اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت75 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت76 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
احمد خان عرق پیشانیش را پاک کرد:
_ فکر آبروی من نیست.
آقای مقدم دستی روی شانهاش گذاشت:
با این چیزا آبروی آدم نمیره بهتره خودتون رو کنترل کنید.
مهدا به آرامی اشک ریخت غرورش لگد مال شده بود در واقع زمانی که با نیما به آن مهمانی کذایی رفت دیگر غروری برایش نمانده بود.
مادر خون گریه میکرد نیش خندی خواهر شوهرش برایش گران تمام شده بود.
زندایی مهربان لیوانی آب به مهدا رساند اخمی کرد:
_ واقعا نوبره؛ احمد آقا چه کاریه؟
خانم بزرگ با آرامش وارد شد به سمت مهدا رفت پیشانیش را بوسید و مهربان با کف دست اشکش را پس زد:
_ قربونت برم گریه نکن من پدر آرتا رو در میاد برات.
ابروان آرتا بالا پرید: من چرا؟
_ چون دخترمو اذیت کردی.
رو به جمع کرد:
_ برید بیرون با عروسم میخوام تنها باشم.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت76 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت77 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
کسی تکان نخورد چشمانش را گرد کرد:
_ وا مگه با شما نبودم؟ برید پی جشنتون ما هم میایم.
کلامش محکم بود احمد خان نفس راحتی کشید که سر به هوایی دخترش آنها را ناراحت نکرده همه بیرون رفتند مهبد نگاهی به خواهرش انداخت:
_ من پشت درم تا بیای.
آرتا نیز قدم به بیرون گذاشت از پشت لباسش توسط حاج خانم کشیده شد:
_ تو کجا؟ تو باید از دل دخترم در بیاری.
آرتا عقب گرد کرد به سمت مادر بزرگ مهربان اما؛ پرجذبه برگشت:
_ من که کاری نکردم .
اتفاقا تمام کارهارو تو کردی دیدم دم گوشش حرف زدی اینم مثل فشفشه از جا پرید.
مهدا اشکش را پس زد از اینکه آرتا مورد حمله مادر بزرگ قرار گرفته در دل خوشحال بود.
به تخت مهدا اشاره کرد:
_ بشین اینجا ببینم.
آرتا همچون کودکی حرف گوش کن لبهی تخت نشست. به مهدا اشاره کرد: توام بشین کنارش.
مهدا ناراحت بود اما آنقدر زن روبرویش مهربان به نظر میرسید که اطلاعت کرد با فاصله کنار آرتا نشست.
حاج خانم جلو رفت این چه طرز نشستنه از الان نبینم با فاصله نشستین. دست آرتا را گرفت و روی شانهی مهدا گذاشت. دخترک در خودش لرزید! لرزی که آرتا حسش کرد.
_ خب آرتا خان زنت به خاطر لجبازی تو سیلی خورده جای سیلی رو ببوس.
هر دو شوکه شدند. مهدا کمی خودش را عقب کشید: نه نیاز نیست.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت77 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت78 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
حاج خانم لبخندی شیرینی زد:
_ چرا لازمه پسرِ سر به هوای من باید یاد بگیره بین جمع هوای زنش رو داشته باشه.
آرتا شانه ای بالا داد و خندید:
_ مامانی جلوی تو ببوسمش خب بذارید در خفا.
چشمکی زد دل حاج خانم برای تنها نوهی پسریش ضعف رفت اما خود دار بود.
_ الان فقط یه ماچ خواستم نخواستم وارد جزئیات بشی.
مهدا سرخ و سفید شد سعی داشت شانهی ظریفش را از زیر بازوی درشت آرتا بیرون بکشد لب فشرد با صدای ضعیفی گفت:
نمیخوام چیزی به دل نگرفتم که بخواد از دلم در بیاره. راستش... راستش
هنوز حرفش تمام نشده بود گه گونهاش داغ شد. بین بازوان آرتا اسیر شده بود.
داغی لب آرتا آتش به جان دخترک زد.
حاج خانم لبخند کش داری زد و از اتاق خارج شد در را بیصدا بست.
آرتا با بدجنسی تمام او را در برگرفت
اما با لرزش شدید بدن مهدا متعجب نگاهش کرد.
نگاه مهدا رو به سینه اش بود دخترک بینوا از ترس در حال جان دادن بود. به آرامی دستانش را باز کرد:
_ نترس چته؟ فقط یه بوسهی ساده بود.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت78 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت79❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
کمی فاصله گرفت راه نفس پری روبرویش باز شد.
چشمان پر اشکش اخم را مهمان ابروان آرا کرد:
_ چقدر گریه میکنی ببخش مقصر من بودم تو درست میگی جرات نداشتم تو روی مامانی و بابا گستاخی کنم یعنی گفتم که اون شرکت برام خیلی مهمه مگه با هم حرف نزدیدم که یه مدت با هم زندگی کنیم بعد تصمیم دیگه میگیریم؟
قطره اشک پناه روی لبش ریخت آرتا چشم بست کلافه شده بود می دانست باید با هر چیزی دستو پنجه نرم کند.
اگر مهدا منصرف میشد شرکت را از دست میداد نفسش را پر صدا بیرون داد و ایستاد:
_ خب دختر شجاع نظرت چیه؟ هنوزم میخوای مخالفت کنی؟ خیره به تصویر نقاشی شده از چشمان اشکبار مقابلش شد. چشمانی که کاملا شبیه به چشمان دختر مقابلش بود.
دستانش را پشت کمر گره کرد کمی خم شد:
_ مهدا خانم تکلیف ما چیه؟ اینو میدونی اگه ما از این خونه دست خالی بریم و مجلس خراب شه از دست پدرت رها نمیشی؟
صاف ایستاد: خودتم میدونی پدر گرامیت فکر شراکت رو نمیتونه از سرش بیرون کنه. البته فکر کنم عاقل باشی همخونه بودن با من بهتر از خشم اونه. حالا نظرت چیه؟
مهدا تمام مدت سر به زیر بود چشمانی که سرخ شده و خمار میزد را به او دوخت:
یعنی... یعنی فقط همخونه باشیم؟
_ بله میشه مثل دوتا دوست باشیم بعدم جدا میشیم.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت79❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد مه
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت80 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
مهدا آهی کشید با خودش گفت:
اگر پاک و سالم بود قطعا از این مرد نمیگذشت چرا که از نظر قد و قامت؛ شکل و شمایل بی نقص بود. اما باید سکوت میکرد و از پیشنهادش استقبال میکرد.
سر به زیر شد دستش را که درد میکرد از مچ ماساژ داد:
_ مگه میشه همخونه باشیم و توقع نداشته باشی؟
آرتا ابرویی بالا داد بدجنس شد نیش خندی زد:
_ اگه دوست داری میشه رابطه هم داشت اما علاقهای بینمون نیست پس فایده نداره.
مهدا از پروایی مرد مقابلش شوکه شد:
_ نه نه... همون هم خونه باشیم کافیه.
لب گزیر و سر به زیر شد. او از همان نزدیکی و رابطه هراس داشت چرا که با اولین رابطه مشخص میشد او از قبل رابطه داشته؛ کسی چه میدانست با مظلومیت و نارو نیمای نامرد این اتفاق برایش افتاده.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت80 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت81 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
آرتا با آخم به دختر مقابلش که غرق در فکر بود خیر شد: تصمیمت چیه؟
اگر هنوز پای انصراف از این ازدواج هستی
میرم بیرون و میگم منم نمیخوام اما دلم برات میسوزه که پدرت اصلا به فکرت نیست.
لبهای زیبای دخترت چفت هم شد و لرزید پدرش آنقدر ملاحظه نداشت که جلوی آن جمعیت به صورت زیبایش سیلی زد و اتمام حجت کرد. غروری برایش نمانده بود.
اشک درشت روی گونهاش را پس زد مقابلش ایستاد:
_ باشه قبول میکنم ولی...
آرتا سرش را پایین آورد خیره در نگاه پر اشکش سری جنباند:
_ ولی چی؟
مهدا لب فشرد نفس بیرون داد: همون طور گفتی که فقط همخونه باشیم.
آرتا خندید: حله... پس اشکت و پاک کن
کمی به خودت برس وقتی رفتیم بیرون سعی کن یاد بگیری حفظ ظاهر کنی درست مثل من.
مهدا گیج شده پرسید: یعنی چی؟
_ یعنی جلوی دیگران به خصوص مادر جون و عسل بانوی من باید عاشقانه رفتار کنیم والا شک میکنن.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت81 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت82❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
مهدا مظلومانه نگاهش کرد. برایش سخت بود بعد از ناروی نیما به کسی اعتماد کند.
اما حرف آرتا درست بود اگر این ازدواج سر نمیگرفت از دست پدرش رها نمیشد.
آب گلویش را قورت داد:
باشه ولی من بلد نیستم تظاهر کنم.
آرتا دست سالمش را گرفت:
_ ولی من بلدم
بیا بریم. به جان خودم اگه بدون تو بیرون برم عسل بانو منو میکُشه. بدجور طرفدارتِ!
مهدا بی اختیار لبخند دندان نمایی زد. دندان های ردیف و سفیدش نمایان شد.
به ناچار دست در دست آرتا بیرون رفت.
جمع حاضر نشسته و سکوت کرده بودند.
ماهان با دیدن مهدا و آرتا که دست در دست هم بودند بلند شد:
حضرات صلح بر قرار شد؟ بزنید کف قشنگرو.
مینای بیچاره که از سر استرس نزدیک بود جان دهد با دیدنشان نفس راحتی کشید. نگران بود مبادا احمد خان آبرو ریزی کند.
مهبد که در نزدیک اتاق خواهرش ایستاده بود پشت سرشان راهی شد.
عسل خانم با ذوق دست زد و به سمتشان شتافت صورت پسرش را بوسید:
شانس آوردی عروسمو راضی کردی والا امشب تو خونه راهت نمیدادم.
آرتا که سرش را پایین آورده بود تا مادرش راحت تر او را ببوسد خندید:
_ مگه از جونم سیر شده بودم معلومه میآوردمش.
مهدا را بوسید:
_ قربونت برم دلمو خالی کردی مگه من جز تو دختر دیگه رو برای آرتا میدیدم؟
مهدا سر به زیر شد: ببخشید دست خودم نبود.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت82❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد مه
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت83❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
احمد خان نفس راحتی کشید تا آن لحظه خون خونش را میخورد چیزی نمانده بود
با آن موقعیت خوب خدا حافظی کند.
از دست دختر سر به هوایش کلافه بود.
لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.
با تشویق و کِل بانوان؛ عروس و داماد کنار هم نشستند.
آقای مقدم با وقارِ مختص به خودش لبخندی به روی پسرش زد جز این انتظار نداشت.
حاج خانم جلو رفت صورت هر دو را بوسید آرام زمزمه کرد:
_ آفرین بچه های من
به شما افتخار میکنم.
مهدا سر به زیر بود دستش را از بین دست آرتا بیرون کشید حرارت دست این مرد جانش را به لب رسانده بود.
حال و روزش را کسی درک نمیکرد. آرتا اخم ریزی داشت دستش را مشت کرد و بعد از اینکه قرار عروسی گذاشته شد جو مجلس عوض شد.
صدای آهنگ فضای خانه را پر کرده بود.
مهبد از دور خواهرش را زیر نظر داشت
از اینکه او را سمت آرتا هدایت کرده بود
در دل غم داشت مهدا را به خدایش سپرد
این وصلت برای او هم خوب بود بهتر می توانست آرتا را بشناسد.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت83❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد مه
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت84 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
به سمت حیاط رفت در فکر بود.
ماهان کنارش ایستاد دست روی شانهاش گذاشت.
_توُ چه فکری برادر؟
نفس بیرون داد نگاهی به آسمان کرد:
_ به نظرت کار درستی کردم؟
ماهان اخمی کرد:
_چه کاری؟
_ مهدا طبق معمول مخالفت کرد امیدش به من بود ولی وقتی فهمیدم آرتا خواستگارشِ قبول کردم. خواهرم هنوز هیچی نشده کنارش داره عذاب میکشه.
ماهان لبخند کجی زد: حمایتش نکردی هیچ با داماد هم موافق بودی.
مهبد روبرویش ایستاد:
_ خب چکار کنم؟ ندیدی بابا چکار کرد؟
از طرفی خانوادهی بدی نداره.
ماهان تلخ تر اخم کرد:
باید فرصت میدادید به مهدا... خودت بهتر میدونی با کسی راحت ارتباط برقرار نمیکنه چرا اینقدر سریع دستش و گذاشتین تو دست اون. نکنه یادت رفته
آرتا کیه؟ و داره چکار میکنه؟!
مهبد روی پله نشست و سر پُر دردش را به چنگ گرفت:
_ میدونم کیه؛ دارم دیوونه میشم بابا اصلا درک نمیکنه.
ماهان کنارش نشست روی شانهاش زد:
_ باشه اینقدر به خودت فشار نیار فعلا جز توکل کاری نمیتونیم بکنیم.
مهبد چشم بست لبش را زیر دندان نگه داشت. بلند شد لباسش را مرتب کرد:
خیلی از من دلخور شده خدا کنه بتونه کنار بیاد والا دیونه میشم. اگه نباشم و مشکل داشته باشه چکار کنم؟
چشمان سبزش سرخ شد ماهان بلند شد و به آغوش برادارانِ گرفتش:
_ زشته مرد گنده داری گریه میکنی؟! یاالله خودتو جمع و جور کن این ماموریت تمام بشه بر میگردیم.
با کف دست محکم به پشتش زد:
_ جمع کن بریم بالا... میخوام بترکونم.
مهبد خندید:
_ دست بردار جلف شدی باز؟
حال و هوای مهبد عوض شد چون برادری همچون ماهان کنارش بود.
وارد مجلس شدند.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت84 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت85 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
ماهان وسط جمع ایستاد و مردان شروع به رقصیدن کرد. به سمت آرتا و مهدا رفت.
دست هر دو را گرفت:
پاشید برقصید مثلا بله برونتونه.
به ناچارا مهدا مقابل آرتا ایستاد
هیچ صدایی نمیشنید چرا که صدای قلبش آنقدر بلند بود که نوای آهنگ بی معنی بود. قلبش پر تپش و پر استرس
در سینه بیقراری میکرد.
مقابل مردی ایستاده بود که هیچ شناختی از او نداشت و به رابطهشان اعتماد کرده بود!
آرتا مردانه دستانش را باز کرده بود و میرقصید. ماهان همچنان دست می زد و نزدیکشان بود.
با همان حرکات زیبا کنار گوش مهدا زمزمه کرد: امشب شب توِ لبخند بزن چته مثل برج زهر ماری؟
مهدا چشم غرهای رفت. ابروان آرتا به هم گره خورد.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت85 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت86 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
دست مهدا را گرفت و او هم به دنبالش روانه شد:
_ خسته شده امروز خیلی اذیت شده.
ماهان ابرویی بالا داد:
_ آره مام گوش مخملی.
مهبد بازویش را گشید:
_ چته؟ اون هنوز یخش باز نشده چرا شوخی میکنی؟
ماهان نگاهش کرد:
_ شوخی نبود جدی گفتم هنوز هیچی نشود دور غیرت برداشته برای ما!
چشمکی زد و خندید صدای آهنگ زیاد بود سرش را کنار گوش مهبد کشید:
_ دیگه خیالت راحت باشه غیرتی شد رو خواهرمون.
ماهان خودش را برادر مهدا میدانست و آرتا او رقیب!
حق هم داشت نمیدانست که تنها کسانی که مهدا با آنها راحت است ماهان و مهبد است.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت86 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت87 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
مهدا کنار آرتا نشست آرتا دستی بین موهایش کشید گرمش شده بود کت اسپرتش را در آورد و کنارش گذاشت.
مهدا رو به کرد:
_اگه ناراحت نمیشی برم هوا بخورم.
آرتا تند و تلخ نگاهش کرد: چیه بهت بر خورد از شازده دورت کردم.
مهدا با چشمانی گشاد شده مسیر نگاهش را دید زد برای اولین بار مقابل این مرد محکم ایستاد:
_ ببین یک بار برای همیشه میگم بین ما هیچی نیست اون دقیقا و بی کم و کاست مثل مهبدِ برام؛ پس بدبین نباش و تمامش کن الانم میرم بالکن گرمم شده.
بلند شد، به سمت بالکن رفت در باز بود خودش را به آنجا رساند هوای خنک صورتش را نوازش کرد.
چشم بست دست به نرده گرفت و سرش را رو به آسمان گرفت آنقدر بغض تلمبار شده داشت که اشک روی گونهاش بنشیند.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0