eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_119 چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیزم... باز میان و بهت سر میزنن... ولی به این زود که نمیشه برگشت... تو باید تازه درمان فیزیرتراپیتو شروع کنی شاید دو سه ماه طول بکشه تا راه بیفتی... بعدم هنوز کسی ماجرای جاسوس بودن اون نامرد و وضعیت تو رو نمیدونه... نبایدم کسی از مشکلات تو بویی ببره همین خبر جاسوس بودن داماد حاجی کلی مشکل ساز میشه... تو فقط وقتی میتونی برگردی شهرک که حالت کاملا خوب شده باشه... تازه بجز اون... تا پرونده ی این جاسوسی بسته نشه تو تحت نظر میمونی... کل اون شکیلاتی که برنامه ریخته همین یه عوضی که نبوده... اونا دست از سر حاجی برنمیدارن باید یه جوری واسطه های اصلی رو سوزوند... بذار حالت بهتر بشه... خودشون برات همه چیزو توضیح میدن... تو فعلا به درمانت فکر کن... مروه با کلافگی سر تکان داد: تتا... کی... تو این... دخخمه... بمونم... دلم... میخواد... برم... بیرون... حالممم... خوب نیس... صدای دادش حسنا را به اتاق کشاند... با دیدنش جری تر شد و فریادش را بلند تر بر سرش کوبید: _ببرای... چی... منو... اااینجا... ننگه... داشتید... مننن... مممیخوام... بررم... بیرونن... چنند... روزه... که... رررنگ... آفتابو... ندیدم؟! تتتااا...کی.. باید... اینجااا... بمووونم؟! با حرص و عمیق نفس میکشید و به التماس حره برای آرام بودن توجهی نمیکرد... حسنا هم ساکت و دست به سینه کنار در ایستاده بود و تنها خیره نگاهش میکرد بی هیچ جوابی... و این عصبی ترش میکرد: چچرا... جواب...نمیدی... ففک... میکنید... من... دیووونه م؟! حسنا به حرف آمد: همچین فکری نمیکنم... ولی جوابی هم نمیتونم بهت بدم تو حق داری حوصله ت از اینجا سر رفته باشه... ولی ما اصراری به دائم موندنت توی خونه نداشتیم این شرایط جسمی خودت بود که مهیای بیرون رفتن نیست... وگرنه میبردیمت جایی که حوصله ت سر نره... مروه انگار آب روی آتشش ریخته باشند مبهوت به حسنا خیره شده بود... خودش هم حال خودش را نمیفهمید؟ چرا ناگهان عصبانی شد؟! حره با لحن خواهشگرانه ای گفت: _آره عزیزم تقصیر این طفلیا که نیست... بچه ها خیلی برای مراقبت از تو زحمت میکشن... مروه مثل بچه هایی که زود عصبی میشوند و زود هم نادم با خجالت چشم به چشمهای ساکت حسنا داد و با سرافکندگی گفت: مَ..منو... ببخشید... حاحالم... خوب نیست... حسنا با بزرگواری جوابش را داد: نیازی به عذرخواهی نیست متوجهم... ولی ما هم الان چند هفته ست با تو اینجاییم... دلمون میخواد بریم یه جای بهتر و چند روز یه بار ببریمت بیرون ولی نه هنوز گرهی از پرونده باز شده که موقعیتمون رو درست بدونیم، نه تو تا امروز شرایط تحرک داشتی؛ ولی یه خبر خوب برات دارم.... دکترت امروز گفت دو روز دیگه برات ویلچر میارن... میتونی بشینی... و وقتی بتونی بشینی فیزیوتراپی لگن و پاها رو شروع میکنیم... وقتی برای رفت و آمد به مطب بیرون میریم یکمم هوا میخوری... خوبه؟! امروز روز عجیبی بود! هم پر از سختی بود و هم پر از خبر های خوب... با امیدواری سر تکان داد و لبخند زد... حره بلافاصله با ذوق گفت: سه روز دیگه محرمه... میتونیم برای عزاداری شبا بریم یه جای ناشناس... نه حسنا؟! حسنا فکری کرد: میپرسم و بهتون میگم... تلاشم رو میکنم که بشه ولی قولی نمیدم... و مروه دوباره لبخند زد... همین امید هم در این شرایط برایش لذت بخش بود... اما بدی حالش این بود که شادی و غم و ترس و عصبانیتش دیگر هیچ کدام دوامی نداشت... به سرعت برانگیخته می شد و با سرعت بیشتری فروکش میکرد... و او از این حالت بیزار بود... دلش آرامش و ثبات میخواست... آرامش و ثباتی که معلوم نبود چه وقت دوباره آنها را خواهد یافت... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•| جنسِ تنـ‌هـایۍِ تو... از نخِ بۍ مهرےِ ماسـٺ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•💞•✾••┈┈• 🍁گفتۍ دلـ‌هــاے شکستہ را مۍخـَرے!... 🍁با دلــِ شکستہ‌ام آمدم آقـاجـان♡♡♡ •┈┈••✾•💞•✾••┈┈• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_120 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ خانه شان میشد و در خانه هم؛ انسیہ تمام مدت روز و شب را به بهانه ے غذا در آشپزخانه پناه گرفتہ گریہ میکرد و حاجی اگر خانه بود، بہ گوشہ ای خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد... کسی نمیدانست در ذهنش چہ میگذرد که اینگونہ ساکتش کرده... میثم هم تمام روز را بیرون از خانہ میگذراند و شبها دیروقت بہ خانہ می آمد... تحمل جو سنگین خانہ را نداشت ولی این دیرآمدن ها و نبودن هایش دوباره فرزانہ را میترساند... ولی چیزی نمیگفت... گوشہ ی اتاق کز کرده بود و همراه معصومه کہ موج به موج اشک میریخت و خاموش شدنی نبود عزاداری میکرد به هر دو درد... هم نگرانی از میثم و هم مصیبت مروه... کاش الان اینجا بود... اگر بود میثم را نگه میداشت و خیالش را راحت میکرد... اگر این اتفاق نیفتاده بود مروه دوباره خیلی زود دستشان را توی دست هم میگذاشت... اشکهایش پی در پی میچکید تا اینکه باز عضو سرگردان خانه وارد اتاق شد... فرشته ی کوچکی که این سایه سنگین را تاکنون بر خانه شان ندیده بود و متعجب از این و آن دلیلش را میپرسید ولی جوابی نمیگرفت... معصومه که گریه اش قابل کنترل نبود پتو را روی سر کشید و خودش را به خواب زد اما فرزانه گیر افتاد.... فوری صورتش را پاک کرد و مقابل صورت معصوم و پر از سوال فرشته مثلا لبخندی زد: _جانم آجی جان چیزی میخوای؟ فرشته چند قدم جلو آمد: میشه سوال بپرسم؟! _آره عزیزم... بگو... +چرا همه ناراحتن؟! _کی گفته همه ناراحتن؟! +فرزانه خانوم من کوچولو نیستم دیگه میفهمم همتون ناراحتید... داداش میثم اومده، حالش خوبِ خوب شده ولی هیچکس خوشحال نیست... چرا؟! اصلا آبجی مروه کجاست چرا نمیاد داداش رو ببینه؟ همس تقصیر شوهرشه حتما نمیاردش! خب ما با ماشین خودمون بریم دنبالش... فرزانه کلافه گفت: عزیزم آبجی مروه براش یه سفر مهم پیش اومده... فعلا نمیتونه بیاد اینجا... لبهای فرشته آویزان شد: آخه دلم تنگ شده... خب زنگ بزن باهاش حرف بزنم... هرچی به مامان میگم فقط میگه نمیشه... اصلا هیچکس با من حرف نمیزنه خسته شدم! فرزانه دلسوزانه فرشته را بغل کرد و دستی به موهایش کشید: عزیز دلم... آبجی الان نمیتونه حرف بزنه... جایی که هست نمیشه بهش زنگ زد... ولی زود برمیگرده... حالا به من بگو ببینم... داداش میثم هنوز نیومده؟! فرشته از بغلش جدا شد: نه... همین الان بهش زنگ زدم گفتم داداش حوصله م سر رفته اینجا هیچکس حوصله نداره کجایی! گفت از مامانت اجازه بگیر لباس بپوش بیلم دنبالت... میخواد منو ببره بیرون... بعد با عجله سمت کمد لباسش پر کشید و مشغول گشتن شد... ذوق کودکانه اش به فرزانه هم سرایت کرد... راضی بود به اینکه حداقل فرشته همراهش باشد! ... دستی به دسته اش کشید... فکر نمیکرد روری از دیدن چنین چیزی تا این حد خوشحال شود... همه از ویلچر نشینی بیزارند اما با تجربه ی چند هفته درازکش افتادن، قطعا ویلچر میتواند نعمت بزرگی باشد... حره با لبخند گفت: الان دکتر میاد کمک میده میشینی... ان شاالله خیلی زود دیگه به اینم احتیاجی نداری... چیزی نگفت... فقط به این رویا فکر کرد... چقدر دور و محالش میدید... دکتر و حسنا با هم وارد شدند و بعد از سلام و علیک دکتر توضیح داد: _اول توی تخت صاف و بدون بالش بشین ببینم درد داری یا نه... با کمک حسنا و حره بدون تکیه نشست... درد ضعیفی را حس میکرد اما ترجیح میداد چیزی نگوید تا از نعمت نشستن محروم نشود... دکتر وقتی سکوتش را دید برای اطمینان سوال کرد: پس درد نداری؟! به نفی سرتکان داد و دکتر گفت: یکم درد طبیعیه ولی اگر میتونی تحملش کنی پس تشخیص درسته و دیگه مشکلی برای نشستن نداری... خب حالا پاهاش رو بگیرید و کمک کنید روی ویلچر بشینه... باز با کمک بچه ها روی ویلچر نشست و از حس لمس چیزی بجز تشک تخت پس از مدتها، بی اختیار و کودکانه لبخند زد... حره خوشحال از شادی اش خواست عیشش را کامل کند: _از فردا میریم فیزیوتراپی... معصومه یکی از اساتیدش رو معرفی کرده و با بچه ها هماهنگ شدن... آخر شبا میتونیم بریم... تازه یه خبر خوش دیگه... حسنا اجازه ی بیرون رفتن واسه عزاداری رو گرفته! با ذوق چشمان لرزانش را به حسنا دوخت و حسنا برای راحت کردن خیالش لبخندی زد... دلش میخواست پرواز کند... خوب میدانست دوای حال بد و آشفته اش چیست... حسنا هم مطمئن بود اینکار قطعا او را پله ها در بهبود جلو میبرد... برای همین آنقدر اصرار کرده بود تابالاخره اجازه اش را گرفته بود... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 | اولین چیزی که خدا از آن تقدیر می‌کند 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃🌺| خدایا؛ در جستجوے آنچھ برایم مقدر نکردھ اے خستھ ام مکُن💕 ➕صحیفھ فاطمیھ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_121 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به هیئت همیشگی نمیروند و خانواده اش با او نیستند، ولی تنهایی و آشناگریزی برای حال فعلی اش مناسب تر است و همین که حُره را دارد برای تنها نبودنش کافیست... دست سالمش را روی دسته ی ویلچر قلاب کرد و پرسید: امممشبم... ممیریم؟! حسنا با همان لبخند سرتکان داد: بله میریم... ... حره با حوصله لباس سیاهش را که همراه باقی خورده ریزهایش با یک چمدان از آپارتمانشان جمع کرده و آورده بود، به تنش کرد و روسری را روی سرش انداخت... سوزن های کوچک را برداشت و روسری را محکم بست... بعد کش چادر را روی سرش انداخت و به زحمت روی ویلچر جابجلیش کرد تا چادر روی تنش بنشیند... اگر چه سخت بود اما گله ای نداشت... انگار از اینکه خودش را وقف مروه کند لذت میبرد... اما مروه خجالت زده بود و خودخوری میکرد... از ناتوانی به ستوه آمده بود... از خودخواهی... حره چه گناهی کرده بود که تمام مدت تر و خشکش میکرد و حتی به انسیه و خواهرهایش هم اجازه نمیداد برای انجام کارهایش بیایند... میگفت "اگر میخواید سربزنید قدمتون روی چشم ولی کارهاشو خودم میکنم..."! و این نذری بود که حره کرده بود و بین خودش بود و خدای خودش... او گمان میکرد مروه با این رنجی که متحمل شده حالا در آغوش خداست و به زعم خودش نمیخواست خدمت به این بنده ی نزدیک به خدایش را از دست بدهد... میخواست به چشم بیاید... نه از آن به چشم آمدن های زمینی... میخواست به چشم خدایش بیاید... آماده که شد ویلچر را تا جلوی در، جایی که حسنا و ساجده انتظارشان را میکشیدند برد... حسنا جایش را با حره عوض کرد و حره دوباره چادر را روی پای مروه مرتب کرد... در را باز کردند و وارد ایوان و بعد حیاط بسیار کوچک ابن ویلاییِ کلنگی شدند... مروه مانند کودکان تازه وارد همه جا را به نظر دقت مینگریست... دلش میخواست بداند اینجا کدام محله و کجای شهر است ولی با این لکنت زبان حوصله ی پرسیدن نداشت... بجایش با لذت هوای خنک شبِ پاییزی را بلعید... چند وقت بود هوای آزاد به سرش نخورده بود و آسمان خدا را ندیده بود؟! نگاهش را از آسمانی که انگار او هم پرده ی سیاه غم اربابش را به دل زده بود گرفت و به باغچه ی کوچک حیاط داد که خزان زده بود و جز دو درخت خشکیده چیزی در آن نبود... باخودش فکر کرد این خانه حقیقتا برازنده ی من است‌! اما حسنا به فکر افتاد حتما دستی به سر و روی حیاط بکشد تا من بعد مروه را عصرها برای هواخوری بیرون بیاورند... ویلچر را تا جلوی در راندند و دررا باز کردند اما... مروه با دیدن قامت تکیه داده به ماشین به ناگهان دچار لرزش شد... نگاه هراسان حره و حسنا با هم گره خورد و عماد؛ همان جوانِ تکیه داده به در ماشین با آنکه سرش پایین بود متوجه تغییر حالش شد و سر بلند کرد... نگاه مروه در چشمهای روشنش زنجیر شد.... او را شناخت... با رعشه رو به حره که میپرسید چه شده گفت: بببریم... تتتو... حره هنوز گیج مانده بود که حسنا بی معطلی ویلچر را داخل حیاط برگرداند و در را بست... مقابل پای مروه که حالا اشک میریخت نشست: چی شده؟! تو با ایشون چه مشکلی داری؟! مروه با صدای نسبتا بلند و لرزانی جواب داد: اووون...اوون... نمیخوااام... هههیچ.. ممردی رو... بببینم حسنا با ابروهای گره کرده نگاهش را به حره داد و او با ناتوانی سر تکان داد فکر اینجایش را نکرده بودند انگار فوبیای مروه جدی تر از این حرفها بود و از این به بعد باید هر روز منتظر چیز جدیدی بودند که او را حساس کند و بیازارد هرچند این یک قلمش کاملا قابل درک بود... مروه از هر مرد غریبه ای گریزان بود دیدنشان حالش را بد میکرد اما این یکی کمی بیشتر... او را شناخته بود و میدانست او همه چیز را درباره اش میداند دلش نمیخواست اقرار کند ولی به این دلیل تحملش برای مروه چندین برابر غیر ممکن بود! حسنا با تردید در را باز کرد و در آستانه ی در به نیم رخ متفکر مافوقش زل زد... عماد همه چیز را شنیده بود... حدسش را نمی زد اما میدانست چه باید بکند... دستی به محاسن روشنش کشید و به طرف حسنا برگشت: _خودتون رانندگی کنید راننده رو مرخص میکنم، من دورادور همراهتونم... به همون هیئتی که قرارمون بود برید... نگران نباشید از پسش برمیاید منم دورادور هستم... حسنا بالاجبار سر تکان داد: چشم.. مروه زل زده به همان باغچه ی خزان زده به صدایش گوش میداد و نمیفهمید چرا با هر کلمه ای که به زبان می آورد قلبش با شدت زمین میخورد و دردش در تمام تنش میپیچد... نمیخواست آزارشان دهد ولی دست خودش نبود که از دیدن سایه قامت مردانه اش هم هراس بر وجودش سایه می انداخت... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• 🖋از پشـتِ لالہ هاے آفتاب خوردهـ ے این شـ‌هــر برایـٺ مےنویسـم... آقــا ســلام...♡|• •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• ❅ঊঈ✿☀️✿ঈঊ❅ @non_valghalam
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_122 مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 به زحمت در تاریکی کوچه سوارش کردند و راه افتادند... حره مدام مشغولش میکرد تا به آدمها خیره نشود و واکنشی نشان ندهد... ساجده پشت فرمان نشسته بود تا حسنا با خیال راحت پی چاره ی مشکل جدیدش بگردد... برای دکتر بهزادی نوشت: _سلام دکتر... ما الان متوجه شدیم که نسبت به مردها فوبیا پیدا کرده... الان هم چون قرار بوده ببریمش هیئت توی راهیم ولی کلا هیستیریک شده حرف نمیزنه مرتعشه میترسم اگر بگم هیئت رو کنسل کنیم حالش بدتر بشه اونجا هم آدم میبینه میترسم واکنش بدتری نشون بده... کمی طول کشید تا جواب دکتر برسد: _" با پدر و برادرش که واکنش خوبی داشت پس اونقدر ها مشکلش حاد نیست... سعی کنید کنترلش کنید و ببریدش... طوری رفت و آمد کنید که آدمهای کمتری رو ببینه... اگر واکنش بدی داشت شبهای بعدی رو کنسل کنید ولی توی خونه باید باهاش حرف بزنید نه بیرون... من فردا بهتون سر میزنم... امشب مراقبش باشید و کنترلش کنید فردا درباره ش تصمیم میگیریم... حسنا پراز اضطراب شده بود... قرار بود چراغ خاموش و ناشناس رفت و آمد کنند و برای همین بزرگترین هیئت ممکن را انتخاب کرده بودند... خودش را مذمت میکرد که چرا زودتر از این تمام مشکلات را ریشه یابی نکرده... او برای این رفت و آمدها اصرار کرده بود... اگر مشکلی پیش می آمد حتما توبیخ میشد... ولی طفلک چه تقصیری داشت... تا مروه مرد نمیدید که نمیفهمیدند این مشکل هم وجود دارد... لب جوید و سرش را از بین صندلی ها رو به مروه که سرش را پایین انداخته بود و با ناخن های دست راست به جان کناره های ناخن دست چپ افتاده بود و جواب سوالات حره را نمیداد گفت: _مروه... به من گوش کن... امشب اولین قرار فیزیوتراپیته... دوساعت دیگه... بخاطر ویزیت تو استاد معصومه تا دیر وقت میمونه... میخوای بجای هیئت رفتن دو ساعت همینجا توی ماشین بچرخیم و نوحه گوش کنیم و سیاهی خیابونا رو ببینیم؟ بعد بریم پیش دکتر؟! مروه بالاخره سر بلند کرد و خیره نگاهش کرد... دلش میخواست عزاداری کند ولی خودش هم میفهمید شرایطش مهیای دیدن اینهمه آدم نیست... در کمال تعجب گفت: آاا...آررره... حسنا متعجب لبخندی زد و فلش خودش را به ضبط ماشین وصل کرد... چشمکی به حره زد و نفس راحتی کشید... باورش نمیشد به این راحتی این گره باز شود.. خودش را برای سخت تر از اینها آماده کرده بود... گوشی توی دستش را با گوشی کارش عوض کرد و به آقای عضدی گزارش داد... و بعد مثل بقیه در نوحه غرق شد... مروه خیلی وقت بود سرش را به شیشه چسبانده بود و اشک میریخت و ساجده تا آنجا که میشد با سرعت میراند که تصویر محو مروه پشت پرده ی اشک و پشت شیشه ی دودی ماشین محو تر و محو تر شود... اشک لرزشش را کاهش داده بود و اعصابش را سبک کرده بود... افسوس که وقتی حالش بد میشد چشمه ی اشکش میخشکید... ولی حالا این نوحه بهانه ی اشکش شده بود... چشمه ی خشکیده ی چشمش را جوشانده بود و او را بی نیاز از قرص و دوا به آرامش رسانده بود... آن حال بد کم کم فراموشش میشد... و محو میشد در دوست داشتنیِ همیشگی اش... ... ماشین را درون پارکینگ کلینیک خصوصیِ استاد معصومه توقف کردند... ویلچر را پای ماشین آوردند و جابجایش کردند... این چند هفته کم غذایی از پر کاه سبک ترش کرده بود و جابجایی اش چندان سخت نبود... پشت ستونی پانزده قدم دورتر عماد، مراقب اوضاع بود... تک تک لحظاتی که این دختر زخمی و تکیده را میدید آتش خشم از قلبش زبانه میکشید و وجودش را میسوزاند... چقدر دلش میخواست بازجوییِ آن گرگ بی صفت را به او بسپارند اما نشده بود... یحیی زیرآبش را زده بود! البته به زعم خودش برای حفظ عماد... نمیخواست عصبانیت عماد منجر به رفتار غیر حرفه ای و خطای تشکیلاتی شود... خشم را در چشمانش حین دستگیر آن جانور دیده بود و نمیخواست توبیخ و تعلیق شود... از مقابل چشمانش گذشتند و با آسانسور خودشان را به طبقه ی سوم رساندند... کاملا خلوت و سوت و کور بود مطابق میل حسنا و همکارانش... معصومه که زودتر از آنها خودش را رسانده بود، در مطب را باز کرد و همانجا با چشمان اشکی به پای خواهرش افتاد... آنقدر محکم بغلش کرد که صدای حره در آمد: معصومه جان کبودی بدنش هنوز کاملا خوب نشده درد میکشه... معصومه ناچار از او جدا شد و هردو با چشمان اشکی خیره ی هم شدند... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃|...آن کسی با حضرت مهدی علیه السلام دوست تر است که بعد از اتیان (انجام دادن) واجبات و ترک محرمات و طاعت خدا در واجبات و محرمات ، برای او بیشتر دعا بکند. برای فرج او !... | | 🦋 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
...༺‌♡༺‌‌ اول‌ بنـا نبود چنین‌ عاشقـت‌ شوم یکبار حࢪم‌ آمدم‌ و دربـھ‌درشدم...! 💔 ✦ ✧ ✦ ✧ ✦ ✧✦ ✧ ✦ ✧ ✦ https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ رفیق راه بےپایان کدام اسـٺ؟! اگـر عقل اسٺ پس دیوانگے چیسـٺ؟! ➕مولانا |❅••✿🍃🍂🍃✿••❅| http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | یکی از شگرد‌های شیطان 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_123 به زحمت در تاریکی کوچه سوارش کردند و را
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 معصومه آنقدر برایش عزیز بود که هر دردی را به جان بخرد برای در آغوش گرفتنش اما مجال اعتراض نبود... استادش که زن جاافتاده ای بود خودش را رساند و عتاب وار معصومه را بلند کرد: بذار بیان داخل بعد قربون صدقه ش برو قاضیان... اگر بخوای آبغوره بگیری باید بریا... معصومه که با اصرار و التماس از استادش اجازه گرفته بود در جلسات درمان خواهرش حضور داشته باشد از ترس اخراج فوری بلند شد و با کف دست اشکهایش را گرفت: چشم استاد... حسنا ویلچر را تا اتاق فیزیوتراپی برد و بقیه هم همراهی شان کردند... تمام مدتی که استاد معصومه مشغول معاینه و توضیحات بود و گاها هم سوالاتی میپرسید که مروه ناگزیر به جواب دادن بود؛ یا حتی بعد از آن تمام مدتی که تمرینات بسیار ساده ی تحرک را به مروه میداد و او از پس شان برنمی آمد؛ اشک چشمهای معصومه حتی برای یک لحظه هم قطع نمیشد... و این حال این ته تغاریِ وابسته و زودرنج از چشم حره دور نمیماند... نگران بود... نگرانی خواهرانه ای برای ادامه ی رابطه ی معصومه و برادرش... خوب میدانست حامد کہ از ماموریت برگردد معصومه ی جدیدی را خواهد دید... نگران بود و این دست خودش نبود... ... ساغری، استادِ معصومه، میله ی فلزی و براقی را مقابل ویلچر مروه گذاشت... _امروز دیگه باید بتونی بایستی دخترم... مروه خوشحال توی صورت اطرافیان چشم چرخاند... فرزانه که عضو جدید این جلسات بود با ذوق گفت: بلند شو آبجی... میتونی... بعد از این ده شب عزاداری حالش خیلی بهتر بود و این را هم خودش و هم دیگران حس میکردند... با انرژی مصاعف از تشویق فرزانه دستش بدنه ی فلزی واکر را لمس کرد و بعد خودش را جلو کشید... ولی هنوز کف پایش کامل زمین را لمس نکرده بود که زانوانش تهی شد و سر جایش نشست... ساغری فوری توضیح داد: _اصلا نگران نباش طبیعیه... باید چندین مرتبه امتحان کنی... دوباره چشمی در اتاق روی چهره های همراهش گرداند... همه منتظر و بعضی مضطرب... خصوصا معصومه... دوباره مشغول تلاش شد و دوباره همین اتفاق افتاد... و دوباره و دوباره... اما ساغری و حره مدام تشویقش میکردند تکرار کند و نترسد... صورتش پر از قطرات درشت عرق شده بود و نفسش به شماره افتاده بود... درد ماهیچه هایش شروع شده بود و این حال در تمام جلسات فیزیوتراپی و ایضا تمرینهایش تکرار میشد... دیگر عادت کرده بود و بی واهمه ادامه میداد... حریص بود به ایستادن... به بازیابی توانش... او هم مثل بقیه درگیریهای خانوادگی اش را میدید... معصومه را میدید که چطور در معرض افسردگی ست... نه به دانشگاه و نه به حامد میلی ندارد... دو دوست داشتنی پیش از این اتفاقش را کنار گذاشته و صبح و شب به حال خواهرش گریه میکند... لاغر و رنگ پریده شده زیر چشمانش گود افتاده و استخوان گونه اش بیرون زده... فرزانه را میدید که لحظه ای از اضطراب کجا بودن و چه کردن میثم خالی نیست... و میثمی که از خجالت روی او و پدرش دیر می آید و زود میرود و این باز خانواده را نگران کرده... پدرش را میدید که گوشه نشین شده و خود را در کار حل کرده تا کمتر به یاد زخمهایش بیفتد... انسیه را میدید که تنها شده... و فرشته را کہ متحیر میان خانواده اش چشم میگرداند و هیچ یک را نمیشناسد... و خودش را... و خودش را که بجای حل مشکلشان مسبب مشکلاتشان شده... مثل بیمار رو به موت رو به قبله افتاده تا حضرت عزرائیل جانش را بگیرد... حریص بود به ایستادن... به دوباره سر پا شدن... میخواست خودش و خانواده اش را نجات دهد... امیدوار بود... این شبها از او خواسته بود این چینی شکسته را درست بند بزند و از نو آبگینه ای کند که دیگران را سیراب کند و خود را خنکای آب بس باشد... با خود میگفت اگرچه من در اشتباه گشودم و قرعه ام به تنهایی رقم خورد ولی‌؛ نمیگذارم سایه ے نحس این حادثه خانواده ام را از هم بتاراند... نه معصومه و نه فرزانه و نه میثم نباید بسوزند... حتی انسیه و حاجی نباید ذره ای از قبل این بلا از هم دور شوند... تمام این بلا را برای خودش میخواست؛ با ضعف اعصابش، با ترس و کابوسش، با لکنت و پای لنگش، همه برای خودش نه دیگران... دیگران نباید به پای اشتباه او میسوختند... با همین فکر ها آنقدر تلاش کرد تا روی پا ایستاد... تمام بدنش میلرزید و اشکهایش میچکید ولی حاضر به رها کردن میله و نشستن نبود... همه اختیار از کف داده با شوق سر و صدا به پا کردند و صورتش را بوسیدند اما مثل همیشه کار حسنا او را از شادی کردن بازداشت... تلفنش زنگ خورد و او فوری از اتاق خارج شد و کنار پنجره ی اتاق انتظار تلفن را جواب داد: بله آقا... عماد چند قدم دورتر پشت در ورودی مطب کنجکاوانه دلیلی برای سرک کشیدن پیدا کرده بود: _چه خبره خانوم این وقت شب این سر و صداها واسه چیه واسه همین گفتم این تعداد آدم نیارید خودتون باشید فقط...
حسنا فوری لب گزید و با ضربه ای به در همه را ساکت کرد: _حق باشماست دیگه تکرار نمیشه... ولی اگر بچه ها نیان روند درمان انقدر سریع پیش نمیره... بقیه بهش روحیه میدن... عماد با نوک کفش چارچوب در را آهسته نوازش داد و دستی به موهای پشت سرش کشید: +حالا اتفاق خاصی افتاده بود؟! _بله... خداروشکر روی پاهاش ایستاد... لبهای عماد به خنده کش آمد اما فوری جمعشان کرد: خیلی خب... لطفا دیگه سر و صدایی نباشه... حسنا دلش میخواست بگوید این ساختمان که خالی است! ولی میدانست نمیتواند... پس به گفتن چشمی بسنده کرد و به تماس پایان داد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🦋اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ خدایا ببخش گناهانی را که محروم میکند مرا از "حسین" ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا