eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
_من... من که گفتم... نمیخوام... بچم رو بندازم... با زانو ضربه ای به شکمم زد که خم شدم... صدای عربده ش تو خونه پیچید: _تو بیجا کردی گفتی یه جوری بچم بچم میکنه اون بچه منم هست منم نمیخوامش پس باید بمیره... اگه تو نمیتونی خودم میندازمش... با ضربه بعدیش پهن شدم کف آشپزخونه... ناله کردم: _تو رو خدا من دارم میمیرم...آی خدا... نفسم بالا نمی اومد از درد... اما اون انگار هیچی حالیش نبود... کمربندش رو باز کرد و افتاد به جونم تا بالاخره خسته شد...نشست کنارم... تمام بدنم درد میکرد و آروم ناله میکردم... سرش رو آورد کنار گوشم: https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb 🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
دو تا پارت هیجانی از تاریکخانه توی راهه نخوابید🚙😍 چه پارتایی🙊 " "رمان سوم خانوم الف هم اینجاست👆🏻 اگر هنوز نخوندید عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌ 🚨
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_204 مروه با هین بلندی که تظاهرش غافلگیری بو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 لبخند پر از نفرتش بازتر شد: _توی این ده خیلی بی دست و پا بازی درآوردم. مثل یه برده رامش بودم! اما دیگه خسته شدم.... حلقه اشک درون چشمهایش حجم گرفت: _وقتی مجبور شدم خواستگاری رو که منو دوست داشت و میتونست به زندگی خودم و مادرمو سر و سامون بده بخاطر تهدید هاش رد کنم! تصمیم گرفتم زهرم رو بهش بریزم... از اونموقع به چیزایی ازش جمع کردم... عکس و فیلم و صوت و... اونقدری هست که زنش حرفامو باور کنه! +زنش؟! چطوری میخوای پیداش کنی؟ _گفتم که... زن و پسر و دو تا دخترش اومدن شمال اما خودش نیومده... بهترین فرصته که باهاش قرار بذارم و پته شوهرشو بریزم رو آب... مروه گیج پرسید: _اینکار چه فایده ای برات داره فکر نمیکنی اینطوری اون آدمم عکس و فیلم تو رو پخش میکنه؟! +ممکنه... اگر زنش نخواد بهم کمک کنه! این ریسکیه که من ناچارم انجامش بدم... من همه چیزو به زنش میگم و بهش میگم اگر قصد تلافی داری میتونی توی پیدا کردن آرشیوش کمکم کنی... اینجوری هم دل تو خنک میشه هم مشکل من حل میشه... فقط... مطمئن نیستم قبول کنه! یعنی اصلا نمیدونم چه برخوردی میکنه! مروه سری به تاسف تکان داد: _چی بگم! حالت نگاهش مظلوم و حدقه چشمهایش مملو از اشک شد: _من... من ازت کمک میخوام! شاخکهای عماد پشت شنود فعال شد و مروه امیدوار شد: _چه کمکی از دست من برمی آد؟ +ببین... من هیچ کس رو اینجا ندارم اصلا کسی رو ندارم که چیزی از این ماحرا بدونه تنهام... نمیدونم اگر به زنش بگم برخوردش چیه! حتی میترسم از ترس آبروش یا حسادتش سرمو زیر آب کنه بعید نیس از این خانواده... من برای فردا باهاش قرار گذاشتم ولی... ولی نمیتونم تنها ببینمش... میترسم... اصلش اینه که ماجرا رو به تو گفتم که کمکم کنی! من... من نمیتونم تنها باهاش روبرو بشم باید یکی کنارم باشه... مروه خودش را به نفهمیدن زد: _یعنی چکار کنم؟! +میخوام... میخوام فردا بیای ویلای من وقتی اون میاد پیشم باشی! عماد با خشم تمام ایستاد و کلید بیسیمش را لمس کرد: _یحیی... +بله _میدونستم آخرش این عوضی به اینجا میرسه... میخواد بکشوندش تو ویلای خودش... برنامه دارن اینا... یحیی بی توجه به دل عماد مطابق عادت گفت: _اینکه عالیه حاجی فقط کافیه بره اونجا دیگه همه چی حله خیلی زود... ولی فریاد عماد خیلی زود همه چیز را به خاطرش آورد: _دیوونه شدی؟! من چنین اجازه ای نمیدم تمومش کنید... همین فردا لونه هاشونو بزنید کانالشونم بعدا تو اعترافات پیدا میکنم! یحیی ناامید تقلا کرد: ولی عماد جان اینکه اصلا. با حرص غرید: _همین که گفتم... تمومش کنید! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه اما جواب این تقاضای عجیب را اینطور داد: _آخه من... من نمیتونم اینکارو بکنم... راستش اینه که موقعیت من یکم خاصه توصیه های امنیتی زیادی بهم میشه بخاطر شغل پدرم... بخاطر همین... اشکهای فرانک راه باز کرد: _متوجهم ولی... مشکلی پیش نمیاد بهت قول میدم تو فقط میای که من تنها نباشم همین... دوساعت بیشتر طول نمیکشه فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا تا قبل غروب همه چی تموم میشه و میتونی برگردی... مروه کلامش را قطع کرد: _دلم میخواد کمکت کنم ولی باور کن نمیتونم! اینکار من خلاف قانونه... فرانک عصبی خندید و اشکهایش را با دست گرفت: _قانون؟! قانون شرایط منو نمیدونه تو چی تو هم نمیدونی؟ تو تنها امید منی یعنی نمیخوای کمک کنی از این باتلاق کثافت بیرون بیام؟! به نظر می اومد آدم معتقدی باشی یعنی حاضری بشینی تماشا کنی من اینطوری به بردگی گرفته بشم و یه بیشرف تحقیرم کنه؟! تو ام یه زنی خودت گفتی حتی با من همدردی اما حالا که خودت نجات پیدا کردی حاضر نیستی قدم به این کوچیکی رو برای نجات من برداری؟ من هنوز توی این لجنزار اسیرم یعنی هیچکی توی این دنیا پیدا نمیشه که دست منو بگیره از این باتلاق بیرون بکشه؟! این خدای شما چطور میتونه بشینه و این حال من رو تماشا کنه؟! سکوت کرد چون به حدکافی با احساسات مروه بازی کرده بود... حالا در سکوت با چشمان پر از اشک صورت مروه را میکاوید تا تاثیر کلامش را تماشا کند... و مروه هر لحظه چهره ای سردرگم تر به خود میگرفت... سکوت طولانی شد تا جایی که صدای حسنا چند قدم دورتر بلند شد: _این سیب زمینیا پختن بفرمایید شام... شاید این به نوعی اعلام خاتمه بحث بود... مروه نگاهی به چهره درهم فرانک کرد و محتاط و آهسته گفت: _ببین... من میخوام بهت کمک کنم... ولی نمیتونم قولی بدم... چون اگر دوستام بفهمن مانع میشن! اگر بتونم فردا اون ساعت به بهونه خرید یا کاری بفرستمشون بیرون میام... وگرنه متاسفم... من تلاشم رو میکنم... شمارتو بده بهت خبر میدم... فرانک با لبخند گوشی مروه را گرفت و مشغول زدن شماره اش شد... بینی اش را بالا کشید و لب زد: _ممنونم ازت... من مطمئنم که تو کمکم میکنی... منتظرتم... گوشی را به طرفش گرفت و با تکان دست دور شد... حسنا با صدای بلندتری خطابش کرد: _کجا میرید پس شام...؟ +ممنون نوش جان... من کار دارم باید برم... مروه چند قدم تا کنار آتش طی کرد و بعد به صورت سرخ از عصبانیت حسنا و حره نگاهی انداخت... حسنا گوشی شنودش را از گوش بیرون کشید و توی جیب مانتو گذاشت: _لعنتیا... حره که تمام حرفها را از زیر زبان حسنا کشیده بود با حرص غرید: _این عوضیا چرا دست از سر مروه برنمیدارن چی از جونش میخوان اصلا چه... حسنا کلامش را قطع کرد: _فراموشش کن چه فرقی میکنه مروه قرار نیست کاری بکنه از اینجا به بعدش با ماست... هممون حدس میزدیم کار به اینجا برسه... کاریشم نمیشه کرد... تا همینجاشم چیزای به دردبخوری به دست آوردیم... باقیشم ان شاالله به یه طریق دیگه حل میشه خدا بزرگه... مروه که متفکر به شعله های آتش خیره شده بود با سکوت حسنا به حرف آمد: _ولی من میخوام برم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹| ♥️ او دلتنگ ماست .. باور می‌کنید؟! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨 رمان خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
°°° 🍃یا مُفَـرِّجَ الهُمـوم... اے خدایے که وغصه ها رو برطرف میکنے.... ⁩༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7