eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
Panahian-Clip-VaseKhodaKhoshgelKarKon-64k.mp3
1.84M
🌱 واسه خدا خوشگل کار کن! 🔻خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی.. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part159 نگاهش اما برداشته نشد... هنگامه با تک سرفه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _خب چه تصمیم جدیدی؟ کلافه دستی به موهاش کشید و پوفی کرد: دستم انداختی؟! هنگامه با گیجی خندید: چرا باید دستت بندازم نمیفهمم چی میگی خب واضح تر حرف بزن کمی به زمین خیره شد و بعد سر بلند کرد: منظورم اینه که... یه مدت جدایی رو عقب بندازیم! موافقی؟ هنگامه با اخم پررنگ و صورتی که به سرخی میزد ایستاد: نه... معلومه که مخالفم... و بعد راه اتاق رو پیش گرفت امیر هم بلند شد و به دنبالش وارد اتاق شد هنگامه روی تخت نشست و قطره اشکش رو با دست گرفت امیر متعجب مقابلش زانو زد: چرا داری با رفتارای ضد و نقیضت گیجم میکنی از یه طرف طوری رفتار میکنی که انگار... اونوقت این رفتار الانت چه معنی میده؟ چرا مخالفی؟! _تو منو چی فرض کردی؟!! فکر کردی اونقدر درمونده و آویزونم که واسه اینکه نگهم داری التماست میکنم؟ گفتم دوستت دارم ولی نگفتم محتاجتم الانم فقط ازت میخوام زودتر این نمایش مسخره رو تمومش کنی چون داری خوردم میکنی... داری لهم میکنی!! من ترحم و دلسوزیتو نمیخوام عقب انداختن طلاق به چه دردم میخوره... فقط روزای بیشتری رو به عذاب میگذرونم ازت خواهش میکنم همین الان از این خونه برو نذار بهت عادت کنم... امیرعباس دیگه چشم از هنگامه برنمی‌داشت این دختر وقتی گریه میکرد خیلی زیباتر میشد احساس میکرد دیگه کنترلی روی رفتارش نداره هنگامه دوباره به روش خودش مشغول تشدید همین رفتار شد: برو امیر... خواهش میکنم _نمیتونم... _چرا؟ بجای جواب دادن سوال کرد: تو که میگی دوستم داری... چرا بهم میگی برو؟ چرا تلاشی برای به دست آوردنم نمیکنی؟! _چون... چون مطمئنم نمیتونم... من... من کسی نیستم که لایق تو و خانواده و موقعیتت باشه من فقط یه آدم اضافی ام که... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ کسی که روزی‌اش دست خداست، ناراحت نمیشه:) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
خدایا عَجِّل لِولیکَ الفَرَج ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️دولت مردم را به خودش بدهکار می‌داند! ⭕️ باید اعانه جمع کنیم برای تشکر از رئیس جمهور و معاونش که نگذاشتند ما قحطی زده بشیم! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
° ° باز دلم یاد تو افتاد شکست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سید میگفت! هرڪے تو بسآط امام حسین گم بشہ پیدآ میشہ(:♥️ •••••🕊🌱 دیگھ باورم شدھ خدا هرڪسیو ڪھ دوس دارھ مِهر و توے دلش میزارھ... :)♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🚨🚨🚨🚨🚨🚨 صوت خانم #شین_الف 👆🏻💚 خواهش کردن همه اعضا گوش کنن حتما🌷 اینستاگرام: https://instagram.com
سلام عزیزان 🔗ما یک گروه جهادی دانشجویی تاسیس کردیم به نام "موعود" و خیرش رو نذر ظهور امام زمان کردیم توی این گروه ما خانوارهای نیازمند رو شناسایی میکنیم و تحت پوشش قرار میدیم و علاوه بر برطرف کردن نیازهای مالی برنامه های فرهنگی آموزشی رشد و توانمند سازی هم براشون داریم ❤️ان شاالله این گروه به برکت نام امام زمان رشد کنه و هم به جامعه خدمت کنه و هم بتونه مُبلِغ خوبی برای امام عصر باشه و همینطور هم هست کار برای امام زمان برکت داره الحمدلله توی هفته اول تشکیل این گروه موفق شدیم پنج میلیون تومن برای عمل یک مادر جوان هزینه جمع آوری کنیم و ۵۰۰ هزار تومن برای عمل یک بیمار سیروز کبدی دارو تهیه کنیم😇 🔍گروه ما شناسایی های دقیق انجام میده و آمار وضعیت خانوارهای تحت پوشش و کمکهایی که بهشون میشه رو کامل توی رسانه خودش گزارش میده اگر قصد کمک داشته باشید میتونید رسانه ها رو دنبال کنید و از نحوه مصرف کمکتون مطلع بشید👇🏻 🍃 https://instagram.com/mouood_group?utm_medium=copy_link 🪴 https://t.me/joinchat/2V2XYMT24doxNWE0 🔔خواهش‌مون اینه که بخاطر امام زمان از این جنبش تا حد امکان مالی و رسانه ای حمایت کنید حتی میتونید خیرات، نذورات عمومی و صدقات و کمک های ولو کوچکتون رو به این گروه بدید و اگر در توانتونه یه مبلغی ولو کوچک رو ماهانه کمک کنید و این پیام رو منتشر کنید تا بشه ان شاالله به مرور کارهای بزرگتری رو رقم زد... نگاه گروه ما کلان و بلنده و ان شاالله با یاری شما و نگاه امام زمان دست یافتنی هم هست🌺 💳شماره کارت ، حساب و شبا جهت واریز کمک: 2501-700-7375205-1 بانک مهر ایران بنام شقایق آرزه 📌(گروه در سامانه اطلس جهادی ثبت شده بزودی شماره ثبت و شماره کارت بنام خود گروه استفاده میشه اما تا انجام مراحل اداری از شماره کارت مسئول گروه استفاده میشه)
دوستان این همون گروه جهادی دانشگاهی هست که مسئول و سرپرستش خانم الف هستن و شما کمک کردید این هفته بهش👆🏻 لطفا این پیام رو تا حد امکان انتشار بدید و به رونق گرفتن گروهشون کمک کنید🙏🌸 نذر ظهور امام زمان ان شاالله♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️ ما دورهایمان را زدیم، در این دنیا چیزی ارزش دل بستن نداشت، بغل کن بنده ی فراری از دنیا را... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
عجب نباشد اگر قم شده دری ز بهشت بهشت بـوده چـو در انحصـار فاطمه‌ها 💚 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هر كه را ره در حريم بضعه موسى دهند روز محشر جايش اندر جنّة المأوى دهند در رواق دختر باب الحوائج فاطمه حاجت مردم به امر مادرش زهرا دهند 💚 😍 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج‌محمود_کریمی_امشب_مدار_کل_فلک_وادی_قم_است_.mp3
7.55M
🔊 ؛ زیبا 📝 امشب مدار کل فلک وادی قم است 👤 حاج محمود 🌺 ویژه ولادت
❌دوستانی که درباره رمان تاریکخانه میپرسن رمانهای تمام شده همیشه از کانال ما پاک شده این رمان هم پاک شده و الان فقط بصورت حق عضویتی موجوده در صورت تمایل برای خوندن به این آیدی پیام بدید👈🏻 @roshanayi پارتهای شعله هم توی راهه پوزش بابت تاخیر🙏🌺
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part160 _خب چه تصمیم جدیدی؟ کلافه دستی به موهاش کشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 غلتی توی رختخواب خورد و تابیدن نور کمرنگ صبح پاییزی از پنجره کمکش کرد دل از خواب بکنه و بیدار شه... هنوز فرصت نکرده بود موفقیتش رو گزارش کنه آروم دست برد و گوشی تلفنش رو از روی پاتختی برداشت شماره امن رو وارد کرد و کوتاه نوشت: اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد... خلاف انتظارش همون وقت صبح بلافاصله جواب رسید: آفرین سربلندم کردی! مواظب خودت باش... چشمهاش رو بست و سعی کرد بر احساساتش مسلط بشه به عکس شراره احساس موفقیت نمیکرد یه حس رقیق و کمرنگ از قلبش به زیر پوستش میدوید که زنگ خطر رو توی گوشهاش به صدا درآورده بود خطر وابستگی به مردی که قصد داشت تسخیرش کنه ولی حالا تسخیرش شده بود... چشمهاش رو باز کرد در حالی که هنوز به احساساتش مسلط نشده بود دلش یه حالی بود و با نفس عمیق و تمرکز و هیچ روش دیگه ای برطرف نمیشد این حس از دیشب ازش جدا نشده بود و حالا در عین ترسی که ازش داشت از شدت شیرینی نمیتونست ازش رو برگردونه... کمی اون طرف تر توب پذیرایی، امیر عباس باز به قلمرو خودش برگشته بود... ولی با کمی تاخیر، بعد از یک شب پرماجرا... دراز کش، ساعت روی پیشانی و غرق فکر توی این چند ساعت پلک روی هم نذاشته بود هنوز از شوک تصمیم ناگهانی و خارج از کنترل خودش خارج نشده بود هنوز خودِ دیشبش رو باور نکرده بود... اگرچه حالا دیگه وابستگی و کششش به هنگامه قابل انکار نبود اما باور نمیکرد به این راحتی از کنترل عقل خارج شده و... با یادآوری هنگامه ته دلش ریخت دلش میخواست به اتاق برگرده و جویای حالش بشه اما خجالت و ترس نمیگذاشت خجالت رفتار یکطرفه و زورگویانه دیشبش و ترس از برخورد هنگامه ترس از دست دادنش بخاطر این اشتباه... نشست و نگاهی به ساعت انداخت ده صبح بود حتما اونهم الان گرسنه بود باز زیر لب بد و بیراهی نثار خودش کرد و بلند شد با وجود ترس و خجالت دلتنگ دیدن عروسِ نو حجله ای بود که رنجونده بود... آهسته و محتاط قدم برمیداشت و سرک میکشید تا ببینه هنوز خوابه یا نه... عجیب اینکه دیگه هیچ کینه ای، هیچ طلبکاری و حتی هیچ تقصیری توی دل و ذهنش متوجه هنگامه نبود و فقط خودش رو مقصر میدونست و اون رو... اون رو کسی که میتونه تنهایی ها و سرخوردگی هاش رو درمان کنه و مستحق دلجویی و محبته... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید انگار هنوز خواب بود شاید هم نمیخواست بیدار بشه... اضطراب این برخورد توی وجودش چند برابر شد خواست وارد اتاق بشه اما تصمیم دیگه ای گرفت... برگشت و وارد آشپزخونه شد یک لیوان رو با آب آناناس پر کرد و یکم عسل و کره توی کاسه و پیش دستی گذاشت بعد فوری نون برداشت و شیر هم توی یک لیوان دیگه پر کرد دوست داشت نیمرو هم آماده کنه اما با یادآوری تجربه قبلی منصرف شد با عجله همه ظرفها رو توی یک سینی بزرگ جا داد و دوباره به اتاق برگشت با احتیاط سینی رو یه گوشه تخت گذاشت و بعد با اضطرابی پنهان به هنگامه که پشت بهش خوابیده بود و یا چشمهاش رو بسته بود خیره شد شاید چند دقیقه بین صدا زدن و نزدن مردد بود نه که نخواد، نمیتونست دهن باز میکرد اما صدا صدایی ازش خارج نمیشد با احتیاط یکم نزدیک تر شد و بعد صدا زد: هنگامه... جوابی نشنید یکبار دیگه بلند تر صدا زد: بیداری؟! باز هم سکوت اما اینبار یک نفس عمیق مطمئنش کرد که بیداره و صداش رو میشنوه اما نمیخواد جواب بده... آب دهنش رو فرو داد و به زحمت کلمه ها رو کنار هم چید: من... فکر کنم بیداری... حق داری اگر نخوای حرف بزنی... من... هیچ توجیهی ندارم فقط میتونم بگم.. نمیخواستم اذیتت کنم... یعنی... احساس میکرد در حال آب شدن و از بین رفتنه کلافه دستی به موهاش کشید و بعد از یه نفس عمیق تند گفت: یکم غذا برات آوردم حتما بخور گرسنه نمونی... و بعد با عجله و کلافگی از اتاق بیرون زد... کت و سوییچش رو برداشت و خونه رو ترک کرد هنگامه سر جاش نشست و سرکی کشید... انتظار نداشت الان از خونه بیرون بره! کلا این پسر غیر قابل پیش بینی بود... دست روی سینه گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش منظم بشه این اولین باری بود که با شنیدن صدای امیرعباس واقعا دست و پاش رو گم میکرد و نیازی به نمایش بازی کردن نداشت! نگاهی به سینی صبحانه کرد و ناخودآگاه لبخندی زد بعد نگاه چرخوند و به خودش توی آینه نگاه انداخت کمی رنگ پریده به نظر میرسید عجیب بود براش که چرا از حضور امیرعباس هیجان زده و حتی کمی خجل شده! با خودش میگفت من که خیلی وقته خجالت رو از یاد بردم!! من که به تحمل مردها عادت کردم و جز انزجار چیزی ازشون به یاد ندارم... پس چرا اینبار اونقدر که باید منزجر و یا دست کم بی تفاوت نیستم؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنگ دلم برای تو... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
نامشان در دنیا شهید است و در آخرت شفیع الهی که دستگیرمان باشند :)) ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part162 توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید انگار هنوز خ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 صدای برخورد پاشنه های نه چندان بلندش با کف حیاط کوچک مدرسه ای که از فرط کوچکی بیشتر شبیه آموزشگاه بود ریتم منظمی ایجاد کرده بود اما مخل اعصاب خودش شده بود با خودش غر زد: کاش یه تیکه مخمل کف این پاشنه ها میچسبوندم مس گری راه انداختن وارد راهرو که شد صدا با انعکاس بیشتری پیچید و کلافه ترش کرد توی گیر و دار کلنجار با خودش و کفش بود که صدای میترا از اون سر راهرو به گوشش رسید: سلام خانم خوش قول با ده دقیقه تاخیر خوش اومدی پا تند کرد تا زودتر وارد دفتر بشه و از این صدای مزاحم خلاص شه با رفیقش خوش و بش کوتاهس کرد و بعد مودب به شوهر عمه میترا و بقیه حاضرین در دفتر با متانت سلام کرد استاد زارع شوهر عمه میترا با اشاره دست لعیا رو به نشستن دعوت کرد: بفزمایید خوش اومدید نشست و میترا هم کنارش جا گرفت انگار تنها شخص دیر رسیده اون بود که به محص ورودش استاد زارع مشغول توضیح موقعیت دبیرستان و شرایط کاری شد خجل و آهسته رو به میترا گفت: ببخشید انگار معطل تون کردم _طوری نیست... حالا گوش کن بعدا حدف میزنیم دوباره سکوت کرد و روی جملات استاد زارع متمرکز شد حرفها به مزاقش خوش اومده بود صحبت از یک روش آموزش حرفه ای با متدهای متفاوت برای دبیرستان بود که اگرچه ترجیح میداد عمومی سازیش ممکن بود اما همین رو هم غنیمت میدونست و بابت همکاری مطمئن و مطمئن تر میشد... بعد از اتمام جلسه وقتی دکتر پرسید کسی سوالی نداره با کنجکاوی گفت: ببخشید میخواستم بدونم در حال حاضر مدرسه فعالیتش رو رسمی شروع کرده؟ _بله کاملا رسمی... از مدتها پیش ثبت نام انجام شده و با شروع سال تحصیلی کلاسها در حال برگزاریه این جلسه برای دبیران جدید ترتیب داده شده البته همه اعضا دبیر جدید نیستن فقط شما، خانم مهرمنش و آقای ذکایی... باقی همکاران روز پنجشنبه کلاس کنکور دارن و از این جهت حضور دارن... بعضا هم مثل همین رفیق شما معرف حضرات جدید هستن لعیا لبخندی زد و به نفراتی که معرفی شده بودن با تکان سر سلام کرد زن میانسال جاافتاده و جوان جدی و آرامی که هر دو دبیران خوبی به نظر می رسیدن... استاد زارع اینبار دبیران رو به تفکیک درس معرفی کرد: خانم طاهری و آقای کشکولی دبیر ریاضی، خانم مهرمنش دبیر عربی، آقای ذکایی و آقای جوادی دبیر فیزیک، خانم ستاری دبیر شیمی و دینی، خانم رضوی دبیر تاریخ و جغرافی، خانم چراغی(میترا) و خانم ساداتی(لعیا) هم دبیر ادبیات و زبان فارسی... باقی بزرگواران تشریف ندارن ان شاالله روزهای آتی بیشتر آشنا میشید اگر سوال دیگه ای نباشه همکاران جدید جهت اخذ قرارداد و صحبتهای نهایی تشریف داشته باشن و باقی همکارا تشریف ببرن سر کلاسهاشون... سکوت کوتاهی که حاکم شد نشان رضایت و ختم جلسه بود تا لعیا با مشغول شدن به این کار جدید مجالی برای تغییر و رهایی از خاطرات تلخ پیدا کنه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀