رازهای روشن غار
در میانه راهی مهآلود و زیبا_درست مثل خودش که نه پیر بود و نه جوان_خسته و دلزده، روی تکه سنگی نشسته بود. رمقی در تن نداشت، نه برای زندگی و نه برای جنگیدن. بیحسی و بیتفاوتی در حرکاتش موج میزد و تمام رنگهای دنیا برایش یا سیاه بود و یا خنثی و بیرنگ. دیگر نه شوقی برای فردا داشت و نه ترسی از گذشته. فقط میخواست نمایش بیمعنای روزمرهاش هر چه زودتر به پایان برسد.
چهل سال آزگار از عمرش میگذشت که لااقل بیست و هفت سالش را در نبردی رنجور سپری کرده بود، به امید روزی که بتواند از ته دل بخندد. اما نه آن روز را دیده بود و نه امیدی به دیدنش داشت.
از وقتی که از عالم و آدم ناامید شده بود، در اعماق وجودش، آرزوی غریبی را احساس میکرد: آرزوی اینکه چند وسیله بیارزش ضروری را توی چمدانی بگذارد و برود جای دوری در ناکجاآبادِ تنهاییاش که نه کسی او را ببیند و نه او کسی را؛ مثلا کلبهای متروک در دل جنگل، ساحلی بیکار در کنار دریا، یا غاری خلوت در دل کوه؛ جایی که بتواند در سکوت و تنهایی، با مرگ آشتی کند.
سنگ تیزی برداشت و روی تنه درختی نوشت: «وقتی نه امیدی به تغییر داری و نه انگیزهای برای ماندن، رفتن، تنها راه رهایی است.» بغض کرد و زیر لب آهسته گفت: بروم برای زندگی جدید؟ نه! برای التیام زخمهام؟ نه! بروم در آرامش بمیرم.»
ناگهان سایهای در کنارش احساس کرد. سرش را بلند کرد و با مردی نورانی روبرو شد که لبخندی گرم بر لب دارد و مهربانانه نگاهش می کند. صدای لطیفش او را از اعماق ناامیدی بیرون کشید: پسرم، چرا اینقدر غمگینی؟.. جوان چیزی نگفت و فقط با تعجب پرسید: شما کی هستید؟ جواب شنید: من محمدم. جوان با شگفتی به مرد نگاه کرد. نام محمد را شنیده بود، اما هرگز تصور نمیکرد که روزی او را از نزدیک ببیند.
کنارش نشست و گفت: میفهمم. میدانم چه حسی داری. من هم روزگاری مثل تو بودم. در میان هیاهوی دنیا گم شده بودم و به دنبال راهی برای رهایی میگشتم. روزهای زیادی را به غار می رفتم و در تفکر و جستجو سپری میکردم.
محمد با لحنی پر شور و صمیمانه ادامه داد: در یکی از آن روزها، در حالی که در اعماق تفکر و عبادت غوطهور بودم، ناگهان نوری عظیم غار را فرا گرفت. فرشته وحی بر من نازل شد و مرا به پیامبری برگزید. آن روز، آغاز رسالت من بود. رسالتی برای هدایت انسانها به سوی نور و امید.
تو هم ای جوان، میتوانی به غار خودت بروی. غاری در اعماق وجودت. همان جایی که میخواهی و میتوانی خلوت کنی و به دنبال نور و روشنایی بگردی. هر چیز که درون توست زیباست.
جوان گویی دوباره رمقی در خود یافت و به خود دید که می تواند برخیزد. برخاست ولی مسیرش را ادامه نداد. راهش را کج کرد به سمت کوهستان. سنگ به سنگ، دنبال غار خود میگشت. غاری در اعماق وجودش. همان جای دنج دوست داشتنی و این آغازی بود برای یافتن آرامش و معنای زندگی. اما کسی خبر ندارد او هم مثل محمد به جامعه بازگشت یا نه!...
#داستانک
🖊️ عبدالله عمادی (معین)
@ethicscafe: به کافه اخلاق بپیوندید☕
او شبها و روزها، پیش از این که به مقام رسالت برسد، در غار حرا به سر میبرد. وی این نقطه دور از غوغا را به منظور عبادت و پرستش انتخاب کرده بود. تمام ماه رمضانها را در این نقطه میگذراند و در غیر این ماه گاه بیگاهی به آنجا پناه میبرد. حتی همسر عزیز او میدانست که هر موقعی عزیز قریش به خانه نیاید، به طور قطع در کوه حرا مشغول عبادت است. هر موقع که کسانی را دنبال او میفرستاد، او را در آن نقطه در حالت تفکر و عبادت پیدا مینمودند.
📚 فروغ ابدیت، ص۲۱۳
#فضیلت_خلوتگزینی
#تفکر
#صمت
@ethiccafe
ای کاش هر کی خلوت داشت، بهش نمیگفتن منزوی!
🔸فرق «خلوتگزینی» و «انزوا» چیست؟ 🤔
کافهـ اخـــلاق ◾
ای کاش هر کی خلوت داشت، بهش نمیگفتن منزوی! 🔸فرق «خلوتگزینی» و «انزوا» چیست؟ 🤔
➿کلمه «خلوت» و «انزوا» زیاد کنار هم میآیند اما شبیه دو آدمیاند که کنار هم راه میروند ولی خیلی با هم فرق دارند. کافیست توجه کنیم که هیچ کس در خلوتگزینی، خودکشی نکرده است اما خیلیها در انزوا خودکشی کردند. انزوا قفسی است که انسان را در خود خفه میکند ولی خلوت، وسعتی است که او را پرواز میدهد. هر دو در یک چیز مشترکند: فردیت و تنهایی. اما در یکی، فرد شدن و تنها شدن به نفع انسان تمام میشود و در یکی به ضرر او. برخی تعبیر میکنند به «تنهایی مثبت» و «تنهایی منفی»
➖چیزی که بیشتر اهمیت دارد برای یکی مثل منی که علاقه دارد به خلوتگزینی، آن است که مشخص شود که خلوتگزینی دقیقا چیست و با چه رفتارهایی متمایز میشود. مثلا آنی که گوشه تختش، هندزفری خود را گوش میدهد آیا خلوت گزیده؟ یا آن کس که ازدواج نمیکند...
میدانم خلوتگزینی یعنی دوری از جمع و تمرکز بر خود و تجربه کردهام که همراه است با تفکر و آرامش. باور دارم که نه تنها به سلامت روانی لطمه نمیزند بلکه یک نیاز مهم برای سلامت روان است. اما موضوع، آنجا پیچ میخورد که خلوت، بر خلاف انزوا، یک امر «مکانی» نیست لزوما. اصلا «خلوت»، با ارتباط منافات ندارد. حتی این را نیز شامل میشود که شما در جمع و جامعه، به فردیت و اندرون خود توجه داری که کجایی، چه میکنی، چه میگویی، چه نباید بگویی.. توجه داری که هر چه دیگران میگویند را نباید جدی گرفت، هر چیزی که میبینی را نباید وارد دل کرد، هر چه میشنوی را نباید باور کرد، هر راهی که دیگران میروند را نباید رفت. کسانی که خلوت را بلد نیستند و به تعبیر اروین یالوم، بلد نیستند تنهایی خود را در آغوش بکشند، مجبورند هر طور شده- حتی با تشکیل روابط فرمالیته- خود را قاطی جمع کنند تا از خود فرار کنند.
➖اینها گوشهای از افکاری بود که مرا به این نتیجه میرساند که خلوتگزینی، یک حالت نیست بلکه یک مهارت ویژه است که باید بیشتر دربارهاش آموخت و بیشتر دربارهاش نوشت.
#خلوتگزینی
#فضیلت_اخلاقی
@ethicscafe:به کافه اخلاق بپیوندید ☕
فیلم «سوجان»، حس و حال بسیار مثبت و خوبی داشت. به طوری که نظر نسل جدید را هم جلب کرده بود. فیلم تمیز و خوشساختی بود. روایتی روان و دلنشین از زندگی عادی چند خانواده ایرانی گیلانی. یک وجه مهم آن پرورش پخته و خوبی بود که از مادر و مادری داشت با خطاب زیبای «مارجان» و انتخاب اسم «حوا» و بازی جذاب «مادربزرگ» و تأثیری که بر نوه داشت و با نقش زیبای «قابله» و بازنمایی تازهای از مفهوم مادری به زنی که از نظر بیولوژیکی نزاییده ولی باعث زایش خیلیها شده است.
قبل از اینکه به ادامه بررسی سوجان بپردازم لازم میدونم یه نکته مهمی رو بگم:👇🏻
مستحضرید دو نوع بررسی و تحلیل فیلم وجود داره:
یکی اینکه با نگاه دقیق و موشکافانه بگردیم از هر سوراخ فیلم یه حرفی بیرون بکشیم و ایراد بگیریم که چرا این دیالوگ، این پیام، این لباس، این دکور، این نماد، این رنگ، این لوکیشن، این آدم در فیلم آمده! این نوع تحلیل، غالبا به درد کسانی می خورد که از منتقد فیلم بودن نان می خورند یا درس تخصصی رسانه و نمایش می خونند.
نوع دیگر اینکه ببینیم فیلم، چه پیام خوبی و حرف بدردبخوری داره برا زندگیمون داره ازش استفاده کنیم. در این رویکرد، ما به دنبال درک احساسات، ارزشها و درسهایی هستیم که میتونیم از داستان و شخصیتها بگیریم و باهاش رشد کنیم.
➖ اگه تحلیل فیلمای کافه رو دنبال میکنید، میدونید که من در #فیلم_اخلاق نوع دوم رو دنبال میکنم و دنبال تحلیل جنبه های اول نیستم. به دنبال الهام و برداشت از فیلم نه نقد فیلم
درباره هر یک از اتفاقات و آدمهای داستان میشود نوشت؛ درباره خسرو، انیس، پرویز، غلام، سهراب، جاوید، اسفندیار، مادرحوا، اسکندر، زیبا، طلا، ثریا، حشمت خان...
اما در این مجال کم، مایلم به منش اخلاقی دو شخصیت اصلی یعنی «سوجان» و «قربان» اشاره کنم.
(منش اخلاقی را تعمدا از این جهت به کار میبرم که به خاطر بازی خوب و طبیعی این دو نفر، کارکترها و خلقیات کاملا نمایانگر شخصیتشان بود نه اینکه ادا و نقششان باشد. هر دو، نماینده دو فرد عادیاند از ما):::::