eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part60 الیاس وقتی شنید لعیا تنها رفته آرایشگاه خیلی ت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس از هیجان دیدن لعیا تو لباس عروسی اونقدر سریع می روند که چشم عابرها به این ماشین عروس سفید و گل زده که انگار دامادش خیلی عجله داره خیره مونده بود... ذهنش هیچ جا نبود جز پیش لعیا حتی مصیبتهایی که بخاطر هنگامه سرش اومده بود هم از خاطرش رفته بود فقط میخواست لعیا رو داشته باشه و اونوقت قطعا خوشبخت ترین مرد جهان بود احساس میکرد اگر لعیا باشه، دیگه از پس هر کاری برمیاد مطمئن بود با اومدن لعیا به زندگیش اوضاع کارش هم بهتر میشه و همه گره ها باز میشه... لعیا رو منبع الهام میدید که اگر کنارش باشه میتونه به بهترین شکل ممکن کار کنه و زندگی کنه جلوی آرایشگاه توقف کرد هنوز لعیا تماسی باهاش نگرفته بود از اینکه هنوز حاضر نباشه تعجب کرده بود وقت آتلیه شون داشت از دست میرفت فوری شماره لعیا رو گرفت... ولی لعیا گوشیش رو خاموش کرده بود و آروم یه گوشه نشسته بود خودش هم نمیدونست چرا اینکارو کرده فقط میدونست دلش نمیخواد الیاس به دنبالش بیاد دلش نمیخواد اونو ببینه و باهاش تنها باشه... الیاس ناچار شماره آرایشگاه رو گرفت و یکی جواب داد... بعد از چند ثانیه اسم لعیا رو صدا کرد: عزیزم شوهرت اومده دنبالت! بند دل لعیا پاره شد نمیدونست چکار باید بکنه به پاهاش انگار وزنه وصل کرده باشن نمیتونست از جا بلند بشه... مونا فوری از اون سر سالن دوید و دستش رو گرفت: صبر کن خودم باید ببرمت و رونما بگیرم... شوهرت خسیس که نیست؟ همونطور که با خنده حرف میزد لعیا رو هم دنبال خودش می کشوند و اون چاره ای جز همراهی نداشت... جلوی در که رسیدن اول مونا بیرون رفت صدای الیاس رو که شنید تپش قلبش تند شد نفسش گرفت... چیزی نمونده بود تعادلش رو از دست بده خودش هم نمیفهمید از الیاس می ترسه یا متنفره؟! خیلی زود مونا دستش رو کشید و توی راهرو برد بعد با یه خداحافظی کوتاه تنهاشون گذاشت انگار رونما رو گرفته بود و دیگه چیزی براش مهم نبود لعیا دلش میخواست به دست و پای مونا بیفته تا تنهاش نذاره و دوباره اونو برگردونه داخل... سخت ترین لحظات عمرش رو میگذروند انگار با یه غریبه تنها شده بود الیاس بی خبر از حال عروسش آهسته گفت: خب ببینم زیر این شنل چه خبره... لعیا حالت تهوع و گریه داشت... اما توان تکون خوردن نداشت الیاس آروم شنل رو بلند کرد و نگاه خواهانش رو به صورت لعیا دوخت... لعیا بی هیچ حرفی فقط عمیق نفس می کشید حتی سر بلند نمیکرد که چشمش به چشم الیاس نیفته الیاس کمی نزدیک تر شد و با صدایی که از شوق دورگه بود آهسته گفت: امروز چه خجالتی شدی؟! دستهای لعیا میلرزید اما باز نمیتونست حرفی بزنه و با نزدیکتر شدنش مخالفت کنه اما بخت باهاش یار بود که صدای باز شدن در ورودی آپارتمان الیاس رو منصرف کرد شنل رو پایین کشید و دست لعیا رو گرفت تا توی ماشین ببره خیلی دلش میخواست دستش رو از دست الیاس بیرون بکشه اما توانش رو نداشت... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋باکلاس‌تر از غربی‌ها! 👈🏼 ریشه‌ی احساس آرامش در کشورهای غربی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ گر میسر نیست مارا کام او عشق بازی میکنیم با نام او 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞ 🌿 ♡ مَا أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّكَ ♡ طعم عشقت چه خوش است از این همه عشق های رنگارنگ دنیا خسته نشدی؟🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞ | اَلمُسْتَغٰاثُ بِكَ یَافَاطِمَةُ لِوَلیِّکَ الفَرَج...| ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ 🍃 اعمَلوا ما شِئتُم إِنَّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرٌ هر کاری دل‌تون خواست بکنید خدا همه‌ش رو می‌بینه... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ظهور چیزی از جنس تحول در مدیریت جامعه است ➕صحبت‌های مهم علیرضا پناهیان در برنامه سمت خدا در مورد چگونگی نقش مردم در زمینه‌سازی ظهور ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part61 الیاس از هیجان دیدن لعیا تو لباس عروسی اونقدر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس در جلو رو باز کرد و لعیا با بغض نشست باورش نمیشد روزی رو ببینه که از الیاس میترسه و از وجودش معذبه... الیاس به محض راه افتادن شروع کرد مثل همیشه با جملات عاشقانه ناز لعیا رو کشیدن اما اینبار برعکس همیشه لعیا هیچ لذتی نمیبرد فقط تمام تلاشش رو میکرد که اشکها رو توی چشم نگه داره تا رسواش نکنن از فکر کردن به شبی که باید تمام مدت جلوی فامیل و آشنا تظاهر به شادی میکرد و آخرشبی که باید به خونه الیاس میرفت پشتش می لرزید فقط دلش میخواست رهاش کنن تا به اتاق خودش پناه ببره و تا میتونه اشک بریزه ولی ناچار بود فعلا تحمل کنه الیاس از اینهمه سکوت لعیا تعجب کرده بود آهسته دستش رو نزدیک برد تا دستش رو بگیره که اینبار لعیا بی اراده دستش رو عقب کشید الیاس تک خنده ای از روی تعجب سر داد: چی شده امروز انقد خجالتی شدی؟ یه کلمه حرف بزن ببینم زبون داری یا نه؟! لعیا دلش نمیخواست حرف بزنه و از طرفی نمیخواست مشکوکش کنه از شدت اضطراب رعشه مزاحمی به جونش افتاده بود یکبار دیگه شانس آورد و گوشی الیاس زنگ خورد... جواب داد و از مکالمه واضح بود دیر کردن و همه منتظرشونن الیاس سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر به آتلیه برسه و دیگه چیزی نگفت با خودش فکر کرد شاید این اضطراب و خجالت طبیعی باشه لعیا وقتی جلوی آتلیه پیاده شد احساس مرگ داشت اصلا توان چشم تو چشم شدن با الیاس و گرفتن ژست های عاشقانه رو نداشت ولی ناچار و رام دنبال الیاسی که رستش رو گرفته بود راه افتاده بود الیاس سعی میکرد با گرفتن دستش بهش آرامش بده ولی نمیدونست لعیا چه عذابی میکشه و چه اتفاقی انتظارش رو میکشه... توی آتلیه هم عکاس از دست لعیا خسته شده بود: عزیزم میگم سرت رو بگیر بالا به صورت همسرا نگاه کن لعیا به زحمت سرش رو بلند کرد و چشمهاش با چشمهای الیاس تلاقی کرد هنوز معصومیت رو توی نگاهش میدید ولی باور نمیکرد الیاس با ذوق و دلبری لبخند زد اما نفهمید چرا لعیا پشت پلک و لبهاش بغض پنهان کرده خواست سوال کنه که صدای دختر عکاس مانع شد: آقا لطفا دستتونو دور کمر خانوم حلقه کنید شما هم لطفا یکم با احساس تر نگاه کن اینجوری خیلی خشکه عکس پرسنلی که نمیخوایم بگیریم یکم لبخند بزن... پوزش بابت تاخیر مشکلی پیش اومده بود🌸 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ 🍃أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِخدا حائل هست بین انسان و قلبش ۲۴ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ گفٺ‌دوسٺ‌دارے‌بری‌مشهد‌یاکربلآ گفتݥ‌مشهـدۍ‌کہ‌تهش‌ختم‌بشه‌بہ‌ڪربلا.. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part62 الیاس در جلو رو باز کرد و لعیا با بغض نشست با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 به هر سختی که بود اون لحظات رو تحمل کرد تا تموم بشه و از شر عکاس و ژست های پیشنهادیش خلاص شه اگرچه عکسهایی که گرفت همه دروغ بود هیچ کدوم حس واقعی لعیا رو درون خودش نداشت صرفا از یک نقاب تصویر برمیداشت تمام مدت توی عروسی، از لحظه ای که وارد شد و با مهمونها خوش و بش کرد تا لحظه ای که باز تک به تک خداحافظی و بدرقه شون کرد ناچار با همون نقابی که به صورت زده بود خودش رو شاد نشون میداد و اگرچه خیلی سخت بود تحمل میکرد اما تراژدی واقعی از لحظه رفتن مهمونها و بدرقه شون توسط خانواده ها شروع شد تموم وجودش پر از اضطراب شده بود دلش نمیخواست از خانواده اش جدا بشه اونقدر موندنش توی بغل پدرش طولانی شد که حاج محسن با تعجی از خودش جداش کرد: چه خبره بابا جون؟ خوبه راه دور نمیری... همش نیم ساعت فاصله ست هر وقت خواستی میتونی بیای... اما لعیا خوشحال از اینکه که بالاخره برای گریه توجیهی پیدا کرده از ته دل اشک میریخت حاج محسن و ناهید خانوم هم از دیدن اشکهای اون به گریه افتاده بودن الیاس و خانواده ش مونده بودن که چطور جداشون کنن آخر هم جمیله خانوم دست به کار شد و با ناز و نوازش لعیا رو سوار ماشین کرد لعیا دلش نمیخواست سوار بشه اما دلیلی برای مخالفت نداشت ناچار سوار شد و بی هیچ حرفی به دستهاش خیره شد ماشین که راه افتاد از آینه تا اونجا که دیده میشد به خانواده ش خیره شد و بعد با هق هق صدا داری شروع به گریه کرد الیاس تصوری از این شب و واکنش لعیا نداشت کمی گیج شده بود اما سعی میکرد آرومش کنه: لعیا جان... خانومم تو امشب چرا انقدر گرفته ای... خواهش میکنم گریه نکن راه دوری که نمیدیم هر وقت بخوای میتونی ببینیشون... لعیا اینبار مثل چند ساعت پیش سردرگم نبود حس تنفر از صدای الیاس باعث شده بود ناخنهای بلندش رو با شدت کف دستش فرو کنه الیاس با دیدن دستهاش احساس کرد لعیا حالش خوب نیست دوباره سعی کرد دستش رو بگیره اما اینبار هم لعیا دستش رو پس زد الیاس کلافه شده بود دستی به موهاش کشید و روی فرمون ضرب گرفت: لعیا جان دو روزه من صداتو نشنیدم نمیخوای باهام حرف بزنی؟ متوجهم که جدایی از خانواده برات سخته، اضطراب داری، ولی آخه چرا روزه سکوت گرفتی چرا باهام حرف نمیزنی تو که تا پریروز خوب بودی نمیفهمم چه اتفاقی افتاده؟ چرا اجازه نمیدی دستتو بگیرم؟ تو که حساسیتی نداشتی... سکوت طولانی شد لعیا باید جواب میداد اما نمیتونست صدای الیاس اینبار کمی عتاب داشت: نمیخوای جواب بدی؟ به سختی گفت: توی خونه حرف بزنیم... و الیاس ناچار دوباره سکوت کرد کمی نسبت به رفتارهای لعیا گیج شده بود ولی هرگز تصور نمیکرد علتش چی میتونه باشه و توی خونه چی انتظارش رو میکشه لعیا هم آروم ولی مضطرب ترجیح میداد این راه تا ابد ادامه داشته باشه و هرگز به خونه نرسن از اینکه نتونه خواسته اش رو به الیاس تفهیم کنه میترسید... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | شیرینی را دیرتر بخور! 💞 مباحث خانواده و تربیت فرزند ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••🌻😇••• و سلام لڪ منـّی و لِاَصحـاب حسینﷺ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7