بسم الله الرحمن الرحیم
🔷#داستان #بهار_خانوم
🔺خانه امید
در آن دو ساعتی که مراسم داشتند، بیش از نود و نه درصد خانم ها و آقایانی که شرکت کرده بودند، با ظاهر و تیپ حزب الهی و کاملا متفاوت از ظاهر و تیپ فرحناز و فرانک بودند. تازه فرحناز و فرانک از شب قبل، تلاش کرده بودند که حداکثر شباهت را با آنان داشته باشند و خیلی تابلو نباشد. اما نمیشد. مخصوصا با عینک های دودی و مدلِ شالی که بسته بودند. بعضی چیزها را نمیشود در یک شب از اساس و ریشه عوض کرد.
همان طور که عده ای مشغول پختن نذری و عده دیگر هم مشغول گوش دادن به روضه امام حسین علیه السلام بودند، فرحناز و فرانک با چشمشان دنبال بهار خانم میگشتند. منتظر بودند که ببینند کی وارد حیاط و جلسه میشود. همه بچه ها آمده بودند. در حیاط صدای روضه خوان با صدای در همِ بچه ها قاطی شده بود. اما خبری از بهار نبود که نبود.
فرحناز سرش را به فرانک نزدیک کرد و گفت: «پس کو بهار؟»
فرانک که داشت الکی غصه میخورد و مثلا گریه میکرد زیر لب گفت: «واسه بارِ اولمه که اومدم اینجور جاها. اگه گذاشتی حاجتمو بگیرم؟!»
فرحناز با حرص گفت: «مسخره بازی در نیار. جدی دارم میپرسم. کو بهار؟ چرا نمیاد پس؟»
فرانک گفت: «لابد تو خوابگاهه. ببین اون پنجره بازه. همه پنجره ها بسته است الا اون. نمیدونما ... شاید اون اتاقش هست و داره از رو تختش به روضه گوش میده.»
فرحناز نگاه دقیقی به آن پنجره که انتهای حیاط و نزدیک دیوار قرار داشت انداخت و زیر لب به فرانک گفت: «آفرین! چقدر تو باهوشی دختر! خودشه. پاشو بریم؟»
فرانک فورا کف دستِ چپش را محکم گذاشت روی زانوی فرحناز و گفت: «بشین! کجا بریم؟ نگاش کن خداوکیلی! چقدر تو دلت گنده است! نمیبینی فیروزه خانم با دسته بیل، نزدیکِ راه پله ها ایستاده و همش چپ چپ به ما نگاه میکنه؟»
فرحناز گفت: «چرا ... آره ... ولی اون داره دیگ رو هم میزنه. حواسش به پشت سرش نیست.»
فرانک: «من که جرات ندارم. منو قاطی این بازیا نکن!»
فرحناز گفت: «پاشو بریم دیگ هم بزنیم. مگه نمیگفتی حاجت داری و مجردی و این چیزا! پاشو دیگه! پاشو!»
بلند شدند و به طرف فیروزه خانم رفتند. تا به فیروزه خانم و سه چهار تا خانمِ اطرافش رسیدند، فرحناز رو به فیرزوه خانم گفت: «دوستم حاجت داره. اگه میشه اینم چند دور ...»
فیروزه خانم که انگار قاتلین شهدای کربلا را پیدا کرده بود، جوری به آنها نگاه کرد که برای یک لحظه، هر دو از گفتار و پندار و کردار خودشان پشیمان شدند. وسط آن قیافه مشکوک و عصبانی، همان طور که چشم در چشم فرحناز دوخته بود، دستش را به طرف فرانک گرفت و گفت: «نه ... اشکال نداره ... بفرما ... چند دور هم شما هم بزن!»
فرانک که متوجه شد که دیگر نوبت اوست که هنرنمایی کند تا حواس فیروزه خانم پرت شود، فورا بغض کرد و جوری که خط چشمش به هم نخورد، اشک کوچولویِ کنار چشمش را پاک کرد و با همان ادا و حُزنِ فرانکیش گفت: «دستتون درد نکنه فیروزه خانم! ایشالله دستتون برسه به ضریح آقا!»
فرحناز که از یک طرف به خاطر نگاه فیروزه خانم خوف کرده بود و از طرف دیگر داشت از حرف فرانک منفجر میشد از خنده، به ذهنش رسید که صدایش را بلند کند و بگوید: «برای این که همه دخترای دمِ بخت و جوون حاجت روا بشن ... صلوات بفرستین!»
این را گفت اما نمیدانست که وقتی روضه خوان وسطِ روضه است، طلب صلوات، بی احترامی است و نباید حرفی بزند. اما کلیه مومنین آنجا تا چشمشان به او خورد و متوجه شدند که متوجه نیست، نرمش قهرمانانه کردند و زیر لب، صلواتِ کم جان و بی رمقی فرستادند.
فرانک هم از فرحناز تعطیل تر! وسط آن حس و حال و آه و بغض گفت: «حالا چی بود دختر خودشون مجرد مونده بود! چنان صلواتی میفرستادند که...» که فرحناز فورا با آرنج به کمرش زد و آرام گفت: «خفه لطفا!»
چه بگویم از هنرنمایی فرانک در کنار آن دیگ! چنان محزون و شاعرانه، با چشمان بسته و گاهی نیمه باز، دیگ را هم میزد و میچرخید و دیگ را به قُرُق خودش درآورده بود که چشم صغیر و کبیر به او دوخته شده بود. همه مثل بچه آدم و با چاشنی ترحم و دلسوزی نگاهش میکردند الا فیروزه خانم. چطوری بگویم؟ هست وقتی که آدم دارد چندشش میشود و یک طرفِ لبش را کج میکند و هم زمان، ابرو در هم میکشد و دماغش را مثل موقع هایی میکند که بوی بد شنیده! دقیقا فیروزه خانم اینطوری به فرانک نگاه میکرد. همین قدر چندش و حال به هم زن!
فرحناز تا دید فرانک دارد از جان و دل مایه میگذارد تا کار را تمیز درآورد و چشم و نگاهِ فیروزه خانم را به خودش بدوزد، وقتش را تلف نکرد و فرصت را غنیمت شمرد و ابتدا آهسته آهسته... سپس کمی تندتر ... تا این که پله ها را طی کرد و رسید به درِ اصلیِ سالن! دیگر نگاه به پشت سرش نکرد و به طرف اتاق انتهای سالن دوید.
ادامه👇
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
🔺هلدینگ شهسود
فرحناز خسته بود اما انرژی خاصی در وجودش حس میکرد. همان چند دقیقه کوتاه با بهار باعث شده بود اینقدر انرژی داشته باشد که به هلدینگ برود و از نزدیک، با احمدی و تیم بحرینی گفتگو کند.
وارد اتاق احمدی شد. دید عینکش را زده و همین طور که اتاق را بوی سیگار برداشته، جوری غرق در پرونده و کاغذهای اطراف و سیستمش است که متوجه ورود فرحناز نشد.
-اوهوم! سلام.
-ببخشید. سلام. حواسم نبود. بفرمایید!
-ممنون. خسته نباشید. بچه ها گفتن حتی ناهار و شام نخوردید. اینجوری خیلی خسته میشید.
-من بیست ساله که ناهار نمیخورم. از وقتی ناهار نمیخورم، هم خوابم راحتتر کنترل میکنم و هم شکمم کوچیک شده و هم از همه مهم تر، فکرم بهتر کار میکنه. در عوض، سر شب یه شام مختصر میخورم که البته امشب نخوردم چون باید نیم ساعت دیگه بریم سر قرارداد.
-خب اینا درست. اما لطفا به خودتون فشار نیارید. ما هنوز با شما خیلی کار داریم.
-چشم. کارا روبراهه. آقا مهرداد تیم خوبی در اطراف خودش چیده. همین طور که میبینید، با این که دو ساعت از سر شب گذشته، اما همه از صبح سر کارشون هستن و کسی نرفته خونه.
-آره. هیچ وقت ندیدم مهرداد از تیمش ناراضی باشه. گفتین نیم ساعت دیگه جلسه دارین؟
-بله. باعث افتخارمونه که شما هم تشریف داشته باشین. راستی من چند روزه میخواستم یه سوال ازتون بپرسم اما فرصت نشده.
-بفرمایید!
-شما هم سن و سال دخترم هستید. جنس خانما رو خیلی خوب میشناسم. از طرف دیگه، به اندازه دو برابر عمرم تجربه کاری دارم. هم خارج از کشور و هم داخل. تا دو روز پیش فکر میکردم شما فقط مشاور اقتصادی خوبی هستید. اما این یکی دو روز شگفت زده ام. تا حالا ندیدم کسی مثل شما مذاکره کنه. یه کم بیشتر برام میگین. از این مهارت در مذاکره و مشاوره.
-لطف دارین. خب مشاوره اقتصادی که رشته خودمه. نفر اول رشته خودم بودم. بخاطر همین وقتی میخواستم برم آلمان، همه کارام ظرف مدت دو ماه انجام شد. اما مذاکره ... من اینجوری نبودم. یه استاد داشتیم که متخصص مذاکره بود. مخصوصا مذاکره در بحران. اهل اسپانیا بود. پیرمرد شادابی نبود اما آدم از کلاسش خسته نمیشد.
-جالبه!
-آره. تو یکی از کلاساش اعلام کرد که اگر دانشجویی بتونه منو متقاعد کنه که خریدار واقعی هست و میخواد که ماشینمو بهش بفروشم، هم ماشینمو بهش رایگان میدم و هم دو سال مذاکره باهاش کار میکنم. شما تصور کن که یه دانشگاه که دو هزار نفر دانشجو داشت همه تیز کرده بودند که خودی نشون بدن و دو سال شاگرد اون پیرمرد بشن. هر روز، یک ساعت تو محوطه مینشست و همه رو به جون هم مینداخت. چون هر کسی ادعا میکرد که میتونه راضیش کنه، اول باید از روی جنازه رقیبانش رد میشد. اونا رو راضی میکرد. تا برسه به خودش و بتونه با خودش مذاکره کنه.
-خودش ساکت بود در اون مدت؟
-بله. ده ماه طول کشید. اون ساکت. اما در عوض، همه داشتن با هم چالش میکردند. من فرحناز شدم فقط و فقط به خاطر اون ده ماه! باورتون نمیشه. من کل اون ده ماهو فقط میرفتم مینشستم و به حرف بقیه گوش میدادم و تو ذهنم تحلیل میکردم. روزی ده دوازده ساعت به حرفای بقیه و روش هایی که به کار میگرفتند تا از روی رقیبانشون رد بشن، فکر میکردم. تا این یه پسر اهل عراق داشت موفق میشد و با زبان جدل و مذاکره ای که داشت، همه رو سر جاشون نشونده بود. روزی که قرار بود دیگه اعلام بشه که همه باختن و دیگه رقیبی نداره و دو ماه فرصت داره که استاد رو راضی کنه، اعلام کردند که اگر کسی رقیبش نیست و کاندیدا برای مذاکره نمیشه، از فردا با استاد مذاکره کنه.
-چه هیجان انگیز!
ادامه👇
🔷 #داستان « #بهار_خانوم
بالاخره صبح شد.
صبح جمعه!
اینقدر ترافیک اطراف حرم شاهچراغ سنگین بود که فرحناز به خودش بد و بیراه میگفت که چرا اصلا با ماشین خودش آمده؟ چرا اسنپ یا تاکسی نگرفته؟ وگرنه میتوانست پیاده شود و بقیه راه را تا حرم بدود. اما آن لحظه فقط دنبال یک راهِ دَررو بود.
میلیمتری ماشین ها جلوتر میرفتند. تا این که بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، چند متر جلوتر رفت و دید سمت چپش یک کوچه است. نمیدانست کجاست و سر از کجا در می آورد؟ چراغ راهنمای چپ زد و پیچید تو کوچه. اول همان کوچه، ماشین را پارک کرد و کیفش را برداشت و در را بست و راه افتاد.
هنوز به سر کوچه نرسیده بود که متوجه شد چادرش را برنداشته. فورا برگشت و در ماشین را باز کرد و چادرش را برداشت و بدون این که بپوشد، در یک دستش کیفش و در دست دیگرش چادرش بود و راه افتاد.
برعکس روزگار، با این که روز جمعه بود، پیادهروها هم شلوغ! اینقدر شلوغ که نمیشد دوید و تند تند راه رفت. بخاطر همین مجبور شد، از پیاده رو بپرد به طرف خیابان و از حاشیه خیابان، با آخرین سرعت به طرف شاه چراغ بدود.
هر کس آن مسیر را رفته باشد میداند که در حاشیه خیابانِ منتهی به حرم، مثل مور و ملخ موتورسوارها رانندگی میکنند. تصور کنید که از روبرو در خیابان، ماشین ها و از بغل دستت، مثل جِت، موتورها میروند. خیلی صحنه خطرناکی بود.
اما فرحناز فقط میدوید. اینقدر به اطرافش بی توجه بود که صدای بوق و حرفها و اعتراضات موتورسوارها را نمیشنید.
-خانم حواست کجاست؟ خانم برو کنار! اوووووی ... با تو ام ... کوره انگار!
به نفس نفس افتاده بود. لب و دهانش خشک شده بود. اما نایستاد. فقط چشمش به منتهی الیه خیابان بود و تمام زورش را در پاهایش جمع کرده بود و میدوید.
یک ربع بعد، به نزدیکی حرم رسید و فورا از اولین گِیت عبور کرد و برای این که جلب توجه دیگران نشود، ندوید اما تند تند راه میرفت. تا چشمانش به دیوارهای حرم خورد. گوش هایش کار کرد و شنید که انگار مراسم شروع شده!
-استفاده کردیم از قاری محترم برنامه. مجددا خیر مقدم عرض میکنیم خدمت همه مادران و نوزادانی که به عشق اباعبدالله الحسین علیه السلام در جوار حضرت احمد بن موسی شاهچراغ جمع شدند و با دردانه امام حسین تجدید پیمان خواهند کرد...
ناراحت شد که مراسم شروع شده! چون جوری چیده بود که از اول مراسم باشد. اما مثل این که قسمت نبود که از بای بسم الله در مراسم باشد.
به طرف تابلوی بزرگی رفت که نوشته بود «ورودی خواهران!» دمِ در که رسید، یک لحظه مکث کرد و چادرش را روی سرش انداخت و رفت تو صف! صف بلندی که در کنار دو تا صف طولانی دیگر، مملو از مادران و بچه های خردسالشان بود.
از بلندگو صدا می آمد که میگفت: «استفاده میکنیم از بیانات ارزشمند خطیب توانا که با سخنان گرانبهاشون، مجلس ما را مستفیض فرمایند. اما قبل از این که حاج آقا در جایگاه مستقر بشوند از همه مادران گرامی خواهشمندم که سکوت و نظم جلسه را رعایت کنند و مراقب عزیزانشون باشند تا همه بتوانیم از بیانات استاد استفاده کنیم...»
ذره ذره پیش میرفت. خانم های انتظامات دمِ در، با دقت هر چه تمامتر به کارشان مشغول بودند و تا خیالشان از کسی راحت نمیشد، به او اجازه ورود نمیدادند.
ده دقیقه هم آنجا معطل شد. تا این که بالاخره نوبت او شد و وقتی خوب بازرسی شد، به او اجازه ورود دادند. وقتی پرده های بخش ورودی خواهران کنار زد و چشمش به صحن و سرای شاهچراغ خورد، حتی یادش رفت بایستد و دست به سینه بگذارد و سلام کند و سپس حرکت کند. همان لحظه، میخواست شروع کند به دویدن که یک لحظه یک خانم قد بلند و هیکلی که از انتظامات بود جلویش را گرفت.
-خانم چادرتون رو مناسب نپوشیدید! لطفا حجابتون رو کاملتر رعایت کنید!
فرحناز جا خورد. دستی به پیشانی و جلوی چادر و روسری اش کشید و باقی مانده چند تار مویی که بیرون بود، فرستاد زیر چادر و روسری اش.
ادامه👇
🔴 #ویژگیها_و_خصوصیات_امام_زمان(عج)
🔵 قسمت 1⃣
🌕 برای آگاهی از ویژگیها و خصوصیات امام عصر ارواحنا فداه جدا از روایات وارد شده از معارف ادعیه های مختلف از جمله جامعه کبیره میتوان بهره برد گرچه این معارف دربارهی همهی ائمهی اطهار علیهمالسلام است ولی به خاطر لزوم توجهی که نسبت به امام عصر ارواحنا فداه وجود دارد و بدون شک این خواستهی پروردگار متعال و خود خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام است، آنها را در خصوص امام عصر ارواحنا فداه آورده ایم تا انشاءالله توجهمان به آن حضرت بیشتر گردد:
۱-امام زمان ارواحنا فداه اهل بیت نبوت است
۲-امام عصر ارواحنا فداه جایگاه رسالت است؛ خدای تعالی رسالت خودش را در اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام قرار داده است و در حقیقت رسالت هدایت کامل بشر به دوش خاندان پیغمبر علیهمالسلام و مخصوصا امام عصر ارواحنا فداه است که تمام آنچه را که خدای تعالی برای هدایت انسان به رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله وحی نموده است، توسط ائمه یکی پس از دیگری منتقل شده است و امروز در اختیار امام عصر ارواحنا فداه قرار دارد که ایشان این رسالت را به طور کامل انجام خواهند داد.
۳-آن حضرت جایگاه رفت و آمد ملائکه است؛ ملائکه افتخار و توفیق خدمتگزاری خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام را دارند و ملائکه به خدمت آن حضرت مشرف میشوند و دستورات آن حضرت را که همان دستورات الهی است را انجام میدهند.
۴-ایشان محل فرود آمدن وحی است؛ گرچه وحی در معارف و احکام دین با رحلت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله قطع گردید اما خدای تعالی با آن آقایی که قطب عالم امکان است، پیوسته ارتباط دارد و امور مختلف عالم را به آن حضرت وحی میفرماید.
۵- آن حضرت معدن رحمت است؛ نزول رحمت از طریق واسطهی الهی که خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام و در زمان ما وجود مقدس امام زمان ارواحنا فداه است به بندگان میرسد و این ارادهی الهی است که آنها را معدن رحمت قرار داده و از طریق آنها رحمت خودش را به مخلوقاتش نازل میفرماید.
۶-ایشان مخزن علم است؛ یعنی خدای تعالی تمام علومی که تمام مخلوقات به آن نیاز دارند را در اختیار امام زمان ما ارواحنا فداه قرار داده است
۷-رسیدن به علم پروردگار راهی جز از طریق امام زمان ارواحنا فداه وجود ندارد.
۸-آن حضرت نهایت درجهی حلم و بردباری است؛ آن حضرت مظهر حلم پروردگار است و اگر کسی هر چه به آن حضرت بدی هم کرده باشد ولی به سوی آن حضرت برگردد و توبه کند به بهترین صورت آن را میپذیرند همانطور که عموی خود جعفر کذاب را بخشیدند و حتی فرمودند: به او جعفر کذاب نگویید و جعفر تائب بگویید.
۹-امام زمان ارواحنا فداه پایه و اساس کرم و بزرگواری است
۱۰-حضرت ولیعصر ارواحنا فداه پیشوا و رهبر امتهاست
#یارب_الحسین_بحق_الحسین_اشف_صدرالحسین_بظهور_الحجه
#داستان #رمان #داستان_کوتاه
🔴 ویژگیها وخصوصیات امام زمان(عج)
🔵 قسمت 2⃣
۱۱-امام زمان ما ولیِّ نعمتهاست؛ خدای تعالی تمامی نعمتهای مادی و معنوی را از طریق آن حضرت و به خاطر آن حضرت به ما عنایت میفرماید.
۱۲-امام زمان علیهالسلام ریشه و اصل پاکان است
۱۳-آن حضرت رکن و ستون شهرها و بلاد است
۱۴-امام عصر ارواحنا فداه باب ایمان است؛ یعنی با اعتقاد به آن حضرت انسان میتواند جزء مؤمنین قرار بگیرد و غیر از این خدای تعالی ایمان انسان را قبول ندارد.
۱۵-امام عصر ارواحنا فداه امین خدای رحمان است
۱۶-آن حضرت از سلالهی پیامبران است
۱۷-او از عترت انتخاب شدهی پروردگار جهانیان است
۱۸-آن حضرت امام هدایت است
۱۹-ایشان چراغ تاریکیهاست
۲۰-امام زمان ارواحنا فداه نشانهی تقواست
#داستان #رمان #داستان_کوتاه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان 🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
#امر_به_معروف #نماز
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌این #داستان زیبا وباحال رو گوش بده وحالت خوب شد همه رو #دعا کن ومنتشر کن تا حال همه خوب بشه😊
#عترت_شناسی
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نترس !
من علی ابن موسی الرضا هستم ...
#سخن_بزرگان #مرحوم_مرعشی_نجفی
#داستان #حکایت #مرگ #برزخ #قبر
#سبک_زندگی #عترت_شناسی