eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سعیدیسم شبانه
■درشرح‌این‌عکس‌که‌از‌وحشت‌کودکان‌غزه‌از‌بمباران‌مدرسه‌و‌محله‌شان‌منتشر شده، فقط‌باید‌نوشت:بریزید‌و‌یزیدیان‌لعنت!‌بر‌شمر‌زمانه‌لعنت! - @Jahade_tabyeen -
هدایت شده از سعیدیسم شبانه
⚠️جلسه‌هیئت جلسه‌یوگا‌نیست‌که بی‌طرف‌وبی‌خیال‌باشی ! اباعبدالله‌در‌یک‌حادثه‌طبیعی‌از‌دنیا‌نرفته . بلکه‌در‌یک‌جنگ‌سیاسی‌شهید‌شده ↻. - @Jahade_tabyeen -
💠بچه های قلم الحمدلله همه جا فعالند !!!
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💠بچه های قلم الحمدلله همه جا فعالند !!!
روضه‌بخواین‌توکانال‌آیت‌العشق‌براتون‌روضه‌داریم👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/2348220427Cfb3449d227 تحلیل‌وتبیین‌بصیرتی‌بخواین‌جهادتبیین‌درخدمتتونیم👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/196477017Ca59586461d 👊 گروه‌تحقیق‌تدابیریهوددرنابودی‌اسلام https://eitaa.com/joinchat/1601831088C92ab8453f6 این گروه با هدف تولید محتوا و آموزش تشکیل شده 👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/854982787C33ff5c5760 . 🌃🏞🎑 هر چیزیو خودت درست کنی یه چیز دیگست !
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۱﴾○﴿🔥﴾ برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی… . . حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار … و بعد از ساعت ها … . . – باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو … . . – به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم … اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … و هنوز زنده ام … تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … . – فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵۰۰ هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ … – محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … . . – احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … . . . اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود … . وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود … . . آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری بود پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56385 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۲﴾○﴿🔥﴾ اواخر سال ۲۰۱۱ بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … . . چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود … . . من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن … . . حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن … . . تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
•🟣•⚪️• کتابخانه مجازی معراج قلم📚 https://eitaa.com/joinchat/1643774174C7431e1f921 🟠 گروه مطالعه قلم🖋
ببینید دوستان رمان فرار از جهنم در مجموع ۶۷ پارته که قصد داریم بعد از پایان ؛ تحلیل و بررسی اون رو در گروه مطالعه قلم داشته باشیم .... ازشمادعوت‌میکنم‌به‌گروه‌مطالعه‌قلم‌تشریف‌بیارید 👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/329056442C1b58246a07
شمر زمانه ات را بشناس⚠️ 👈🏽"شمر امروز، نخست وزیر اسرائیل است" 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی
💠| یــادت باشد  شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم ... گفتم من با هر مأموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریب ..؟! من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه، تو برگردی ؛ اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا، ممکنه یکی دو ماه نباشی ..؟ از لغوشدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت .... مأموریت های داخل کشور زیاد میرفت. از ماموریت های یکی روزه گرفته تا ده پونزده روزه. اکثرشان را هم به پدر مادر حمید هم اطلاع نمیدادیم. این که نگران نشوند، ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا باشد. یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم . حمید ، اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک. یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره. راضی نشدم. گفتم یعنی چی که اتفاقی برای من میوفته اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته، باید بری به اسم خودت حساب باز کنی. اصرار که کرد،قهر کردم. افتادم روی دنده ی لج تا این حرف ها از زبانش بیفتد .... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56408 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد  حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش. می‌گفت الان وقت موندن نیست. اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا میشم. به حدی از این جا ماندگی ناراحت بود که نمی شد طرفش بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپز خانه بلند شد . روغن داغ روی دستش ریخته بود کمی با تأخیر بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند، شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی کردی یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره. باید بلافاصله می رفتی! مهر ماه 94 مادر بزرگ مادری ام مریض شده بود. من و حمید به عیادتش رفتیم اصلا حال خوبی نداشت. خیلی ناراحت شده بودم بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه. کردم. عمه وقتی صدای گریه ام را شنید. بغض کرده بود. حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم! میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم می ترکه. من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم . دو ، دست خودم نبود گریه امانم نمی داد. نمیدانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بوداین همه دل نازک شده بودم حمیده وقتی دید حالم منقلب شده، به شوخی گفت : پاشو بریم بیرون ! تو موتور سواری خونت اومده پایین‌ツ باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم، خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حمید، وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند .... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد  #Part_27 حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفت
دیگه به این قسمتها که رسیدیم دست خودم نیست ؛ وقتی که پارتها رو آماده می‌کنم خودم بغضم میگیره و اشکام میاد...فقط کاش دست مارم بگیرن ! الهی به مرگی جز شهادت از دنیا نریم 🌿:)
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• •|پیدا کردن هدف نهایی و رسالت فردی و زندگی کردنِ آن ؛ بهترین راه شما برای تشکر از خداوندست :) کمال شما در زندگی؛ پیدا کردن رسالتتان و دادنِ تمام قلب و روحتان به آن است ” ➖⃟🤍•• •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
آیا امام زمانﷻ سفیری نفرستاده ...؟! ?
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۳﴾○﴿🔥﴾ خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … . . بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم … . – حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … . . سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید … . نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن … . توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود … . . هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … . – توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … . همه وجودم گُر گرفت … . – مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … . پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56488 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۴﴾○﴿🔥﴾ تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن … . . توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش … . . – بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … . . از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … . . حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
آیا امام زمانﷻ سفیری نفرستاده ...؟! #أین_مسلم ?
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم‌کوفه‌ثابت‌کردندآن‌کسی‌که‌به‌ندای ‌مسلم‌پاسخ‌نمی‌دهدبه‌ندای‌امام‌حسین‌ﷺ هم‌پاسخ‌نمی‌دهد..!⚠️ ? ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
گاهی یه تغییر زاویه↻ کوچیک نگاهتو قشنگتر میکنه !
هدایت شده از فقط تو 💙
4_6032622493146024839.ogg
150.6K
منجی ما آمدنی‌است ... ➖⃟🤍••↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد  ⁦⁦ گروهی که اسمشان برای اعزام به سوریه در آمده بود، پشت سر هم دوره های آماده‌سازی و آموزش رزم می رفتند. روزهایی که حمید توی این جمع نبود، دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری را نداشت. حس آدم های جامانده‌ای را داشت که همهٔ رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه، پروازشان چند بار به تعویق افتاد. هر روز که حمید به خانه می‌آمد، از رفتن رفقایش می‌پرسیدم. حمید با خنده می‌گفت: جالبه هر روز از اینها خدافظی می‌کنیم، دوباره فردا صبح بر میگردن سرکار. بعضی از همکارهای ما میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه رو نداریم. هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی میکنن، ما خدافظی میکنیم، باز شب بر میگردیم خونه! شانزدهم مهر ماه با ناراحتی آمد و گفت: بالاخره رفتن و ما جا موندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد. همه رو تک تک بغل کرد. حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد. بابا سر این چیز ها حساس بود. خیل زود احساساتی میشد. این صحنه ها او را یاد دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکهٔ افق پخش میشد. پدرم زنگ میزد به حمید و می‌گفت: نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه. یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روز ها خیلی به همه ما سخت می‌گذشت. حمید می‌گفت: کل پادگان یه حالت غمی به خودش گرفته است. خیلی بی تاب شده بود. نماز شب‌هایش فرق داشت. هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم. وارد که میشدم چشم‌های خیسش گواه همه چیز بود.... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56514 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد  دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت، تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد. زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می‌گفتد. صدا خیلی با تاخیر می‌رفت. حمید سعی می‌کرد به آنها روحیه بدهد. بگو بخند راه می‌انداخت. هرکدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبرند. آقا میثم،از اعضای گروهشان می‌گفت: من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه. اینجا ببینمت بعد برگردم ایران. همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید! من دوتا پسر دارم؛ابوالفضل و عباس. اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده. حمید خانه که می آمد،می‌گفت: به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس. بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن... من هم گاهی از اوقات به دور از چشم حمید می‌نشستم پای سیستم و عکسهای گروهی حمید با همکارانش را می‌دیدم. برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت. با گریه دعا میکردم. به خدا میگفتم: خدایا! تورو به حق پنج تن،این همکار حمید بچه داره،انشالله سالم برگرده. آن روز ها اصلا فکرش را نمی‌کردم که چند هفته بعد همین عکسها رو میبینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم ...! •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از فقط تو 💙
4_5873139744581356722.ogg
330K
دهان‌های‌-عشق-نچشیده،وِرّاج‌اند.