہے توست
فقط امیـدمان...🦋
#ربنا♡
❅ঊঈ✿🗝✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔗🦋|
|🍃|دیشـب خـوابـٺ را دیـدم...
صبح شمـعـدانۍ باغـچـہ مــان
گُــل از گُــلش شکفتہ بـــود...|🌸|
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🍃|•
•شعر اگر از تو نگوید همہ عصیان باشد
زنده در گور غزلهاے فراوان باشد
•نظم افلاک سراسیمہ بہ هم خواهد ریخت
نکند زُلف تو یک وقت پریشان باشد
•سایه ے ابر پۍ توست دلش را مشکن
مگذار این همہ خورشید هراسان باشد
•مگر اعجاز جز این است کہ باران بـهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
•چه نیازی ست به اعجاز؛ نگاهت کافۍست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
•فکر کن فلسفه ے خلقت عالم تنـها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد...
#من_محمد_را_دوست_دارم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
نسبت عشق بہ منـ💕
نسبت جان است بہ تن•
تو بگـو منـ ـ
به تو مشتاق ترمــ🗣
یا تو بہ من ....
#عآشقآنہ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_118 با شادی زاید الوصفی که بالاخره کمی از آ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_119
چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد!
چقدر زمان کش دار گذشت هم به او و هم به رفیق بیچاره اش پشت آن در...
اما بالاخره تمام شد...
نفس عمیقی کشید و پلکهای خیسش را که از شوری اشک به هم چسبیده بودند با زحمت باز کرد...
دکتر از جا بلند شد و با احتیاط پیشانی اش را نوازش کرد: دیدی از پسش بر اومدی؟!
حالا هیچ راز آزاردهنده ای وجود نداره...
فقط یه خاطره ی بده که باید سعی کنی باهاش کنار بیای...
درسته خیلی سخت بوده اما حالا دیگه تموم شده...
تازه وقتی به یاد سختی اون دو روز میفتی باید از این بابت که نجات پیدا کردی خدا رو شکر کنی!
خودت گفتی که ممکن بود هیچ وقت از اون شرایط نجات پیدا نکنی...
مروه سرسنگینش را به زحمت تکان داد تا دکتر را قانع کند که میتواند برود...
دلش میخواست حره را ببیند...
وقتی اینطور بدحال میشد فقط آغوش و زبان گرم او حالش را خوب میکرد...
دکتر هم این را حس میکرد و از خدا میخواست چیزی در این دنیا حال بیمارش را خوب کند که زود کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون آمد...
فقط حسنا نزدیک در ایستاده بود...
ساجده در آشپزخانه مشغول دم کردن چای و...
حره هم رفته بود آبی به صورت ورم کرده اش بزند...
دکتر حین نگاه چرخاندن پرسید: اون دوستش کجاست؟!
حسنا_چیزی میخواید به من بگید دکتر...
+فکر میکنم الان پیشش باشه بدنباشه...
همراهش تا دم در قدم زد: چشم بهش میگم که بره...
دکتر جلسه چطور پیش رفت راضی کننده بود؟
بهزادی لبخندی از سر رضایت زد: بله خیلی خوب بود....
هرچند شنیدنش هم تلخ بود ولی خوشحالم که تونست تماما به زبون بیاردش و ازش رها بشه...
براتون گزارش دقیق وقایع رو مینویسم...
_ممنونم دکتر... قرار بعدی میبینمتون...
دست دراز کرد و دست دادند: بله حتما... با اجازتون...
دکتر که رفت حسنا تا پشت سرویس رفت و تقه ای به در زد: بیا بیرون الان تو باید بری پیشش!
حره در را باز کرد و به چشمهای ورم کرده و سرخش مقابل آینه اشاره کرد: با اینا؟!
حسنا با غیض گفت: تقصیر کنجکاوی بی موردته خب...
صدای مروه بلند شد: حُ...حــرررره...
حسنا عصبی تر گفت: بفرما...
بحمب بیا برو...
بحث هارد رو پیش بکش سعی کن خوشحالش کنی...
ساجده هم چای دم کرده نیم ساعت دیگه با عصرونه میایم...
یکم جو رو دوستانه کن تو دختر شوخی هستی یکم فضا رو عوض کن...
ما از این به بعد ممکنه حالا حالاها با هم باشیم...
تا وقتی مروه سلامتیش رو کامل بدست بیاره و هیچ خطری تهدیدش نکنه...
اگر فضا دوستانه و گرم باشه برای روحیه ی مروه بهتره...
اون از خانواده ش هم دوره... دکتر میگفت تازه از این به بعد اثرات افسردگی و ضعف اعصاب خودش رو نشون میده و باید...
دوباره صدای مروه بلند شد: حححرررههه....
حره فوری بیرون آمد و صدا بلند کرد: جانم الان میام...
با دست چند بار روی صورت کوبید و با عجله به اتاق رفت...
میفهمید مروه اصلا طاقت انتظار ندارد آنهم در این حال...
در را باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت...
سعی کرد بخندد: جانم عزیزم...
_بیا...
+ای به چشم...
کنارش روی تخت نشست و با خوشحالی گفت: وای مروه دیدی به همین زودی این مشکل حل شد باورت میشد به این سادگی تموم بشه؟!
خداروشکر واقعا خیلی عجیب بود مگه نه؟!
این شلوغ کاری ها مانع نمیشد پف چشمهایش از دید مروه پنهان بماند...
با بهت روی چشمهایش دست کشید:
_ححرره... گ..گریه کردی؟!
حره لبخندی زد: چطور؟!
با بغض گفت: چ..چی شنیدی؟!
حره بیش از این تاب نیاورد...
چانه اش لرزید و باز گونه اش خیس شد...
سرش را پایین انداخت و مروه با بغض پتو روی سر کشید تا او را نبیند...
حره پتو را کنار نزد اما سر به سرش گذاشت: الهی من قربونت برم...
الهی من بمیرم که تو انقدر سختی کشیدی...
الهی قربون صبرت بشم... رفیق قشنگم... اینکه خجالت نداره...
سرت رو بالا بگیر... تو مقصر چیزی نیستی...
فراموشش کن باشه؟!
بیا خوشحال باشیم اون هارد لعنتی معدوم شد دیگه هیچ غصه ای وجود نداره...
تو زودِ زود خوب میشی...
راه میری راحت حرف میزنی برمیگردی خونه!
و همین جمله کافی بود تا مروه سر از زیر پتو بیرون بیاورد و فیلش یاد هندوستان کند:
_ححره... دلم... تنگ شده...
ممیخوام... ببینم... شون...
دلم... میخواد... ببدونم... اونجا... الان... چچه خخبره...
ککی... از اینجا... میریم؟!
و حره تازه فهمید چه اشتباهی کرده...
به این زودی وعده ی بازگشت داده...
ولی هنوز تا بهبود کامل و رفع خطر احتمالی راه دور و درازی باقیست...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
#پروفایل_واحد🔔
یا"مُـحَــمَّـد"
تُو فخـرِ
عالـم و آدمۍ🦋
#من_محمد_را_دوست_دارم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_119 چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_120
با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیزم...
باز میان و بهت سر میزنن...
ولی به این زود که نمیشه برگشت...
تو باید تازه درمان فیزیرتراپیتو شروع کنی شاید دو سه ماه طول بکشه تا راه بیفتی...
بعدم هنوز کسی ماجرای جاسوس بودن اون نامرد و وضعیت تو رو نمیدونه...
نبایدم کسی از مشکلات تو بویی ببره همین خبر جاسوس بودن داماد حاجی کلی مشکل ساز میشه...
تو فقط وقتی میتونی برگردی شهرک که حالت کاملا خوب شده باشه...
تازه بجز اون...
تا پرونده ی این جاسوسی بسته نشه تو تحت نظر میمونی...
کل اون شکیلاتی که برنامه ریخته همین یه عوضی که نبوده...
اونا دست از سر حاجی برنمیدارن باید یه جوری واسطه های اصلی رو سوزوند...
بذار حالت بهتر بشه... خودشون برات همه چیزو توضیح میدن...
تو فعلا به درمانت فکر کن...
مروه با کلافگی سر تکان داد: تتا... کی... تو این... دخخمه... بمونم...
دلم... میخواد... برم... بیرون... حالممم... خوب نیس...
صدای دادش حسنا را به اتاق کشاند...
با دیدنش جری تر شد و فریادش را بلند تر بر سرش کوبید:
_ببرای... چی... منو... اااینجا... ننگه... داشتید... مننن... مممیخوام... بررم... بیرونن...
چنند... روزه... که... رررنگ... آفتابو... ندیدم؟!
تتتااا...کی.. باید... اینجااا... بمووونم؟!
با حرص و عمیق نفس میکشید و به التماس حره برای آرام بودن توجهی نمیکرد...
حسنا هم ساکت و دست به سینه کنار در ایستاده بود و تنها خیره نگاهش میکرد بی هیچ جوابی...
و این عصبی ترش میکرد: چچرا... جواب...نمیدی...
ففک... میکنید... من... دیووونه م؟!
حسنا به حرف آمد: همچین فکری نمیکنم...
ولی جوابی هم نمیتونم بهت بدم تو حق داری حوصله ت از اینجا سر رفته باشه...
ولی ما اصراری به دائم موندنت توی خونه نداشتیم این شرایط جسمی خودت بود که مهیای بیرون رفتن نیست...
وگرنه میبردیمت جایی که حوصله ت سر نره...
مروه انگار آب روی آتشش ریخته باشند مبهوت به حسنا خیره شده بود...
خودش هم حال خودش را نمیفهمید؟
چرا ناگهان عصبانی شد؟!
حره با لحن خواهشگرانه ای گفت:
_آره عزیزم تقصیر این طفلیا که نیست...
بچه ها خیلی برای مراقبت از تو زحمت میکشن...
مروه مثل بچه هایی که زود عصبی میشوند و زود هم نادم با خجالت چشم به چشمهای ساکت حسنا داد و با سرافکندگی گفت: مَ..منو... ببخشید...
حاحالم... خوب نیست...
حسنا با بزرگواری جوابش را داد: نیازی به عذرخواهی نیست متوجهم...
ولی ما هم الان چند هفته ست با تو اینجاییم...
دلمون میخواد بریم یه جای بهتر و چند روز یه بار ببریمت بیرون ولی نه هنوز گرهی از پرونده باز شده که موقعیتمون رو درست بدونیم، نه تو تا امروز شرایط تحرک داشتی؛
ولی یه خبر خوب برات دارم....
دکترت امروز گفت دو روز دیگه برات ویلچر میارن...
میتونی بشینی...
و وقتی بتونی بشینی فیزیوتراپی لگن و پاها رو شروع میکنیم...
وقتی برای رفت و آمد به مطب بیرون میریم یکمم هوا میخوری...
خوبه؟!
امروز روز عجیبی بود!
هم پر از سختی بود و هم پر از خبر های خوب...
با امیدواری سر تکان داد و لبخند زد...
حره بلافاصله با ذوق گفت: سه روز دیگه محرمه...
میتونیم برای عزاداری شبا بریم یه جای ناشناس...
نه حسنا؟!
حسنا فکری کرد: میپرسم و بهتون میگم...
تلاشم رو میکنم که بشه ولی قولی نمیدم...
و مروه دوباره لبخند زد...
همین امید هم در این شرایط برایش لذت بخش بود...
اما بدی حالش این بود که شادی و غم و ترس و عصبانیتش دیگر هیچ کدام دوامی نداشت...
به سرعت برانگیخته می شد و با سرعت بیشتری فروکش میکرد...
و او از این حالت بیزار بود... دلش آرامش و ثبات میخواست...
آرامش و ثباتی که معلوم نبود چه وقت دوباره آنها را خواهد یافت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•|
جنسِ تنـهـایۍِ تو...
از نخِ بۍ مهرےِ ماسـٺ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•💞•✾••┈┈•
🍁گفتۍ دلـهــاے شکستہ را
مۍخـَرے!...
🍁با دلــِ شکستہام آمدم
آقـاجـان♡♡♡
•┈┈••✾•💞•✾••┈┈•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_120 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_121
لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ خانه شان میشد و در خانه هم؛
انسیہ تمام مدت روز و شب را به بهانه ے غذا در آشپزخانه پناه گرفتہ گریہ میکرد و حاجی اگر خانه بود، بہ گوشہ ای خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد...
کسی نمیدانست در ذهنش چہ میگذرد که اینگونہ ساکتش کرده...
میثم هم تمام روز را بیرون از خانہ میگذراند و شبها دیروقت بہ خانہ می آمد...
تحمل جو سنگین خانہ را نداشت ولی این دیرآمدن ها و نبودن هایش دوباره فرزانہ را میترساند...
ولی چیزی نمیگفت... گوشہ ی اتاق کز کرده بود و همراه معصومه کہ موج به موج اشک میریخت و خاموش شدنی نبود عزاداری میکرد به هر دو درد...
هم نگرانی از میثم و هم مصیبت مروه...
کاش الان اینجا بود... اگر بود میثم را نگه میداشت و خیالش را راحت میکرد...
اگر این اتفاق نیفتاده بود مروه دوباره خیلی زود دستشان را توی دست هم میگذاشت...
اشکهایش پی در پی میچکید تا اینکه باز عضو سرگردان خانه وارد اتاق شد...
فرشته ی کوچکی که این سایه سنگین را تاکنون بر خانه شان ندیده بود و متعجب از این و آن دلیلش را میپرسید ولی جوابی نمیگرفت...
معصومه که گریه اش قابل کنترل نبود پتو را روی سر کشید و خودش را به خواب زد اما فرزانه گیر افتاد....
فوری صورتش را پاک کرد و مقابل صورت معصوم و پر از سوال فرشته مثلا لبخندی زد:
_جانم آجی جان چیزی میخوای؟
فرشته چند قدم جلو آمد: میشه سوال بپرسم؟!
_آره عزیزم... بگو...
+چرا همه ناراحتن؟!
_کی گفته همه ناراحتن؟!
+فرزانه خانوم من کوچولو نیستم دیگه میفهمم همتون ناراحتید...
داداش میثم اومده، حالش خوبِ خوب شده ولی هیچکس خوشحال نیست... چرا؟!
اصلا آبجی مروه کجاست چرا نمیاد داداش رو ببینه؟
همس تقصیر شوهرشه حتما نمیاردش!
خب ما با ماشین خودمون بریم دنبالش...
فرزانه کلافه گفت: عزیزم آبجی مروه براش یه سفر مهم پیش اومده... فعلا نمیتونه بیاد اینجا...
لبهای فرشته آویزان شد: آخه دلم تنگ شده... خب زنگ بزن باهاش حرف بزنم...
هرچی به مامان میگم فقط میگه نمیشه...
اصلا هیچکس با من حرف نمیزنه خسته شدم!
فرزانه دلسوزانه فرشته را بغل کرد و دستی به موهایش کشید: عزیز دلم... آبجی الان نمیتونه حرف بزنه... جایی که هست نمیشه بهش زنگ زد...
ولی زود برمیگرده...
حالا به من بگو ببینم... داداش میثم هنوز نیومده؟!
فرشته از بغلش جدا شد: نه... همین الان بهش زنگ زدم گفتم داداش حوصله م سر رفته اینجا هیچکس حوصله نداره کجایی!
گفت از مامانت اجازه بگیر لباس بپوش بیلم دنبالت...
میخواد منو ببره بیرون...
بعد با عجله سمت کمد لباسش پر کشید و مشغول گشتن شد...
ذوق کودکانه اش به فرزانه هم سرایت کرد... راضی بود به اینکه حداقل فرشته همراهش باشد!
...
دستی به دسته اش کشید...
فکر نمیکرد روری از دیدن چنین چیزی تا این حد خوشحال شود...
همه از ویلچر نشینی بیزارند اما با تجربه ی چند هفته درازکش افتادن، قطعا ویلچر میتواند نعمت بزرگی باشد...
حره با لبخند گفت: الان دکتر میاد کمک میده میشینی...
ان شاالله خیلی زود دیگه به اینم احتیاجی نداری...
چیزی نگفت... فقط به این رویا فکر کرد...
چقدر دور و محالش میدید...
دکتر و حسنا با هم وارد شدند و بعد از سلام و علیک دکتر توضیح داد:
_اول توی تخت صاف و بدون بالش بشین ببینم درد داری یا نه...
با کمک حسنا و حره بدون تکیه نشست...
درد ضعیفی را حس میکرد اما ترجیح میداد چیزی نگوید تا از نعمت نشستن محروم نشود...
دکتر وقتی سکوتش را دید برای اطمینان سوال کرد: پس درد نداری؟!
به نفی سرتکان داد و دکتر گفت: یکم درد طبیعیه ولی اگر میتونی تحملش کنی پس تشخیص درسته و دیگه مشکلی برای نشستن نداری...
خب حالا پاهاش رو بگیرید و کمک کنید روی ویلچر بشینه...
باز با کمک بچه ها روی ویلچر نشست و از حس لمس چیزی بجز تشک تخت پس از مدتها، بی اختیار و کودکانه لبخند زد...
حره خوشحال از شادی اش خواست عیشش را کامل کند:
_از فردا میریم فیزیوتراپی...
معصومه یکی از اساتیدش رو معرفی کرده و با بچه ها هماهنگ شدن... آخر شبا میتونیم بریم...
تازه یه خبر خوش دیگه...
حسنا اجازه ی بیرون رفتن واسه عزاداری رو گرفته!
با ذوق چشمان لرزانش را به حسنا دوخت و حسنا برای راحت کردن خیالش لبخندی زد...
دلش میخواست پرواز کند...
خوب میدانست دوای حال بد و آشفته اش چیست...
حسنا هم مطمئن بود اینکار قطعا او را پله ها در بهبود جلو میبرد...
برای همین آنقدر اصرار کرده بود تابالاخره اجازه اش را گرفته بود...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 #پیام_معنوی | اولین چیزی که خدا از آن تقدیر میکند
🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃🌺|
خدایا؛
در جستجوے آنچھ برایم مقدر نکردھ اے
خستھ ام مکُن💕
➕صحیفھ فاطمیھ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_121 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_122
مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به هیئت همیشگی نمیروند و خانواده اش با او نیستند، ولی تنهایی و آشناگریزی برای حال فعلی اش مناسب تر است و همین که حُره را دارد برای تنها نبودنش کافیست...
دست سالمش را روی دسته ی ویلچر قلاب کرد و پرسید: امممشبم... ممیریم؟!
حسنا با همان لبخند سرتکان داد: بله میریم...
...
حره با حوصله لباس سیاهش را که همراه باقی خورده ریزهایش با یک چمدان از آپارتمانشان جمع کرده و آورده بود، به تنش کرد و روسری را روی سرش انداخت...
سوزن های کوچک را برداشت و روسری را محکم بست...
بعد کش چادر را روی سرش انداخت و به زحمت روی ویلچر جابجلیش کرد تا چادر روی تنش بنشیند...
اگر چه سخت بود اما گله ای نداشت...
انگار از اینکه خودش را وقف مروه کند لذت میبرد...
اما مروه خجالت زده بود و خودخوری میکرد...
از ناتوانی به ستوه آمده بود...
از خودخواهی... حره چه گناهی کرده بود که تمام مدت تر و خشکش میکرد و حتی به انسیه و خواهرهایش هم اجازه نمیداد برای انجام کارهایش بیایند...
میگفت "اگر میخواید سربزنید قدمتون روی چشم ولی کارهاشو خودم میکنم..."!
و این نذری بود که حره کرده بود و بین خودش بود و خدای خودش...
او گمان میکرد مروه با این رنجی که متحمل شده حالا در آغوش خداست و به زعم خودش نمیخواست خدمت به این بنده ی نزدیک به خدایش را از دست بدهد...
میخواست به چشم بیاید... نه از آن به چشم آمدن های زمینی...
میخواست به چشم خدایش بیاید...
آماده که شد ویلچر را تا جلوی در، جایی که حسنا و ساجده انتظارشان را میکشیدند برد...
حسنا جایش را با حره عوض کرد و حره دوباره چادر را روی پای مروه مرتب کرد...
در را باز کردند و وارد ایوان و بعد حیاط بسیار کوچک ابن ویلاییِ کلنگی شدند...
مروه مانند کودکان تازه وارد همه جا را به نظر دقت مینگریست...
دلش میخواست بداند اینجا کدام محله و کجای شهر است ولی با این لکنت زبان حوصله ی پرسیدن نداشت...
بجایش با لذت هوای خنک شبِ پاییزی را بلعید...
چند وقت بود هوای آزاد به سرش نخورده بود و آسمان خدا را ندیده بود؟!
نگاهش را از آسمانی که انگار او هم پرده ی سیاه غم اربابش را به دل زده بود گرفت و به باغچه ی کوچک حیاط داد که خزان زده بود و جز دو درخت خشکیده چیزی در آن نبود...
باخودش فکر کرد این خانه حقیقتا برازنده ی من است!
اما حسنا به فکر افتاد حتما دستی به سر و روی حیاط بکشد تا من بعد مروه را عصرها برای هواخوری بیرون بیاورند...
ویلچر را تا جلوی در راندند و دررا باز کردند اما...
مروه با دیدن قامت تکیه داده به ماشین به ناگهان دچار لرزش شد...
نگاه هراسان حره و حسنا با هم گره خورد و عماد؛
همان جوانِ تکیه داده به در ماشین با آنکه سرش پایین بود متوجه تغییر حالش شد و سر بلند کرد...
نگاه مروه در چشمهای روشنش زنجیر شد....
او را شناخت...
با رعشه رو به حره که میپرسید چه شده گفت: بببریم... تتتو...
حره هنوز گیج مانده بود که حسنا بی معطلی ویلچر را داخل حیاط برگرداند و در را بست...
مقابل پای مروه که حالا اشک میریخت نشست: چی شده؟! تو با ایشون چه مشکلی داری؟!
مروه با صدای نسبتا بلند و لرزانی جواب داد: اووون...اوون...
نمیخوااام... هههیچ.. ممردی رو... بببینم
حسنا با ابروهای گره کرده نگاهش را به حره داد و او با ناتوانی سر تکان داد
فکر اینجایش را نکرده بودند
انگار فوبیای مروه جدی تر از این حرفها بود و از این به بعد باید هر روز منتظر چیز جدیدی بودند که او را حساس کند و بیازارد
هرچند این یک قلمش کاملا قابل درک بود...
مروه از هر مرد غریبه ای گریزان بود
دیدنشان حالش را بد میکرد
اما این یکی کمی بیشتر...
او را شناخته بود و میدانست او همه چیز را درباره اش میداند
دلش نمیخواست اقرار کند ولی به این دلیل تحملش برای مروه چندین برابر غیر ممکن بود!
حسنا با تردید در را باز کرد و در آستانه ی در به نیم رخ متفکر مافوقش زل زد...
عماد همه چیز را شنیده بود...
حدسش را نمی زد اما میدانست چه باید بکند...
دستی به محاسن روشنش کشید و به طرف حسنا برگشت:
_خودتون رانندگی کنید راننده رو مرخص میکنم، من دورادور همراهتونم...
به همون هیئتی که قرارمون بود برید...
نگران نباشید از پسش برمیاید منم دورادور هستم...
حسنا بالاجبار سر تکان داد: چشم..
مروه زل زده به همان باغچه ی خزان زده به صدایش گوش میداد و نمیفهمید چرا با هر کلمه ای که به زبان می آورد قلبش با شدت زمین میخورد و دردش در تمام تنش میپیچد...
نمیخواست آزارشان دهد ولی دست خودش نبود که از دیدن سایه قامت مردانه اش هم هراس بر وجودش سایه می انداخت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗