هدایت شده از •⇝t.h
اگه وقتی تنهایی، لبخند میزنی
بدون اینکه منتظر پیام کسی باشی به تختخواب میری و خوب به نظر میرسی فقط بهخاطر خودت؛ پس تو یه برندهای(:
شبت بخیر برنده♥️🌱
#t_h
┄┄❅⌛❅┄┄┄
〇➣@ketabehalekhoob
هدایت شده از •⇝t.h
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک جا خوانده بودم که با گفتن هربار نمیتوانم ، نمیشود یا غیرممکن است؛
به صورت آرزوهایمان سیلی میزنیم و آنها را از خود دور میکنیم.
خواستم بگویم به آرزوهایتان سیلی نزنید و از خود دورشان نکنید!
آنها به جز شما کسی را ندارند و اگر مجبور به ترک شما بشوند، در تاریکی فرو خواهند رفت!
برای همیشه...
#t_h
┄┄❅⌛❅┄┄┄
〇➣@ketabehalekhoob
هدایت شده از •⇝t.h
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو زندگیمون خیلیا هستن که میتونن سرنوشتمون رو عوض کنن...
شاید یه جاهایی بتونیم خودمون عوضش کنیم، شاید یه جاهایی نشه و دستمون نباشه.
اگه به این شایدا فکر کنی، همشون خفت میکنن...
برای همینه که میگم فقط رو تک ترین حساب باز کن. همونی که هیچوقت نمیذاره اتفاقی برات بیفته...
#t_h
┄┄❅⌛❅┄┄┄
〇➣@ketabehalekhoob
هدایت شده از •⇝t.h
زندگی پانتومیم است، حرف دلت را به زبان بیاوری؛ باختی...
درونریزی هم فایدهای ندارد! خودت را نابود میکنی.
بنابراین فقط توانایی نوشتن داری... بنویس!
نوشتن و خطخطی کردن روی کاغذهای باطله بهتر از خطخطی کردن کاغذهای سفید زندگیات است.
#t_h
┄┄❅⌛❅┄┄┄
〇➣@ketabehalekhoob
هدایت شده از •⇝t.h
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟!
"ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خواﻫﻤﺖ؛
ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ
"ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خوﺍﻫﻤﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ.
به کسی که دوستش داری "دلبسته" باش نه وابسته …
🖊نلسون ماندلا
#t_h
┄┄❅⌛❅┄┄┄
〇➣@ketabehalekhoob
هدایت شده از •⇝t.h
امکان نداره کسی تاحالا لحظه یا اتفاقی رو پیش روش نداشته باشه و دلش نخواد اون لحظه از همه چی دست بکشه چون هممون تجربه کردیم. هممون یه همچین روزایی رو داشتیم و اون موقع دو دسته آدم داشتیم:کسایی که اومدن و بهمون امید دادن...کسایی که به راحتی ناامیدمون کردن...
تقصیر کسایی که ناامیدمون کردن نیست چون ناامیدی مثل یه روح زندست که یواشکی تو لحظههای سخت وارد زندگی آدما میشه و دلیل اونجور آدماهم همون ناامیدیه که یواشکی وارد زندگیشون شده.
مهم اینه که ما اون لحظه مثل اون آدما به اون ناامیدی گوش ندیم و تو مسیری که ممکنه بازم همچین لحظاتی داشته باشیم، ثابت قدم بمونیم.
به قول تیدیجیکس بخاطر شرایط موقت و گذرا تصمیمهای دائمی نگیرید.
این تصمیمهایی که الان میگیریم بقیه مسیرهای زندگیمون رو میسازن...
#t_h
#یهفردامیدواروموفقباشید🎃
┄┄❅⌛❅┄┄┄
〇➣@ketabehalekhoob
هدایت شده از •⇝t.h
#دیگه_دیرشده
#نویسنده : #t_h طاهره حکیمی (:
#پارت18
صدایی از لای سوراخهای بلندگوی تلفن طنینانداز شد.
-《الو...طاها!》
طاها از اینکه صدای مادرش را میشنید قلبش به تاپتاپ افتاد و زبانش بند آمده بود.
قبل ازینکه حرفی بزند دریا گوشی را از دستش قاپید و دوباره شروع کرد به گریه کردن!
-《الو مامان، مامان جون خوبی...مامان پول و بریز مارو آزاد کنن تروخدا》
-《 دختر قشنگم خوبی الهی مادر قربونت شه! بابات و شوهرخالت رفتن پولارو بریزن...گریه نکن عزیزم...بهار خوبه؟ مادرش خیلی نگرانشه الانم بیهوشه!》
صدای خاله گرفته بود. به ثانیه نکشید که من هم گوشی را از دست دریا قاپیدم و خودم شروع کردم به حرف زدن.
-《الو خاله خوبی مامانم خوبه؟ حال مامانم خوبه...؟ خاله تروخدا مراقبش باش》
تا میخواست حرف بزند، آرش وحشیانه گوشی را از دستم گرفت و قطع کرد.
بعد بیحوصله به ما نگاه کرد و گفت:《 خب بسه دیگه! همه حالشون خوبه. پولا که واریز شد صداتون میکنم.》
بعد از کلبه بیرون رفت و در چوبی را محکم بست.
به نصفه تیتاپم نگاه کردم. دیگر اشتها نداشتم، حتی طاها و دریا هم دیگر چیزی نمیخوردند. فقط به زمین خیره شده بودند و در فکر فرو رفته بودند.
دلم برای خانوادهام تنگ شده بود. مادرم! کسی که بیشتر از جانم دوستش داشتم، بیهوش بود و من کنارش نبودم.
قول داده بودم هیچوقت تنهایش نگذارم! میبینی من اشتباه کردم، قولی به او داده بودم که نتوانستم به آن عمل کنم.
تو هم قولی نده که نتوانی به آن عمل کنی...
استکان و فلاسک را گوشهای گذاشتم. بعد رفتم و کنار دریا زیر پتو خزیدم.
طاها حوصلهاش سررفته بود و مدام در کلبه قدمرو میرفت.
دریا بیاعصاب شده بود، بالشت کوچکی را گرفت و به سمتش پرتاب کرد.
بعد با عصبانیت گفت:《 بشین یه جا اعصابمون داغون شد!》
طاها به موقع بالشت را در هوا گرفت و به سمت خودمان پرتاب کرد.
بعد سرش را تکان داد و گفت که از کلبه بیرون میرود تا ببیند چه خبر است!
@ketabehalekhoob •⇝حالِخوب ♥️🌿
هدایت شده از •⇝t.h
#دیگه_دیرشده
#نویسنده : #t_h طاهره حکیمی (:
#پارت22
پس از اطمینان از واریزی کامل پول، آرش سرش را تکان داد و پشت گوشی گفت:《 حاجی بچههات تا فردا میرسن خونه براشون مقدمه چینی کن...》
به محض گفتن این جمله صدای جیغ و داد اعضای خانواده از پشت گوشی آمد!
معلوم بود که شوهرخاله روی بلندگو گذاشته بود و همه هم مشتاق شنیدن اینکه در آخر چه اتفاقی خواهد افتاد...و بالاخره آن چیزی که دوست داشتن بشنوند را شنیدند.
تلفن را قطع کرد و دوباره مشغول شمارهگیری شد و به زبان خودش چیزهایی بلغور کرد!
خندههایش و نگاه شیطنتآمیزی را که نثار هرکداممان میکرد را دوست نداشتم.
احساس میکردم دوباره کاسهای زیر نیمکاسه است. به محض قطع ارتباط به پای طاها سقلمهای زدم و او پس از مکث طولانی متوجه منظورم شد.
بلند شد و دستانش را به شلوارش کشید. به بینی عقابیاش چین داد و گفت:《 خب پس جدیجدی میخوایم راهی شیم دیگه اره؟! یا نکنه میخوای دبه در کنی و دوباره نگهمون داری؟! 》
آرش یکی از ابروهایش را بالا انداخت و خیره نگاهش کرد.
بعد تیکه چوبی که کنار پایش افتاده بود را برداشت و به سمت طاها پرتاب کرد.
طاها سرش را دزدید و چوب مانند تیری که از کمان رها شده به تپهی خاکهای نرم هجوم برد.
آرش همچنان افزود:《 اگه یکی از شماهارو بخوام فقط بفرستم مطمئن باش اون تویی بس که حرف میزنی! 》
طاها با لبخند کجی جوابش را داد.
ناهار ما را به دوتا تن ماهی که توی ماهیتابه کوچکی ریخته بودند، مهمان کردند.
پس از ساعتی یکی از افراد اسلحه بدست به آرش چیزهایی گفت که ما نفهمیدیم.
سپس او گفت تا به دنبالش برویم.
چند کیلومتر آنور تر ماشین مشکی رنگی با شیشههای دودی منتظر بود.
همان ماشینی بود که ما را به تهران میرساند...
آرش با راننده صحبت کرد و دست داد. به ماهم قول داد که صحیح و سالم میرسیم، چون پس از تحویل ما پول برای راننده واریز میشد!
خلاصه سوار ماشین شدیم. دریا بیشتر از هرزمان دیگری خوشحال بود و در پوست خودش نمیگنجید. طاها و آرش هم دیگر را در آغوش کشیدند...چنانچه او ما را دزدیده بود ولی او هم مشکلات خودش را داشت و دست او نبود!
پس از کمی شوخیهای پیدرپی طاها هم سوار شد اما قبل از حرکت چشمهایمان و دستهایمان را بستند تا مسیر خروج و گذر را یاد نگیریم. شیشههای دودی بالا کشیده شدند و ماشین با رد شدن از پستی بلندی های جنگل تکانهای شدیدش را آغاز کرد.
حمل و نقل باشکوهی بود برای گروگانهای بیچاره...!
"پایان"
@ketabehalekhoob •⇝حالِخوب ♥️🌿
هدایت شده از •⇝t.h
یکنواختیِ زندگیم...
دلم از آن اتفاقهای خوبی میخواهد که باورم نمیشود افتاده!
#t_h
┄┄❅⌛❅┄┄┄
〇➣@ketabehalekhoob
هدایت شده از •⇝t.h
اگر گوشه اتاقت نشستی و زانو در بغل گرفتی، منتظری تا خورشید طلوع کند و پرتوهایش از لابهلای پردهها سرک بکشند؛ تا روزنههایش برای مدتی گرمای وجودت را به تو برگرداند...منتظر نمان!
مانند مردهای که از سرزمین ناشناختهها برگشته و ناگهان انگشتانش برای لحظهای تکان میخورند تا دوباره به آغوش مادر طبیعت برگردد، تو نیز تلنگر کوچکی به انگشت اشارهات بده.
اشاره کن به تمام روشنایی که پشت پردههای سنگین خانه صف کشیدهاند
اشاره کن به داشتههایت که اکنون منتظر عشقورزیدن هستند
اشاره کن به خدایی که گر بخواهی جهان را به پایت میریزد...
فقط کافی است، انگشت اشارهات را تکان دهی.
آنگاه تمام انگشتان، تا برقصند بر روشنایی زده شده روی دیوار؛
تا سایههایشان برقصند و اوج بگیرند.
قلم با خودپسندی خود را میان انگشتانت جا دهد و آماده نوشتن شود.
همهچیز حاضر شد فقط با حرکت و تکانهای کوچک...اکنون بر صفحه تهی زندگیات نقش ببند که بوم سرنوشت هرروز در اختیار تو قرار میگیرد.
اما یادت باشد که تو لایق بهترین نقاشیها هستی، پس بهترینها را بکش و بر روی دیوار زندگیات بگذار!
حالا پرده عقدهها و نداشتههایت را پس بزن، پنجره را باز کن و هوای آزاد را در آغوش بگیر...زمان دیدن هستی فرا رسیده!
#t_h
@ketabehalekhoob •⇝حالِخوب ♥️🌿