eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببیندت هم تو رو میکشه هم منو... صدای زمزمه وارش توی گوشم پیچید: _بیجا کرده تو زن منی نه اون مرتیکه... _‌چی داری میگی ما عقد کردیم...من و تو جدا شدیم یادت رفته چطور ولم کردی رفتی با یه بچه تو شکم؟ _خب حالا برگشتم و میگم باید از این پسره ریشو طلاق بگیری وگرنه روزگارتونو سیاه میکنم...خودتم میدونی به سادگی آب خوردن میتونم سرشو زیر آب کنم... از ترس کپ کردم...خواستم جوابشو بدم که صدای سپهر باعث شد روح از تنم جدا بشه:_این کیه اینجا چی میخواد حنانه🍂؟!... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb 🤭
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببی
این رمان خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_202 چند قدم دورتر اما عماد با شنیدن صدای شی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 یحیی با دست ظرف غذایش را پیش فرستاد: _بخور اینو تا نمردی! عصبی سر تکان داد: +نمیتونم ازگلوم پایین نمیره! _همه چی تحت کنترله نگران چی هستی کاری نمیتونن بکنن! +خیلی بهش نزدیک میشه... اگه با عطر مسمومش کنه چی؟ _الان این روش به دردشون نمیخوره... +نمیدونم چرا ولی دلشوره دارم! حالا تو معده ت خونریزی کنه بمونی رو دستمون اوضاع بهتر میشه؟ نگاهی به ظرف ناهارش که هنوز دست نخورده گوشه اتاق مانده بود انداخت: _خب میل ندارم! یحیی قاشق را توی دستش گذاشت: +تا نزدم تو سرت بخور! نیت کرده بود بالاخره لقمه ای غذا بخورد که تقه ای به در خورد و حسنا خیلی آرام صدا زد: _با اجازتون ما رفتیم ساحل... عماد بلافاصله اورکت و دستگاه شنودش را برداشت و راه افتاد... سعید نیم خیز شد و مچ دستش را گرفت: _عماد من میرم یکم بخواب... کار خاصی نیست اصلا وظیفه تو نیس وقتی من اینجام... یحیی پوزخندی زد: _چرا اتفاقا وظیفه شه! چشم غره ای نثار یحیی کرد و همانطور که کوتاه جواب سعید را میداد به سرعت از در خارج شد : _اینجوری راحت ترم... مروه میان حصار حسنا و حره قدم میزد و زیر لب ذکر محبوبش را برای تسلط بر اعصاب زمزمه میکرد تا روح آزرده اش پروژه شان را بهم نریزد: _یاجابر العظم الکثیر... ای ترمیم کننده ی استخوان شکسته... این روح و این اعصاب خرد شده رو مرمت کن! کنار آب که ایستاد و بوی نمک به مشامش خورد حواسش به مکان و زمانی که در آن قرارداشت جلب شد... آفتاب به خون نشسته را میدید که نور روز را با خودش میبرَد و آسمان را با تاریکی تنها میگذارد... چند دقیقه ای نگذشته بود که حسنا آهسته لب زد: _من و حره میریم چوب جمع کنیم آتیش روشن کنیم واسه سیب زمینیا... اگر اومد بگو امشب شام رو لب ساحل میخوریم... بعدم اگر پرسید، اگو پرسید بگو پس فردا میرم... بذار هر کاری میخواد بکنه امشب بکنه... مروه سر تکان داد و دست حسنا دور مچ حره حلقه شد: _پس ما رفتیم... فعلا... مروه کماکان خیره ی دریا ماند... در سیاهی امواج زیر چادر شب چیزی شبیه دلهره میجوشید و همراه کف موج به سمتش هجوم می آورد... اما نگاهش را از آن نگرفت... دلش میخواست شجاعت این را پیدا کند که هربار حادثه ای او را تا آن سه روز شوم برد بجای چشم بستن و دیوانه وار فریاد زدن و وسواس گرفتن و بعد به زور مسکن خوابیدن، با آرامش این تصویر را بپذیرد و با پلم برهم زدنی از آن عبور کند... شبیه تماشای این امواج سیاه و پذیرش آگاهانه ی دلهره و اضطرابش... غرق افکار خودش بود که با این جمله به خود آمد: +شبِ دریا رو خیلی دوست داری؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه با هین بلندی که تظاهرش غافلگیری بود به طرفش برگشت... با لبخند و اخم کمرنگی گفت: _شما عادت داری همیشه دیگران رو غافلگیر کنی؟! فرانک با نازی که جزئی از رفتارش بود یک قطم نزدیک شد و شانه به شانه اش لب ساحل ایستاد: +نمیخواستم بترسونمت، آخه خیلی وقته که خیره شدی گفتم شاید چیز جالبی هست و من نمیبینم... نگاه مروه به دریا برگشت: _نمیدونم.... انگار یه گمشده داره که باید پیداش کرد... +چی بگم... من اگر خودمو بتونم پیدا کنم خیلی هنر کردم... راستی حالت بهتره؟! مروه کمرنگ لبخند زد: +آره خوبم... پیش میاد دیگه... شرمنده... _اشکالی داره بپرسم دلیل حال بدت چی بود؟! +ببخشید نمیتونم توضیحی بهت بدم... یعنی اگرم خودم بتونم اجازه ش رو ندارم! اما همبنقدر بگم که... درکت میکنم... لبهای فرانک به زهرخندی باز شد: _پس خیلی متاسفم... میتونم حدس بزنم موضوع چیه... حتما همسر سابقت... مروه فوری کلامش را با کمی حساسیت قطع کرد: _درباره ش حرف نزنیم بهتره... بی مقدمه پرسید: +راستی کی برمیگردی؟! مروه فوری گفت: _پس فردا... چطور؟! _هیچی... گفتم لااقل تا وقتی هستی گپ بزنیم... کم پیش میاد آدمی مثل من یه همدمِ همدرد پیدا کنه و یکم خودشو سبک کنه... مروه راحت گفت: _کمی برات از دست من برنمیاد... به نظر من که اشتباه میکنی... باید بری شکایت کنی... نباید این بردگی رو ادامه بدی! فرانک باز با پاشنه کفش روی نقطه ضعفش ضربه زد: _اگر خودت بودی رازی میشدی عکس و فیلمت پخش بشه و خانواده ت... مروه با تمام توانی که به کار برد تا صدایش را کنترل کند جواب داد: _ادامه دادن به این وضع بهتره؟ +حداقل آسیبش به خودم میرسه نه مادر بیچاره م که آخر عمری بخواد بی آبرو بشه! خفتش رو تنهایی به دوش میکشم ولی کسی با انگشت نشونم نمیده! خبر رسوایی خیلی زود میپیچه مروه جون! مگه اینکه آدم شانس بیاره و قبل از اینکه صداش دربیاد ماجرا خاتمه پیدا کنه! مروه با لبخند کجی کنایه اش را دریافت کرد... سری تکان داد: _نمیدونم چی بگم! حداقل میتونید شرعیش کنید! +خب اون قبول نمیکنه... نمیخواد تعهدی داشته باشه... منم تصمیم گرفتم وادارش کنم! مروه ناچار بود کمی تعجب کند: _چطوری؟! +فکر کردی برای تفریح اومدم شمال؟! خانواده اش چند روزی شمال تشریف دارن... منم اومدم نقشه ام رو عملی کنم! مروه کمی بیشتر تعجب بروز داد: _چه نقشه ای؟ +اون از من آتو داره... منم باید ازش یه آتویی می گرفتم که مجبورش کنم اون عکس و فیلما رو پاک کنه! _چه آتویی؟! متوجه منظورت میشم میخوای چکار کنی؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق ♥️راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا دستش‌ رو گرفتم عقب‌کشید. با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز ما باطل بود من بودم... با تعجب و خشم بهم خیره شد. گفتم: بعدا برات همه چیزو توضیح میدم.تو رو خدا فقط الان منو از این جا ببر..منو از دست این عوضی بده خواهش میکنم... تازه یادش اومد که فرهاد منو آورده اینجا... هلم داد بیرون و در اتاق رو بست.دیگه فقط صدای کاریشون می اومد.با ترس به دری که قفل کرده بود میزدم و التماس میکردم: تو رو خدا ولش کن بیا بریم... یه بلایی سرت میاره...سپهر... داد زد: برو تو ماشین تا من بیام...اینجا واینستا... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
تا دستش‌ رو گرفتم عقب‌کشید. با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق‌ ما باطل بود من #باردار
رمان خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💌 | با بعضی‌ها نباید مهربان بود 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡📻 ❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7