فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق
♥️راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات
#کلیپ_صوتی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تا دستش رو گرفتم عقبکشید.
با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق ما باطل بود من #باردار بودم...
با تعجب و خشم بهم خیره شد.
گفتم: بعدا برات همه چیزو توضیح میدم.تو رو خدا فقط الان منو از این جا ببر..منو از دست این عوضی #نجات بده خواهش میکنم...
تازه یادش اومد که فرهاد منو آورده اینجا...
هلم داد بیرون و در اتاق رو بست.دیگه فقط صدای #کتک کاریشون می اومد.با ترس به دری که قفل کرده بود میزدم و التماس میکردم: #سپهر تو رو خدا ولش کن بیا بریم... یه بلایی سرت میاره...سپهر...
داد زد: برو تو ماشین تا من بیام...اینجا واینستا...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
تا دستش رو گرفتم عقبکشید. با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق ما باطل بود من #باردار
رمان #حنانه خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💌 #پیام_معنوی | با بعضیها نباید مهربان بود
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#wall♡📻
❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟
_نه..کجا؟
کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این تیله های نقره ای اشکیه... از چی میترسی #حنانہ؟؟
با بغض گفتم: سپهر اینبار اگر پیدامون کنه...
بادستاش صورتم رو قاب کرد و اشکام رو گرفت:
_مگه من مُرده باشم که اون عوضی دستش به تو برسه... خودم مواظبتم... دیگه قبولم نداری؟!
_آخه تو اونو نمیشناسی اونروز که اومد اینجا تهدیدم کرد گفت باید از تو جدا شم و با اون...
داد زد:
_غلط کرد تو زن منی...
اگه ایندفعه دور و برت پیداش بشه گردنشو میشکنم!!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانه_مذهبی_جدید👌🏻
#محبوبترینرمانازنگاهاعضا👆🏻😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
_من... من که گفتم... نمیخوام... بچم رو بندازم...
با زانو ضربه ای به شکمم زد که خم شدم...
صدای عربده ش تو خونه پیچید:
_تو بیجا کردی گفتی یه جوری بچم بچم میکنه اون بچه منم هست منم نمیخوامش پس باید بمیره...
اگه تو نمیتونی خودم میندازمش...
با ضربه بعدیش پهن شدم کف آشپزخونه...
ناله کردم:
_تو رو خدا من دارم میمیرم...آی خدا...
نفسم بالا نمی اومد از درد...
اما اون انگار هیچی حالیش نبود...
کمربندش رو باز کرد و افتاد به جونم تا بالاخره خسته شد...نشست کنارم...
تمام بدنم درد میکرد و آروم ناله میکردم...
سرش رو آورد کنار گوشم:
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانہ_اعتقادی_ایتـــا🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
دو تا پارت هیجانی از تاریکخانه توی راهه نخوابید🚙😍
چه پارتایی🙊
" #حنانه "رمان سوم خانوم الف هم اینجاست👆🏻 اگر هنوز نخوندید عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
#انتشار_برای_آخرین_بار🚨
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_204 مروه با هین بلندی که تظاهرش غافلگیری بو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_205
لبخند پر از نفرتش بازتر شد:
_توی این ده خیلی بی دست و پا بازی درآوردم.
مثل یه برده رامش بودم!
اما دیگه خسته شدم....
حلقه اشک درون چشمهایش حجم گرفت:
_وقتی مجبور شدم خواستگاری رو که منو دوست داشت و میتونست به زندگی خودم و مادرمو سر و سامون بده بخاطر تهدید هاش رد کنم!
تصمیم گرفتم زهرم رو بهش بریزم...
از اونموقع به چیزایی ازش جمع کردم...
عکس و فیلم و صوت و...
اونقدری هست که زنش حرفامو باور کنه!
+زنش؟!
چطوری میخوای پیداش کنی؟
_گفتم که...
زن و پسر و دو تا دخترش اومدن شمال اما خودش نیومده...
بهترین فرصته که باهاش قرار بذارم و پته شوهرشو بریزم رو آب...
مروه گیج پرسید:
_اینکار چه فایده ای برات داره فکر نمیکنی اینطوری اون آدمم عکس و فیلم تو رو پخش میکنه؟!
+ممکنه...
اگر زنش نخواد بهم کمک کنه!
این ریسکیه که من ناچارم انجامش بدم...
من همه چیزو به زنش میگم و بهش میگم اگر قصد تلافی داری میتونی توی پیدا کردن آرشیوش کمکم کنی...
اینجوری هم دل تو خنک میشه هم مشکل من حل میشه... فقط...
مطمئن نیستم قبول کنه!
یعنی اصلا نمیدونم چه برخوردی میکنه!
مروه سری به تاسف تکان داد:
_چی بگم!
حالت نگاهش مظلوم و حدقه چشمهایش مملو از اشک شد:
_من... من ازت کمک میخوام!
شاخکهای عماد پشت شنود فعال شد و مروه امیدوار شد:
_چه کمکی از دست من برمی آد؟
+ببین... من هیچ کس رو اینجا ندارم اصلا کسی رو ندارم که چیزی از این ماحرا بدونه تنهام...
نمیدونم اگر به زنش بگم برخوردش چیه!
حتی میترسم از ترس آبروش یا حسادتش سرمو زیر آب کنه بعید نیس از این خانواده...
من برای فردا باهاش قرار گذاشتم ولی...
ولی نمیتونم تنها ببینمش...
میترسم...
اصلش اینه که ماجرا رو به تو گفتم که کمکم کنی!
من... من نمیتونم تنها باهاش روبرو بشم باید یکی کنارم باشه...
مروه خودش را به نفهمیدن زد:
_یعنی چکار کنم؟!
+میخوام... میخوام فردا بیای ویلای من وقتی اون میاد پیشم باشی!
عماد با خشم تمام ایستاد و کلید بیسیمش را لمس کرد:
_یحیی...
+بله
_میدونستم آخرش این عوضی به اینجا میرسه...
میخواد بکشوندش تو ویلای خودش...
برنامه دارن اینا...
یحیی بی توجه به دل عماد مطابق عادت گفت:
_اینکه عالیه حاجی فقط کافیه بره اونجا دیگه همه چی حله خیلی زود...
ولی فریاد عماد خیلی زود همه چیز را به خاطرش آورد:
_دیوونه شدی؟!
من چنین اجازه ای نمیدم تمومش کنید...
همین فردا لونه هاشونو بزنید کانالشونم بعدا تو اعترافات پیدا میکنم!
یحیی ناامید تقلا کرد: ولی عماد جان اینکه اصلا.
با حرص غرید:
_همین که گفتم...
تمومش کنید!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_206
مروه اما جواب این تقاضای عجیب را اینطور داد:
_آخه من...
من نمیتونم اینکارو بکنم...
راستش اینه که موقعیت من یکم خاصه توصیه های امنیتی زیادی بهم میشه بخاطر شغل پدرم...
بخاطر همین...
اشکهای فرانک راه باز کرد:
_متوجهم ولی...
مشکلی پیش نمیاد بهت قول میدم تو فقط میای که من تنها نباشم همین...
دوساعت بیشتر طول نمیکشه فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا تا قبل غروب همه چی تموم میشه و میتونی برگردی...
مروه کلامش را قطع کرد:
_دلم میخواد کمکت کنم ولی باور کن نمیتونم!
اینکار من خلاف قانونه...
فرانک عصبی خندید و اشکهایش را با دست گرفت:
_قانون؟!
قانون شرایط منو نمیدونه تو چی تو هم نمیدونی؟
تو تنها امید منی یعنی نمیخوای کمک کنی از این باتلاق کثافت بیرون بیام؟!
به نظر می اومد آدم معتقدی باشی یعنی حاضری بشینی تماشا کنی من اینطوری به بردگی گرفته بشم و یه بیشرف تحقیرم کنه؟!
تو ام یه زنی خودت گفتی حتی با من همدردی اما حالا که خودت نجات پیدا کردی حاضر نیستی قدم به این کوچیکی رو برای نجات من برداری؟
من هنوز توی این لجنزار اسیرم یعنی هیچکی توی این دنیا پیدا نمیشه که دست منو بگیره از این باتلاق بیرون بکشه؟!
این خدای شما چطور میتونه بشینه و این حال من رو تماشا کنه؟!
سکوت کرد چون به حدکافی با احساسات مروه بازی کرده بود...
حالا در سکوت با چشمان پر از اشک صورت مروه را میکاوید تا تاثیر کلامش را تماشا کند...
و مروه هر لحظه چهره ای سردرگم تر به خود میگرفت...
سکوت طولانی شد تا جایی که صدای حسنا چند قدم دورتر بلند شد:
_این سیب زمینیا پختن بفرمایید شام...
شاید این به نوعی اعلام خاتمه بحث بود...
مروه نگاهی به چهره درهم فرانک کرد و محتاط و آهسته گفت:
_ببین...
من میخوام بهت کمک کنم...
ولی نمیتونم قولی بدم...
چون اگر دوستام بفهمن مانع میشن!
اگر بتونم فردا اون ساعت به بهونه خرید یا کاری بفرستمشون بیرون میام...
وگرنه متاسفم...
من تلاشم رو میکنم...
شمارتو بده بهت خبر میدم...
فرانک با لبخند گوشی مروه را گرفت و مشغول زدن شماره اش شد...
بینی اش را بالا کشید و لب زد:
_ممنونم ازت...
من مطمئنم که تو کمکم میکنی...
منتظرتم...
گوشی را به طرفش گرفت و با تکان دست دور شد...
حسنا با صدای بلندتری خطابش کرد:
_کجا میرید پس شام...؟
+ممنون نوش جان...
من کار دارم باید برم...
مروه چند قدم تا کنار آتش طی کرد و بعد به صورت سرخ از عصبانیت حسنا و حره نگاهی انداخت...
حسنا گوشی شنودش را از گوش بیرون کشید و توی جیب مانتو گذاشت:
_لعنتیا...
حره که تمام حرفها را از زیر زبان حسنا کشیده بود با حرص غرید:
_این عوضیا چرا دست از سر مروه برنمیدارن چی از جونش میخوان اصلا چه...
حسنا کلامش را قطع کرد:
_فراموشش کن چه فرقی میکنه مروه قرار نیست کاری بکنه از اینجا به بعدش با ماست...
هممون حدس میزدیم کار به اینجا برسه...
کاریشم نمیشه کرد... تا همینجاشم چیزای به دردبخوری به دست آوردیم...
باقیشم ان شاالله به یه طریق دیگه حل میشه خدا بزرگه...
مروه که متفکر به شعله های آتش خیره شده بود با سکوت حسنا به حرف آمد:
_ولی من میخوام برم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• #Story 👣•••
♥️با خدا زندگی کن ...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃|نماهنگ خورشید☀️
•||کاری از گروه ماوا❄️
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹|
♥️ او دلتنگ ماست ..
باور میکنید؟!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨
رمان #حنانه خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
°°°
🍃یا مُفَـرِّجَ الهُمـوم...
اے خدایے که #غم وغصه ها رو
برطرف میکنے....
#جوشن_کبیر
#گرهگشاےاندوهم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یک تجربه عاشقانه
👈🏼 حسین(ع) تو را با خود خواهد برد ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
رمان قبلی خانوم الف👇🏻😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_101♥️
هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم...
مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و فکر میکردم که چطوری از اتاق بکشمش بیرون و فقط چند لحظه ببینمش! به فکرم رسید یه کار عجیب بکنم!...
جارو برقی رو از کمد کشیدم بیرون و شروع به کار کردم...خودم احساس میکردم که بخیه ها درحال جابجایی ان و ممکنه کار دستم بدن ولی انگار با خودمم لج کرده بودم...
هر لحظه منتظر بودم که در رو باز کنه ولی باز نکرد...
هر چی کارم رو کش دادم بلکه صبرش تموم بشه و بیاد بیرون انگار نه انگار.. یعنی همه اون توجه در اثر همون یه جمله دود شد و رفت هوا؟!...
جارو رو خاموش کردم و افتادم روی مبل... واقعا در حال انفجار بودم...
زیر دلم تیر میکشید و کلافه م کرده بود... بدنمم از شدت خستگی سست شده بود چون انرژی نداشتم...
نگاهی به ساعت انداختم...وقت قرصم بود...
با هر زحمتی بود بلند شدم و کشون کشون تا آشپزخونه رفتم...از شدت عصبانیت و ضعف دستام میلرزید...
پارچ شیشه ای رو از یخچال برداشتم که لیوان رو پر کنم...همین که به طرف لیوان سرازیرش کردم از دستم رها شد و روی زمین خورد شد و آب تمام آشپزخونه رو برداشت...
عصبی تر و هیجان زده تر از قبل خواستم برم سمت کابینت و دستمال بردارم که روی همون آب کف آشپزخونه سر خوردم و روی خورده شیشه ها محکم خوردم زمین!
تمام بدنم درد میکرد ولی دستم انگار آتیش گرفته بود...خوب که نگاه کردم تیکه شیشه بزرگی رگ دستم رو شکافته بود و خون تمام کف آشپزخونه رو برداشته بود...
داد بلندی که لحظه ی آخر زدم باعث شد بالاخره در اتاقش باز بشه...از پشت پرده اشک و پلکای سنگینی که هر آن ممکن بود بیفتن به زحمت صورت برافروخته و ترسیده ش رو میدیدم...
دوید و جلوی پام نشست...
بالاخره بعد از سه روز باهام حرف زد: چکار کردی با خودت؟!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
رمان #حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 اینجا پارتگذاری میشه👆🏻
بقلم خانومالف خودمون😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_101♥️ هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم... مثل د
#پارت_128♥️
عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه...
_تکلیف چی؟
جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خودتون رو به اون راه میزنید؟
یه قرار محضر بگذارید بریم برای جاری شدن صیغه طلاق...
قبلشم من میرم کارای آزمایش رو انجام میدم...
اخمهاش دوباره گره شد: قرار بود...
_ما دیگه هیچ قراری با هم نداریم منم دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم...
_مگه این وضغیت چشه؟! من نگرانتم بفهم!
_منم دردم همین نگرانیه میخوام دیگه نباشه... خسته شدم دیگه از حس ترحم من حالم خوب نیست دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم تو رو خدا این شکنجه رو تمومش کنید...
صدام خیلی بالارفته بود و بغضش پررنگ تر شده بود...
زده بودم به سیم آخر... از روی مبل بلند شد: فقط چند روز دیگه صبر کن تا...
_نه... دیگه نه... دیگه حتی یه ساعتم صبر نمیکنم...
یا همین امروز نوبت میگیرید یا خودم میزارم از این خونه میرم درخواست طلاق غیابی میکنم...
با دستای گره کرده فاصله ی بینمون رو پر کرد...
سایه ش که روی سرم افتاد از خشمش لرزم گرفت...
صداش یکم بالا رفت: هموز انقدری بی غیرت نشدم که زن شرعیم سربزاره به ناکجا آباد یه کاری نکن در رو روت قفل کنم...
چونه م از شدت خشم و ترس میلرزید و فکر کنم به چشمش خورد که عصبانیتش فروکش کرد و آرومتر گفت: تو چته؟ من میخوام ازت محافظت کنم شاید اون گرگ عوضی الان ایران باشه!
بغضم شکست...دیگه هیچ ملاحظه ای نکردم:
_چقدر شما مردا بی احساسید... فکر کردی من یه کبوترم که بندازی تو قفس و از چنگ روباه درش بیاری فکر نکردی منم احساس دارم ممکنه...هیچ وقت هیچ کس براش مهم نبوده توی دل من چی میگذره...
فقط خواستی ترحم کنی و ثواب برای آخرتت جمع کنی ولی نفهمیدی داری احساسات یه زن درمونده رو له میکنی...
من امروز از اینجا میرم چون دیگه محبت زوری و ترحم نمیخوام...
مردمک چشمهاش میلرزید و لبهاش رو روی هم فشار میداد... همین که پشت کردم مچ دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش: صبر کن... چی میخوای بشنوی؟ میخوای اعتراف بگیری؟!
توی چشمهام خیره شد...
دستم رو میکشیدم که برم اتاق ولی مچ ظریفم بین فشار دستای قویش جز تقلای بی حاصل چاره ای نداشت...
لب باز کرد: نبود... فقط ترحم نبود... نیست... فقط تکلیف نبود... نیست...
من... برام سخته بفهم... نگو که نمیدونی نگو که نمیفهمی...من فقط... من...
لبش رو به دندون میگرفت و عمیق نفس میکشید... نمیتونست حرف بزنه... چند بار چشمهاش رو باز و بسته کرد و بعد پرسید: من چه ایرادی دارم؟
چشمهام رو بستم و دلم گواهی داد که تو نه تنها ایرادی نداری بلکه بهترینی...
منم نمیخوام که سیب سرخی مثل تو نصیب دست چلاق من بشه...
ولی نمیشد هیچکدوم این جمله ها رو به زبون آورد که فقط سرم رو پایین انداختم...
با دست چونه م رو گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد...
دوباره نگاهش دلم رو زیر و رو کرد: حرف بزن... بگو چرا فرار میکنی؟!
_من... من نمیفهمم شما چی میگید!!
_باور کنم؟! تو اعتراف میخوای نه؟ میخوای از زبون خودم بشنوی؟! باشه...
_نه... نه... نمیخوام چیزی بگید... چون اشتباهه... چون...
صدای زنگ گوشیش بلند شد... بی توجه به صورتم زل زده بود و منتظر کلمه بعدی بود...
گفتم: تلفنتون...
_دیگه نمیزارم دربری... دردتو بگو... تو از من بدت میاد؟!
قلبم مچاله شد...چه معرکه ی نفس گیری بود زیر تیغ قضاوت چشمهاش... داشتم کم می آوردم که هر چی توی دلم بود بیرون بریزم که صدای پیغام گیر تلفنش فرشته نجاتم شد:
_دکتر... چرا جواب نمیدی این مریضی که سه شب پیش عمل کردی عفونت پیدا کرده زودباش خودتو برسون...
الو... سپهر جان... جواب بده خواهش میکنم ما منتظر تماستیم...
حلقه انگشتهاش از دور دستم شل شد و من فوری مچ دستم رو بیرون کشیدم و به اتاق پناه بردم...
در رو برای اولین بار روی خودم قفل کردم و پشت در نشستم...
به در نزدیک شد و آروم گفت: من مجبورم برم ولی وقتی برگردم باید جواب همه ی سوالامو بدی... شنیدی؟!
به این تهدیدای بچگانه ت حتی فکر هم نکن... حق نداری پاتو از خونه بیرون بگذاری متوجه شدی؟!
چون جوابی نشنید گفت: پس ناچارم تا وقتی برمیگردم درها رو قفل کنم...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_128♥️ عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه... _تکلیف چی؟ جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خود
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#پارت_129♥️
دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون رفتم!
شب سوم دیگه بی طاقت شده بود...
مثل همیشه عذرخواهی کرد و گفت دیگه در رو روم قفل نمیکنه...
ولی من جوابی ندادم...
آخرش عصبانی شد و صداش بالا رفت: لااقل یه کلمه جوابمو بده من دارم از دلشوره میمیرم دو روزه نمیفهمم چکار دارم میکنم باشه بسه دیگه تنبیهم کردی خوبه؟! من هرکاری میکنم بخاطر توئه... اگر درو قفل کردم بخاطر این بود که کار دست خودت ندی برای این بود که... ترسیدم گمت کنم! یکم درکم کن...
دستم روی دهنم بود که صدای گریه م بلند نشه...
داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم و بدون بغض جوابش رو بدم که با ضربه آخرش به در از جا پریدم و اون با تمام زورش افتاد به جون در اتاق: جواب نمیدی نه؟
من از کجا باید بفهمم تو زنده ای یا نه اصلا تو اتاق هستی یا نه... الان این درو میشکونم خیال خودم و خودتو با هم راحت میکنم...
بالاخره بعد از دو روز نطقم باز شد و صدای بریده بریده م بلند شد: نه... حق نداری این درو بشکنی...
نفس عمیقی کشید و آروم زیر لب چیزی گفت که نشنیدم... بعد مظلوم گفت: چشم... نمیشکونمش... فقط میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه...
حالا بگو منو بخشیدی؟
آب دهنم رو فرو دادم و آروم گفتم: شما منو اینجا زندونی کردی اونوقت من باید...
_من اشتباه کردم خوبه؟ یه دونه بزنی تو گوشم آروم میشی؟ من هرکاری کردم بخاطر خودت بوده... خب چکار کنم تهدیدت منو ترسوند.... دیگه درو قفل نمیکنم قول میدم... ولی تو ام باید قول بدی که نزاری بری... من... دیوونه میشم اگر به روز بیام خونه ببینم نیستی متوجه میشی؟!
محکم لبم رو به دندون گرفته بودم و میجویدم... دلم هم ضعف میرفت برای این اعتراف صادقانه ش و هم غصه دار بود برای دل کندن ازش...
من مجبور بودم برم... شرط عشق راضی شدن به زحمت معشوق نیست!
دوباره آروم گفت: تو چی میخوای بشنوی؟! درو باز کن برات همه چیزو توضیح میدم...
_این در باز نمیشه... من میخوام توی حریم خودم بمونم...
_یعنی واقعا تو به من اعتماد نداری؟!
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
این رمان خانوم الف امسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻
عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌
💌 #پیام_معنوی | اگر این ارتباط برقرار شود ...
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 #پارت_129♥️ دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون ر
_من... من که گفتم... نمیخوام... بچم رو بندازم...
با زانو ضربه ای به شکمم زد که خم شدم...
صدای عربده ش تو خونه پیچید:
_تو بیجا کردی گفتی یه جوری بچم بچم میکنه اون بچه منم هست منم نمیخوامش پس باید بمیره...اگه تو نمیتونی خودم میندازمش...
با ضربه بعدیش پهن شدم کف آشپزخونه...
ناله کردم:
_تو رو خدا من دارم میمیرم...آی خدا...
نفسم بالا نمی اومد از درد...کمربندش رو باز کرد و افتاد به جونم تا بالاخره خسته شد...نشست کنارم...آروم ناله میکردم...سرش رو آورد کنار گوشم:
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانہ_اعتقادی_ایتـــا🥀 #حنانہ
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ورنه
غم یوسف بکشد عاشق کنعانی را ..
#اللهمعجللولیکالفرج 💙
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7