8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁💕آخرهفتـه تون عالی
🍁✨زیبایی
🍁🌷هنر زندگی ست
🍁✨تنفس شروع زندگی ست
🍁💕عشق جزیی از زندگی ست
🍁✨اما " دوست "
🍁🌷" قلب " زندگی ست
🍁✨هر چه آسایش روح
🍁💕هر چه آرامش دل
🍁✨هر چه تقدیر بلند
🍁🌷هرچه لبخند قشنگ
🍁✨هر چه از لطف خداست
🍁💕همــه تقـــدیم شمـــا
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
#اعتراف
منم یه بار منتظر اسنپ بودم دیدم تو لوکیشنش یارو دور خودش میچرخه میخواد دور بزنه مث ماشین مسابقه ایا دور میزنه دور میدون میخواد بپیچه اول یه دور دور خودش میچرخه😂
یارو ک اومد بهش گفتم آقا شما اینجوری میکردی گفت نه خانم😂اونجا بود ک متوجه شدم من چقد اسک*ولم🤣فکرمیکردم یارو حرفه ای رانندگی میکنه نگو لوکیشن اینجور نشون میداده🤣
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت74 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت75 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
به سمت مهبد چرخید: پشتِش به تو گرم بود گند زد به آبروی من؟
باز هم به سمت مهدا چرخید دستش بالا رفت اما همانجا خشک شد. به سمت مهبد چرخید: دخالت نکن مهبد.
با دیدن آرتا حرفش نا تمام ماند.
اخمی بر چهرهی مرد جوان نشست:
نکنید مقصر من بودم ببخشید.
آقای مقدم یا االله گفت و وارد شد:
جناب داوودی این چه کاریه خونسرد باشید. باید ببینیم مشکل کجاس نه دعوا کنیم.
نگاهش را سمت آرتا کشاند و ابروانش را بالا داد و اشاره کرد. پسر جسورش دست احمد خان را رها کرد و عقب کشید.
در این بین ماهان جلو آمد به مهدا کمک کرد تا بايستد. گره ابروان آرتا در هم تنید.
مهبد؛ خواهرش را در آغوش کشید او را روی صندلی نشاند. عسل خانم از بین جمعیت خودش را به مهدا رساند:
_ واقعا بعیده از شما چرا زدی؟ بهتر نبود دلیل کارش و بفهمید؟
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
#اعتراف
سلام خوبین ارغوان خانم ممنون از کانال خوبتون که باعث کسب تجارب می شود خداوند خیرتون دهد فقط مسئله ای هست پیامی که سنجاق کردید عکس خودتون توجه دارید موهاتون مشخصه عزیزم این عکس درست نیست حجاب دستور خداوند متعال هست و کسی که این قدر دلش پاکه حیفه که ظاهرش مثل باطنش پاک و کامل نباشد در ضمناصلا نیاز نیست عکس بگذارید همین اسم و سن تون کافیه عزیزم 😊😉🙃
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
زندگی را سخت نگير.
زندگی سخت نيست.
زندگی يك مشكل نيست.
رازی است برای زندگی كردن.
برای لذت بردن، رقصيدن، عشق ورزيدن و آواز خواندن با بهت و شگفتی يك كودك.
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
- دارم رفته رفته تبدیل به آدمی میشوم که به فکر کردن فکر میکند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همهاش دلم میخواهد بنشینم و فکر کنم. مهم نیست که دستهام به چه کاری مشغولند...
- #عباسمعروفی
- وایبِ خوب
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
#اعتراف
سلام
من دخترم و 14 سالمه
12 سالم که بود برای اولین بار یه پسر اومد پیوی و گفت اصل بده و منم نمیدونستم که اصل چیه 😅. گفتم بهش اسکل عسل نه اصل بعدم من عسل ندارم برو از یکی دیگه بگیر اونم برام این استیکره رو فرستاد😐😳 و گفت خر خودتی منم بلاکش کردم الان فهمیدم که منظورش چی بوده 😂😂😂
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت75 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت76 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
احمد خان عرق پیشانیش را پاک کرد:
_ فکر آبروی من نیست.
آقای مقدم دستی روی شانهاش گذاشت:
با این چیزا آبروی آدم نمیره بهتره خودتون رو کنترل کنید.
مهدا به آرامی اشک ریخت غرورش لگد مال شده بود در واقع زمانی که با نیما به آن مهمانی کذایی رفت دیگر غروری برایش نمانده بود.
مادر خون گریه میکرد نیش خندی خواهر شوهرش برایش گران تمام شده بود.
زندایی مهربان لیوانی آب به مهدا رساند اخمی کرد:
_ واقعا نوبره؛ احمد آقا چه کاریه؟
خانم بزرگ با آرامش وارد شد به سمت مهدا رفت پیشانیش را بوسید و مهربان با کف دست اشکش را پس زد:
_ قربونت برم گریه نکن من پدر آرتا رو در میاد برات.
ابروان آرتا بالا پرید: من چرا؟
_ چون دخترمو اذیت کردی.
رو به جمع کرد:
_ برید بیرون با عروسم میخوام تنها باشم.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
.
تنها نگران این بودم که به جستجوی تو در دورترین کوچهی دنیا به خانهات برسم
و تو به جستجویم رفته باشی.
چه غمبار وقتی نمیدانی گم کردهای یا گم شدهای؟
#قهوه☕️
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0