🪴
«بچهها عاشق قهرماناند»
تا لحظهای که روی صندلی نشستم، قرار بود قیام ۱۵خرداد را برای مادران توضیح دهم. وقتی سلام کردم و ۱۲-۱۰ تا بچه قد ونیمقدِ ردیف جلویی، بلند و رسا -درست مثل توی مهدکودکها- جواب دادند، فهمیدم کارم سخت شده. نمیشد ۲۰جفت چشمی که زل زده بودند به من تا بفهمند ۱۵خردادِ خیلی سال پیش چه اتفاقی افتاده را نادیده گرفت.
«یقینا کله خیر» را برای همین وقتها گذاشتهاند دیگر. بسم الله را گفتم.
ماجرای لایحهی انجمنهای ایالتی و ولایتی را جوری توضیح دادم تا بفهمند امام خمینی از کجا اسمش روی زبانها افتاد.
به فاجعه فیضیه که رسیدم گفتم «مامورهای شاه، بچههای مدرسه علمیه را خیلی اذیت کردند. خیلی خیلی اذیت کردند.» آخر نمیشد برای بچه ۵ساله توضیح داد طلبهها را از روی پشتبام پرت میکردند پایین.
حالا نوبت محرم بود و سخنرانی امام در روز عاشورا. بچهها عاشق قهرماناند. اسطوره. یک نفر که کارهای عجیب بکند و از آدم بدها نترسد. کاراکتر اصلی قصه من، تمام ویژگیهای یک اسطوره را داشت. وقتی گفتم مامور ساواک درِ گوش امام گفت:
«اگر امروز سخنرانی کنید، کماندوهای ما میریزند توی مجلس و آتش و خون به پا میکنند» ترسیدند.
منتظر هر واکنشی بودند به جز این:
«من هم میدهم کماندوهای من، ماموران شاه را تادیب کنند».
بچهها نیمخیز شدند و دست زدند. بعدش هم که گفتم
«مامور از ترسش، درِ خروجی را گم کرده بود» همه زدند زیر خنده.
به شب دستگیری امام که رسیدم، بچهها دیگر پلک نمیزدند. آنجا که امام میآید وسط کوچه و فریاد میزند:
«روحالله خمینی منم، به این بیچارهها چه کار دارید» باورشان نمیشد یک نفر بیاید سر ماموران شاه -که برای دستگیریاش آمدهاند- داد بزند. اما وقتی مامورها گفتند:
«نه، نه، ما کسی را کتک نزدیم، ما مومنیم» باورشان شد امام خمینی برای خودش یک پا اسپایدرمن و بنتن است!
حالا دیگر جا انداختن اینکه چرا مردم از آن روز به بعد آمدند وسط میدان و اصلا از توپ و تانک شاه نترسیدند، کار آسانی بود.
بچهها دیگر فهمیدند یک آدم شجاع پشت ماجرا است که از چیزی نمیترسد و مردم هم خیلی دوستش دارند. برای همین بود وقتی گفتم:
«روز ۱۵خرداد مردها وصیتنامهشان را گذاشتند سر طاقچه و آمدند بیرون» توی آن ۲۰جفت چشم، اثری از ترس ندیدم. مخصوصا دخترکها، وقتی شنیدند آن روز «خانمها با قندشکن و سیخ کباب و بچهبغل آمدند تظاهرات» صاف نشستند و سرشان را بالا گرفتند تا بگویند بله «دخترا موشـَـن...» شعری مضحکِ بیمعنیست!
حرفهایم که تمام شد، بچهها به اندازهی ۶۱سال بزرگتر شده بودند. انگار روحِ جاریِ ۶۱سالهی قیام ریخته باشد توی جانشان.
حالا میتوانستم سر جملهی «یقینا کله خیر» حاج قاسم قسم بخورم و مطمئن باشم این تغییرِ ناخواستهی برنامه، خداخواسته بوده و پر از برکت و نور.
حالا میتوانستم قسم بخورم ما ماموریم به انتقال هویتِ انقلابیمان به نسلهای بعد. بچهها میفهمند. بچهها اسطوره را و قهرمان را خوب میفهمند. فطرتِ ظلمستیزشان تشنهی شنیدن قصههای انقلابی است که سرتاسرش مبارزهی حق بود و ختمِ به حق.
و فطرت چیزی نیست که بِکِشانیاش تا دوره متوسطه دوم و بنشانیاش سر زنگ تاریخ تا به زور بکنیاش توی مغز بچه.
و من، امروز، ۱۵خرداد ۱۴۰۳ به جرات میتوانم بگویم قیام ۱۵خرداد ۱۳۴۲ را خیلی راحت میشود توی طرحِ درسِ مهدکودکها آورد.
۱۵/خرداد/۱۴۰۳
✍ #فاطمه_افضلی
#قیام_پانزده_خرداد
#خمینی_کبیر
🌐 @f_mohaammadi
🌐 @baahaarnaranj