اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت82❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد مه
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت83❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
احمد خان نفس راحتی کشید تا آن لحظه خون خونش را میخورد چیزی نمانده بود
با آن موقعیت خوب خدا حافظی کند.
از دست دختر سر به هوایش کلافه بود.
لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.
با تشویق و کِل بانوان؛ عروس و داماد کنار هم نشستند.
آقای مقدم با وقارِ مختص به خودش لبخندی به روی پسرش زد جز این انتظار نداشت.
حاج خانم جلو رفت صورت هر دو را بوسید آرام زمزمه کرد:
_ آفرین بچه های من
به شما افتخار میکنم.
مهدا سر به زیر بود دستش را از بین دست آرتا بیرون کشید حرارت دست این مرد جانش را به لب رسانده بود.
حال و روزش را کسی درک نمیکرد. آرتا اخم ریزی داشت دستش را مشت کرد و بعد از اینکه قرار عروسی گذاشته شد جو مجلس عوض شد.
صدای آهنگ فضای خانه را پر کرده بود.
مهبد از دور خواهرش را زیر نظر داشت
از اینکه او را سمت آرتا هدایت کرده بود
در دل غم داشت مهدا را به خدایش سپرد
این وصلت برای او هم خوب بود بهتر می توانست آرتا را بشناسد.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0