شب سوم است و ابتدای روضهِ سه ساله...🖤
روضهخوان امشب حالش منقلب است، از همه جا گریز میزند😭
فاطمه زهرا بهانه میگیرد، خوابش گرفته. او را میگذارم روی شانه ام تا خوابش ببرد
روضهخوان از شام غریبان میگوید و رقیه جانمان...
" یکی بود یکی نبود، عمه بود بابا نبود"
دلم میگیرد...
فاطمه زهرا را محکمتر بغل میکنم...
روضه خوان ادامه میدهد و من وسط مادری کردنهایم بی صدا اشک میریزم😭
فاطمه زهرا حالا در بغلم خوابش برده، دارم به این فکر میکنم طفلی زیر سرش درست نیست،نکند گردناش درد بگیرد.
روضهخوان از خرابه میگوید.
از رقیه ای که عمه زیر سرش را با مقداری از خاک بالا میآورد.
نگاهم از صفحه مانیتور به صورت فاطمه زهرا سُر میخورد...
ادامه روضه را با نگاه به چهره معصومانه او دنبال میکنم و فکر میکنم رقیه هم فقط چند ماهی از فاطمه زهرا بزرگتر بوده. همین کافیست تا قلبم آتش بگیرد...
روضه خوان از دختر سه سالهِ کتک خورده میگوید، از کبودیهایش...😭
من میشنوم و قطرات اشک روی فاطمه زهرا میریزد و او را بیمه میکند...
مداح تیرِ خلاص را میزند و میرود سراغ تشت ... میرود سراغ خرابه و نجواهای دختر پدری...
در خود فرو میریزم...
روضه خوان ادامه میدهد اما من جا میمانم، در وسط خرابه، در وسط نجواهای دخترانهاش
او هم جا ماند...
رقیه(س) را میگویم.
درست در وسط خرابه جا ماند تا ثابت کند چقدر دخترها باباییاند...😭😭😭
۱۴۰۳/۴/۱۹
✍ فـ.مُحَـمـَّدِےْ
#شب_سوم_محرم
#دل_نوشته_های_من
🌐 @f_mohaammadi