💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ 🍃 #فانوس_162 به ساحل که برگشتند میثم روی رو در رو شدن با مروه را نداشت... پشت به او ر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_163
نگاه عماد روی صورت مروه ثابت ماند... ناخودآگاه...
مردمکهای سبزرنگش در کاسه چشم میلرزید و دستهایش را مشت کرده بود...
تلاش میکرد ترسش را پنهان کند...
اولین بار بود این چنین دقیق او را از نظر میگذراند... بی اختیار...
سر به زیر انداخت و استغفراللهش را به زبان نیاورد...
_خانوم قاضیان شما که میدونید برای چی اومدبد اینجا!
میدونید ما وظیفه داریم مراقبتون باشیم...
آخه این وقت شب اینجا؟!
مروه از هیجان و اضطراب شب و صدای امواج خشمگین و صورت جدی عماد زیر نور ماه و البته اشتباه خودش، از درون میلرزید...
تازه میفهمید چه اشتباهی کرده...
این وقت شب آن بیچاره را هم از خواب بیخواب کرده...
شاید اگر هرکس دیگری جز عماد بود بابت این رفتار غافلانه و بیدار کردنش حسابی عذر میخواست و بی هیچ حرفی به خانه برمیگشت اما...
با او انگار سر لج داشت...
کودکانه نمیخواست اشتباهش را گردن بگیرد و نزد او گردن کج کند...
اگر چه به نفس نفس افتاده بود به لجبازی زبان چرخاند:
_آقای محترم من نخوام کسی مراقبم باشه باید کی رو ببینم؟!
تو رو خدا برید راحتم بذارید بذارید آروم بگیرم...
اصلا من میخوام این زن ۳۲ ساله بیاد راحتم کنه از این زندگی...
کجا رو باید امضا کنم آقای عضدی؟!
من دلم میخواد راحت باشم بابا دلم میخواد تنها، تنها کنار این ساحل بشینم گناهه؟!
چرا راحتم نمیذارید؟!
بیش از این ادامه نداد تا بغضش سر باز نکند...
عماد با تحیر یک بار دیگر نگاهش را بالا کشید...
این مروه ی لج باز و بی منطق شباهتی به دختری که میشناخت نداشت...
با آن چشمان معصوم و دستی که از سرما بازو هایش را بغل کرده بود تا کم لباسی اش را در این شب سرد بهاری جبران کند...
مظلومیت و رنج چهره اش چیزی را در دل عماد تکان میداد...
نگاه از او گرفت و دستی به محاسنش کشید...
مروه نیروی تحت امر او نبود که راحت تحکم کند و او را به خانه برگرداند...
مجرم هم نبود که توبیخ و دستگیرش کند...
دختری شیشه ای بود که به تلنگری فرومیریخت...
عماد آهسته و با تانی گفت:
_متوجهم ولی...
مااجازه نداریم به شما اختیار بدیم تا امنیت خودتون رو به مخاطره بندازید...
لطفا برگردید خونه...
مروه انگار امشب سر جنگ داشت...
نه با لحن لجباز و بی منطقش...
با بغض صدایش که گریبان عماد را سخت گرفته بود:
_ولی من میخوام یکم اینجا بمونم...
تو رو خدا برید راحتم بذارید...
عماد اینبار محکم تر ایستاد: لطفا برگردید خونه...
و مروه دید راهی جز نرمش نیست و به خواهش افتاد:
_من حالم خوب نیست...
لطفا اجازه بدید یکم اینجا بمونم...
پلک عماد از هیجان پرید...
نمیفهمید چرا در مقابل خواهش او هیچ دفاعی ندارد...
دست و دلش با هم میلرزید...
از این حال خودش بیشتر از هرچیز میترسید...
فوری چند قدم فاصله گرفت و گفت:
_لطفا فقط چند دقیقه...
من منتظر میمونم...
پ.ن: دوستان این مدت تعطیلات کمی وقفه انداخت در ارائه پارت و ضمنا مشغولیت من برای ویرایش پرپرواز و آماده کردنش برای چاپ باعث شد زمان پارتگذاری تغییر کنه ولی ان شاالله از این به بعد بنا همون ارسال روزانه دوپارت یکی صبح و یکی شب هست که به نظر میاد اکثر اعضا روی این شیوه اتفاق نظر دارن🌷
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💜🔥خواستم بگم زودتر بریم بیرون جلو بقیه زشت نباشه
تا دهن باز کردم دستش رو آورد جلو:
_هیچی نگو...
بزار یکم نگات کنم...
میدونی چند سال انتظار این لحظه رو کشیدم؟
انتظار لحظه ای که محرمم بشی و بتونم دل سیر نگات کنم؟
مثل همیشه خجالت زده سرمو انداختم پایین و چشمام رو بستم...
طاقت نگاهشو نداشتم...
انگار آتیشی بود که تمام خرمنم رو میسوزوند...
دستم رو گرفت و به لبهاش نزدیک کرد...
بوسید و روی چشمش گذاشت:
_یادت میاد اولین باری که دیدمت؟
چقدر به چشمم قشنگ اومدی...
نمیدونم چی داشتی که منو با تمام زندگیم درانداخت و عوضم کرد...
اونقد که...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
#عاشقاانهههنابمذهبی🍃
#پرازنکاتاعتقادی👌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💜🔥خواستم بگم زودتر بریم بیرون جلو بقیه زشت نباشه تا دهن باز کردم دستش رو آورد جلو: _هیچی نگو... بزار
رمان غریب آشنای خانم الف اینجاست😍👆🏻
غمّضت عيوني خُوفي لا النّاس
يشوفوكْ مخّبي بعيوني🍂
چشمــانم را بستــم!
از ترس اینکه
مــردم
تو را
در چشمـانم ببینند...
#العربیات
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | شیرینتر از محبوب بودن
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
..💙💍..
پنجاهـ⁵⁰ سالِ دیگہ
وقتے کنآرش بودے👫
تو همین حالٺ بهش بگے:
مآ بر سر آن عهـد
کہ بستیم ، نشستیمـ😌✌️🏻
#انشاءالله •ᴗ
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➕من و
امـام زمـان♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 رمان 🍂غریب آشنای خانم شین الف از فردا اینجا ارسال میشه👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/165
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
رمان #حَنّانه🍁 خانم شین الف از فردا اینجا ارسال میشه👇🏻😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
هرکی نخونده عجله کنه آخرین فرصته👏🏻♥️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_163 نگاه عماد روی صورت مروه ثابت ماند... ن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_164
چند قدمی دور شد و بعد به دریا خیره شد...
نمیخواست به او نگاه کند...
یا حتی فکر...
ولی نمیتوانست...
ارتعاش ضعیفی سینه و حنجره اش را به بازی گرفته بود...
پر از هیجان، اضطراب، حس درک ناشناخته ها...
باورش نمیشد به او، به یک زن، کششی داشته باشد...
او همیشه غرق بوده، غرق در کار، در ماموریت و تعقیب و گریز و زد و خورد...
عشقش به خاک کشیدن دسیسه گران بوده و محافظت از افرادی که برای مردم و اعتقادش مفید بوده اند...
این را هدفی مقدس شناخته و تا به این سن جز این به هیچ چیز دیگری نیاندیشیده...
درمحیط کارش همیشه با زیبا ترین پرستوها سروکار داشته و نه تنها هرگز دلش نلرزیده،که دیدن آنهمه دنائت و کم فروشی در آن زنان ناخودآگاه او را به جنس زن بدبین کرده...
اما حالا...
بی حوصله سر تکان داد و برای فرار از غوغایی که در دلش به پا شده بود با نوک کفش مشغول بازی با خاک ساحل شد و خودش را مواخذه کرد:
_اصلا چرا به حرفش گوش دادی؟!
نمیدونی زنها تا عرصه رو تنگ میبینن با مظلوم نمایی کارشونو پیش میبرن؟!
همین چند دقیقه پیش نبود که برات چنگ و دندون نشون میداد؟
کم از این ادااطوارا دیدی؟!
وجدانش ساکتش کرد:
_این دختر شبیه زنهایی که تو دیدی نیست...
اون نخواست با دلبری کارش رو راه بندازه...
کلافه نگاهش را به ماه داد:
_پس من زیادی ضعیفم که دلم لرزید؟!
آهی کشید و خودش را توبیخ کرد:
_فکر میکردم تو اینهمه سال آبدیده شده باشی!
ناامیدم کردی...
زیر لب مشغول ذکر شد تا فکر و قلبش را از او منحرف کند اما...
او... اوی ایستاده دقیقا روی جای پای موج ها...
ساکت و خیره...
بی نهایت دوست داشتنی مینمود...
عماد با خودش لج کرد و پشت کرد...
نگاهش به خانه های نزدیک ساحل افتاد...
باز دلیلی برای توبیخ خود پیدا کرد:
_اگه یه نفر این وقت شب ما رو اینجا ببینه چی؟!
این چه کار مسخره ای بود که کردی!
باید برش میگردوندی...
با این که چند دقیقه اش چند دقیقه ای بود که به پایان رسیده بود اما هرچه اراده میکرد صدایش کند نمیتوانست...
و نمیخواست بپذیرد دلیل این تعلل میتواند علاقه به ادامه پیدا کردن این ملاقات شبانه باشد!
با خودش صادق نبود...
قصد باور نداشت...
این حال را وسوسه ای میدانست که تا چند دقیقه ی دیگر فروکش خواهد کرد...
مروه اما خیره به دریا بود اما باز دریا را نمیدید...
این بار از هیجان و اضطراب...
آمده بود تا به راه حلی برای گشودن گره کار میثم و فرزانه بیاندیشد ولی...
حالا با دیدن او آنهم اینجا این وقت شب...
مغزش از کار افتاده بود...
اگر بر سر لجبازی نبود دلش میخواست زودتر برگردد...
احساس گنگی داشت... آمیخته ای از خجالت و هیجان...
حس سبکی بی معنایی آزارش میداد...
انگار در برابر وزش باد چیزی کم داشت...
به عادت معهود دست برد تا چادرش را دربرابر باد جمع کند که...
لبش را با شدت به دندان گرفت...
آنقدر ناگهانی و مستانه تصمیم به آمدن گرفته بود که چادر سر نکرده بود...
یقین کرد باید لجبازی را کنار بگذارد...
در همان لحظه عماد هم کمر نفسش را به زمین زد و خاکش کرد و خواست صدایش کند تا به این هواخوری شبانه پایان دهد و...
هر دو همزمان به طرف هم برگشتند:
_آقای عضـ..
_خانوم قاضیان...
عماد زودتر نگاهش را گرفت و پرسید: بله؟!
_خواستم بگم... برگردیم...
+بسیارخوب...
بفرمایید...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_164 چند قدمی دور شد و بعد به دریا خیره شد..
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_165
چند قدم عقب ایستاد تا مروه عبور کند...
اما مروه از نبود چادرش معذب بود...
_شما بفرمایید من پشت سرتون میام...
عماد آنقدر در حرارت درونش ذوب بود که دلیل مروه را برای این حرف نفهمید و جدی گفت:
_بفرمایید لطفا من همیشه باید پشت سر شما باشم...
مروه ناچار راه افتاد و با قدمهای بلند در آرزوی رسیدن به خانه تقریبا می دوید...
عماد در قدم برداشتن تنها به کفشهایش خیره شده بود و زیر لب " یا عماد من لا عماد له" را زمزمه میکرد...
ذکری که همیشه دوستش داشت...
نامش را خیلی میپسندید...
عماد یعنی ستون... یعنی تکیه گاه...
و او میخواست روی زمین برای دین خدا ستون باشد...
و برای رسیدن به این هدف راهی جز توسل به عماد حقیقی نداشت...
"یا عماد من لا عماد له" را برای بار نمیدانم چندم تکرار میکرد که به حیاط خانه ی خانوم خاله رسیدند و از مرز دروازه گذشتند...
انگار هر دو به بهشت موعودشان رسیده باشند لبخندی برلبهایشان نشست...
اگر چه این همراهی پر از شور بود اما هر دو آنقدر عاقل بودند که به طلب شور و تب و مستی عقل و دینشان را در طبق شیطان نگذارند...
مروه با قدمهای بلند وارد خانه شد و پای پله ایستاد تا عماد هم وارد شود...
بعد آهسته گفت:
_ببخشید من... امشب کار خوبی نکردم...
ببخشید که بیخواب شدید...
با اجازتون...
و بی آنکه منتظر جواب عماد بماند فوری از پله ها بالا رفت...
از خودش راضی بود که بالاخره دیو غرور را زمین زده و عذر خواسته بود...
عماد با کلافگی به اتاقش برگشت...
کلون در را انداخت و همانجا نشست...
به در و دیوار کاهگلی در اتاق تاریک خیره شد...
با خودش غر زد:
_خیلی بی اراده ای!
اگر چه او کاری نکرده بود که مستحق این توبیخ باشد اما...
توقعات انسان ها از خودشان متفاوت است...
بعضی شبیه عماد، حتی فکر گناه و ضعف را هم بر خود حرام میدانند...
خودش را تا پای رختخواب کشید و تلاش کرد بخوابد اما به نظر نمیرسید مقدور باشد...
دوباره خیالش به ساحل رفت...
کنار مروه در حال تماشای موجها نشست و پوستش نم دریا را به خود گرفت...
اولین بار بود اسیر خیالات میشد...
در زندگی کسی مثل او این کارها جایی نداشت...
نه وقتش را داشت و نه حوصله اش را...
اما حالا این وقت شب، چه شده بود که مدام آن چند دقیقه پیش چشمش تکرار میشد و توان فرار از آن را نداشت...
عماد از هر چیزی که حواسش را مختل کند ییزار بود...
اما از او... نه... از او نمیتوانست بیزار باشد...
دست کم اگر قلبش میپذیرفت که به او حسی ندارد برایش کافی بود...
به این توافق هم راضی بود اما...
نگران بود...
نگران پا گذاشتن به دنیای جدیدی که نمیشناخت...
اگر چه وقت خواب بود ولی خواب از سرش پریده بود...
و چون دید راهی برای فکر نکردن به او نمی یابد کلافه بلند شد و چراغ را روشن کرد...
کیفش را برداشت و پرونده ها را بیرون کشید...
باید فرار میکرد...
از او و از فکر او...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم . . .
فضای اتاق برای پرواز
کافی نبود . . !
گروس عبدالملکیان
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هنگامی که عشق
تو را؛
به اشارتی فرا میخواند،
رهروِ عشق باش،
عاشق شو !
#جبران_خلیل_جبران
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟
_نه..کجا؟
کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این تیله های نقره ای اشکیه... از چی میترسی #حنانہ؟؟
با بغض گفتم: سپهر اینبار اگر پیدامون کنه...
بادستاش صورتم رو قاب کرد و اشکام رو گرفت:
_مگه من مُرده باشم که اون عوضی دستش به تو برسه... خودم مواظبتم... دیگه قبولم نداری؟!
_آخه تو اونو نمیشناسی اونروز که اومد اینجا تهدیدم کرد گفت باید از تو جدا شم و با اون...
داد زد:
_غلط کرد تو زن منی... اگه ایندفعه دور و برت پیداش بشه گردنشو میشکنم!!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#رمانیکهتوایتاطوفانبهپاکرده🌪 #محبوبترینرمانازنگاهاعضا👆😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
تا دستش رو گرفتم عقبکشید.
با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق ما باطل بود من #باردار بودم...
با تعجب و خشم بهم خیره شد.
گفتم: بعدا برات همه چیزو توضیح میدم.تو رو خدا فقط الان منو از این جا ببر..منو از دست این عوضی #نجات بده خواهش میکنم...
تازه یادش اومد که فرهاد منو آورده اینجا...
هلم داد بیرون و در اتاق رو بست.دیگه فقط صدای #کتک کاریشون می اومد.با ترس به دری که قفل کرده بود میزدم و التماس میکردم: #سپهر تو رو خدا ولش کن بیا بریم... یه بلایی سرت میاره...سپهر...
داد زد: برو تو ماشین تا من بیام...اینجا واینستا...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
رمان #حنانه خانم الف اینجاست👆🏻😍
اگر کسی نخونده آخرین فرصته
♥️🍂
و یــادِ روشن ِ تو
آفتاب استـــ مرا...
و عشق چیستــــ
به جز روشنای ِ یادِ ڪسی...
#معصومهصابر
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_165 چند قدم عقب ایستاد تا مروه عبور کند...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_166
سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار گیج و صورت مات مروه بود و حدس میزد ذهنش درگیر باشد...
بی مقدمه پرسید:
_دیشب کجا رفتی؟!
مروه سر بلند کرد و لقمه ی توی دستش کنار دهان متوقف شد...
فوری گفت: مگه تو بیدار بودی؟!
حسنا لبخندی زد:
_اختیار دارید!
+خب پس چرا نیومدی دنبالم...
_اومدم تو ایوون دیدم آقای عضدی داره پشت سرت میاد...
برگشتم داخل...
مروه عصبی گفت:
_خب دقیقا به همین دلیل باید می اومدی!
حسنا سعی کرد لبخندش را بخورد: چرا حالا چی شده مگه؟!
مروه چشم دراند تا جواب دهد اما با دیدن چهره ی حسنا به یاد نقشه ای افتاد که دیشب پس از آنهمه کند و کاو به ذهنش رسیده بود...
بنابراین به نفعش بود مهربان تر برخورد کند...
لبخندی زورکی روی لب نشاند و گفت:
_حسنا جان میگم تو...
در اتاق باز شد و حره با صورت خیس وارد شد...
فوری سراغ حوله اش رفت و نم صورت و دستانش را گرفت...
بعد پای سفره فرود آمد:
_امروز چه زود پاشدید شما...
مروه دیگر نگفت دیشب را نخوابیده!
و حسنا هم چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مروه دوباره مخاطب قرارش داد:
_حسنا جان میگم...
تو باید یه کاری برام بکنی...
حسنا متعجب ار این خطاب مهربانانه برای بار دوم سر بلند کرد:
_چه کاری؟!
مروت نگاهی به حره انداخت و حرفش را توی دهان مزه مزه کرد...
بعد به سختی به زبان آورد:
_تو که غریبه نیستی عزیزم...
مطمئن هم هستم هر حرفی بهت بزنم پیش خودت میمونه...
راستش فرزانه همسر برادرم... بارداره...
و کسی جز من و حره نمیدونه...
ما میخوایم عروسی شون رو به نحوی جلو بندازیم...
ولی پدرم راضی نیست و نمیشه...
من فقط یه راه به ذهنم میرسه...
اونم اینکه شما ازش بخواید!
_ما ازش بخوایم؟! با چه بهانه ای؟!
+به بهانه بهتر کردن حال روحی من...
بگید مطمئنید این کار حال روحی من رو خوب میکنه و برای بهبود روند درمانم مفیده که زودتر یه ازدواج صورت بگیره ر من درگیر مراسم و حاشیه هاش بشم و سرم گرم بشه...
حسنا لبخندی به روی حره زد:
_ببین چه هم وارده...
خوب از وضعیتت باج میگیریا...
لبخند مروه هم پررنگ شد:
_چی کار کنم ناچارم خب...
حسنا بی تفاوت ابرو بلند کرد و لقمه اش را گرفت:
_به هر حال شدنی نیست...
ما نمیتونبم به ایشون دروغ بگیم...
مروه به تقلا افتاد:
_بخدا دروغ نیست... حال منم با ازدواج اونا بهتر میشه...
حداقل از این استرس وضعشون نجات پیدا میکنم...
حسنا... خواهش میکنم نه نگو راه دیگه ای ندارم..
من نمیتونم به هیچ بهانه ای اینو از بابام بخوام...
فقط بهش میگم اگر این اتفاق می افتاد خوب بود...
ولی نمیتونم پافشاری کنم...
ولی اگر شما بگید حتما ترتیب اثر میده...
حسنا از جویدن لقمه اش که فارغ شد متفکرانه له چشمهای منتظر مروه پاسخ داد:
_آخه من با چه توجیهی عضدی رو قانع کنم؟!
+همین چیزا رو بهش بگو بگو استنباط خودته لازم شد حره رو هم شاهد بگیر...
مثل قضیه دریا...
حره بالاخره وارد بحث شد:
_اون قضیه دریا نظر دکترت بود...
+خب این نظر شما باشه...
یه جور قانعش کنید دیگه اصلا...
اصلا شما تلاشتونو بکنید اگر نشد خودم باهاش حرف میزنم یه کاریش میکنم فقط تو رو خدا زودتر!...
حسنا با فشور نفسش را خارج کرد:
_حالا اومدیم و همه چی حل شد و اونم قبول کرد و به بابات گفتیم...اگر قبول نکنه... یا دست به دامن معصومه و حامد بشه چی!
_نگران اونش نباش من خودم اونو مدیریت میکنم...
تو فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده...
قبوله؟!
حسنا که دیگر بهانه ای به ذهنش نمیرسید و دلش هم نمی آمد مروه را در این حال نگه دارد سری تکان داد:
_ببینم چیکار میکنم...
حالا صبحونتو بخور...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
👒♥️
مژه بر هم نزدم
آینهسان در همهعمر
بس که در دیدۀ من
شوق تماشای تو بود
#حزین_لاهیجی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_166 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_167
همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این مدتش از پنجره ی کوچک و چوبی اتاق بالا، به دریا خیره شده بود ریشه ی شالش را دور دست میپیچاند و با هیجان خاصی به جملات پدر گوش میکرد...
و البته خود را آماده میکرد تا در لفافه حرفهایی هم بزند:
_یه سفر نسبتا طولانی دارم باباجون...
بعدش حتما حتما میام شمال دیدنت...
با انسیه میایم دو نفری...
خوبه؟!
+خوب چیه عالیه...
دلم براتون یه ذره شده قربونت برم...
_من قربونت برم عزیز دلم...
ببخش که اینهمه وقت هنوز نتونستم بیام...
این مدت خیلی سرم شلوغ بوده...
+فدای سرتون این چه حرفیه...
اتفاقا... بچه ها چند روز پیش اومده بودن...
گفتن که اصلا خونه نیستی و مدام ماموریتی...
_آره این مدت همه چی فشرده شده...
+حاجی میگم... میثم و فرزانه الان چهارماهه نامزدنا...
فکری براشون نداری؟!
صدایش رنگ خنده گرفت: اومدن دست به دامن تو شدن؟!
لبش را به دندان گرفت:
_نه نه... من خودم میگم...
وقتی میبینم اینا رو غصه م میشه...
بعد اون نامزدی دو سال که لز هم دور بودن...
حالا هم که عقد کردن باز اینطوری...
خیلی فکرم مشغولشونه!
عمدا جملاتی به کار میبرد که حاج حسن را به فکر فرو ببرد:
_میدونید منظورم اینه که مگه نامزدی چقدر باید طول بکشه اونم وقتی دیده شناخته ان...
حاجی با صدایی گرفته گفت:
_وقتی پسر دیده شناخته خودم به دختر زنم... دختر خودم نارو میزنه...
دو سال ول میکنه میره... تو بگچ من به کی باید اعتماد کنم؟!
مروه به تقلا افتاد:
_بابا جون همه ما همیشه در معرض خطاییم...
ولی الان میثم با یه آدم عادی فرقی نداره بخدا...
اونام جوونن... دیگه چقدر باید منتظر بشن تا اعتماد شما جلب بشه؟!
سکوت پدرش را که دید ناچار شد ضربه ی آخر را بزند:
_میدونم که حنای نظر من دیگه پیش شما رنگی نداره...
ولی...
حاجی ملتمسانه سخنش را قطع کرد:
_این چه حرفیه باباجون...
تو عزیز منی حاجیه خانوم...
نگو اینطوری...
احساس کرد تا همین حد به عنوان مکمل توصیه تیم حفاظت که میدانست به پدرش عرضه شده کافیست پس سخن کوتاه کرد:
+بخدا بابا من نمیخوام نظرمو بهتون تحمیل کنم...
فقط خواستم نظر بدم که... یادم اومد دیگه صلاحیت اظهار نظر ندارم!...
حاحی دل نگران از این دلشکستگی گفت:
_این حرف رو نزن بابا...
+ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم...
من دیگه برم...
_باباجون یه وقت نری بشینی یه گوشه غصه ی اونا رو بخوری...
یه کاریش میکنیم!
لبخند پیروزمندانه ای زد اما برای تکمیل نقشه با لحنی آزرده خداحافظی کرد:
_نه باباجون خیالتون راحت...
دیگه مزاحمتون نمیشم...
به انسیه جونم سلام برسونید...
خداحافظ...
حره ضربه ای به شانه اش زد:
_اولاد مثل تو خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
چرا بنده خدا رو نگران میکنی؟!
خودش هم راضی به این کار تبود اما وضعیت هم طبیعی نبود...
آهسته و عصبی لب زد:
_میگی چکار کنم دست رو دست بذارم تا شکم فرزانه خانوم بیاد بالا تشت رسواییشون بخوره زمین حاجی قشنگ میثم رو نقره داغ کنه؟!
برن سر خونه زندگیشون حالا اگرم فهمددن دیگه اونقدر مهم نیست...
حره لبخندی زد:
_خب حالا فکر میکنی حاجیتون کی یه پلوی عروسی به ما بده؟!
لبخند مرموزی زد: نمیدونم! ولی خیلی طول نمیکشه...
مروه انگار با هیجان این نقشه کشیدن و تلاشهای آرتیستی حال بدش را فراموش کرده بود و حره هم همین را میخواست...
اما میدانست که موقتی است...
باید داروی دائم این درد را پیدا میکرد...
در اتاق بی پنجره و کوچک میانی اما عماد و یحیی مشغول بحث بر سر آخرین ملاقات دختر تحت تعقیب بودند...
از بحث که فارغ شدند یحیی بالش بیضی شکلی از روی مخده برداشت و زیر سر گذاشت...
بعد به سقف رنگارنگ اتاق که با گونی های رنگی مسقف شده بود خیره شد:
_میگم عماد این پرونده که ختم بخیر شه چقدر مرخصی میگیری؟!
من که یه ماه میرم پی خودم...
اونقدر این پرونده با پرونده های دیگه گره خورد و اطلاعات بیخود واردش شد که مغزم از تعدد پنجره های باز شده داره ارور میده...
تو چی؟!
عماد هم نگاهش به سقف بود اما نه حواس و نه گوشش توی اتاق و پیش یحیی نبود...
هنوز در تب آن شب دست و پا میزد...
یحیی با شست پا ضربه ای به ساق پایش زد:
_تو چی؟!
+هاا؟! چی؟!
_میگم تو چی؟!
+من چی؟!
ناامید نگاه از او گرفت: هیچی...
همون تو ام مثل خودم خل شدی...
با هم یه ماه میریم مرخصی...
بریم مشهد بعدم کربلا...
عماد به خوش خیالی اش خندید:
_یه مااه!
+آره داداش یه ماه...
تناسب میدونی چیه؟!
همون چیزی که ما یاد نگرفتیم.
انقدر تو کارمون غرق میشیم که به کل یادمون میره رندگی داریم...
داره سی سالمون میشه انگار نه انگار...
اصلا تاحالا به این فکر کردی با این شرایط کدوم دختری حاضره با من و تو زندگی کنه؟!
عماد را اگر چه گیج و گم نمیشد دور زد!
و نمیشد چیزی را از نظرش پنهان کرد!
غلتی زد و بی زحمت مچ مقدمه چینی هایش را گرفت:
_حالا بعد ده سال چرا الان یاد این مسئله افتادی؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا
غم مخور که خدا با ماست...
🔍توبه/۴۰
#آیه_گرافی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#رمان_جذذذاببب_جدید🔥♥️
قضیه از این قراره که یه دختر مذهبی با یه تصادف سخت میره کما و وقتی به هوش میاد حافظهشو از دست داده و دیگه اعتقادی به حجاب نداره و با مردی که قبل از فراموشی همسرش بوده هم. . .
https://eitaa.com/joinchat/279511107Cde45f6a167