⚠️توجه توجه⚠️
.
سلام خداقوت 🌱
باتوجه به اهمیت #بازارچه_مقاومت در سطح شهر
قصد داریم به صورت ویژه اطلاع رسانی داشته باشیم.
و البته از اون مهم تر روایت اتفاقات هست که
دوستان عزیزمون در کانال #مشهد_نامه در
پیام رسان بله این محتوا رو تولید کردن و ماهم
اینجا براتون می ذاریم و لطف کنید حتما منتشر کنید.
اگر شما هم روایتی دارید برای آیدی زیر ارسال کنید👇
@ma_rafiei
و جهت اطلاع رسانی بازارچه هاتون پوستر ها رو به آیدی زیر ارسال کنید👇
@Admin_mesbah1
کانال مشهد نامه در پیام رسان بله👇
https://l.ble.ir/?l=https%3A%2F%2Fble.ir%2Fmashhadname
کانال #نهضت_روایت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/1097466166Cd0a579479b
.
هدایت شده از نهضت روایت
#روایت_بازارچه
درون و بیرون
به اصرار پسرم به بازارچه آمدیم. او همان اول در حیاط ایستاد کنار غرفهٔ خوراکیها و مشغول رصد شد. بهش گفتم «من می رم تو، خواستی بیا سرما نخوری».
اول با بچههای پشت دستگاه کارت خوان سلام علیک کردم. بعد شروع کردم یکی یکی تماشای میزها... کتاب دیدم، لباس دیدم، انواع خوراکی دیدم، و ناگهان آن وسط در تنوع غرفهای که همه چیز داشت؛ دستگیرههای روایت شده در کانال مجازی خانم فاضل را دیدم! چطور هنوز کسی نخریده بودشان؟ پس بی معطلی یک جفت از آنها را برای دفترمان به غنیمت برداشتم!
آنطرف تر آرزوی چندین و چندسالهام را دستیافتنی احساس کردم وقتی که متوجه شدم سه بانو به نفع جبهه مقاومت خطاطی میکنند. بیمعطلی همان سطر دوست داشتنی که بارها به این و آن رو زده بودم اما قسمت نشده بود را، زحمت دادم به دست هنرمند ایشان... .
یکی از دوستان قدیمی در یکی از غرفه ها بود. گپ کوتاهی داشتیم. گفت چند سال است در کار فروش لباس بچه است. گفتم «پس از این به بعد یکراست میام جای خودت.» چشمهایم دنبال خانم حاجی وثوق میگشت. در کانال شخصیشان روایت بازارچههای قبلی را خوانده بودم. درست در راهروی آشتی کنان بین دو حسینیه دیدمشان. یک جور جالبی با هم احوال پرسی کردیم؛ شبیه وقتی که دو دوربینِ روشن به هم می رسند!
کمی که نشستم، مادر جوانی، کودک چند ماههاش را داد نگه دارم تا خودش به خرید برود. آمدن مادر طول کشید. با اینکه نوزاد گاهی بیقراری میکرد اما با فکر کردن به حس اعتماد جاری در فضا که باعث تاخیر مادرش شده؛ حال خوبی داشتم.
دقایقی قبلِ رفتن از بازارچه، در حالی که کوچولو توی بغلم منتظر مادرش بود؛ یکبار دیگر مردم را نگاه کردم. در ظاهر همه درگیر خرید بودند. بازارچه پوسته ای از جنس دنیا داشت و درونی از جنس دیگر. درونی که خرید در بازارچه را از خریدهای صرفا مصرفگرایانه متمایز میکرد. تا حدی که حتی آدم بدخریدی مثل من را به خرج انداخته بود!
کوچولو رفت بغل مادرش، سفارش خطاطی ام هم آماده شد. برگهای که رویش به رنگ آبی با خط نستعلیق نوشته بودند «خرمشهرها در پیش است» را تحویل گرفتم و رفتم.
روایت مریم درانی از حضور در بازارچهٔ مقاومت حسینیه هنر مشهد
۳ آبان ۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
روایت های جذاب از فعالیت های مردمی کمک به جبهه مقاومت در کانال #نهضت_روایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1097466166Cd0a579479b