دکتر جوزف منگل که به فرشته مرگ سرشناس بود از حدود سه هزار دوقلو جهت آزمایشات ژنتیك دردناك خود استفاده کرد که تنها حدود دویست نفر از آنان زنده ماندند از آزمایشات او میشود به در آوردن چشم یك نفر از این دوقلوها و پیوند زدن آن به پشت سر یك مورد دیگر یا تغییر رنگ چشم آنها از راه وارد کردن رنگ بود یا تلاش میکرد تا چندین دوقلو به هم چسبیده و به هم دوخته شده را نیز تولید کند که واقعا ترسناك بود و تمام این اتفاقات در زمان WWII انجام میگرفت
#فکت
#عجایب
「⃢҈💀ြ➤ 😱 | @FACTee | 😱
🌍کشف موجودی عجیب و مرموز در آب های تایلند
ماهیگیران تایلندی حین ماهیگیری موفق به کشف موجودی عجیب در رودخانه ای در تایلند شدند.
موجود مرموز کشف شده که بدنی شبیه تمساح و دست و پایی شبیه یک بوفالو با یکدم کوتاه دارد.
این تمساح بوفالوکشف شده بخشی از بدنش را فلس پوشانده و به شکل پوزه دراز شبیه به یک تمساح با دست و پایای بوفالو است.
این موجود عجیب وغریب در تور ماهیگیری روستاییان در تایلند شکار شده بود و موجب وحشت آنان نیز شده بود.
#فکت
#عجایب
「⃢҈💀ြ➤ 😱 | @FACTee | 😱
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
تا این جمله رو گفت یکدفعه یاد ماجرای هفته ی گذشته افتادم !
بی توجه به اون ماجرا، ایندفعه هم مثل همیشه با مهسا قرار گذاشتیم و آماده شدم و راه افتادم ولی سعی کردم زودتر از مهسا نرسم!
نمیدونم چی یا کی! ولی یه حسی درونم می گفت: تنها نرو صبر کن!
اینقدر طولش دادم که وقتی رسیدم، مهسا یه ربعی بود منتظرم ایستاده بود. با حالت اخم اما با لبخند و یه پلیدی ریزی گفت: هدی خانم مشکوک میزنی! از کی تا حالا دیر میای سر قرار؟!
منم تنها به جمله ی اینکه گاهی پیش میاد ببخش اکتفا کردم و با هم راه افتادیم سمت مزار شهدا...
توی دلم یه حس خیلی بدی داشتم !
یه حس نگرانی! یه آشوب!
همینطور که قدم هام به مزار سید رضا نزدیک و نزدیکتر میشد این حالت رو بیشتر و بیشتر درون خودم احساس میکردم!
و بالاخره رسیدم ...
هنوز ننشسته بودیم که بعععععله دوباره همون آقایون اونجا پیداشون شد!
و مهسا با همون حالت دفعه ی قبل و و حتی با هیجان بیشتر رو به من گفت هددددی: شهید مرتضی اومد...
و امان از نگاهی که دوباره تکرار بشه!
و امان از سمی که دوباره به بدن و فکر تزریق بشه!
و بیچاره من...!
ایندفعه بدون مقاومت ، نگاهش کردم و دیدمش!
وقتی دوباره نگاهم بهش افتاد احساس حرارت عجیبی توی بدنم کردم!
احساسی در حد سوختن از شدت داغی این حرارت!
انگار یه کسی توی وجودم آتش روشن کرده بود و این آتش داشت شعله می کشید و تمام وجودم رو راستی ، راستی می سوزوند...
و منِ گرفتار، توی اون لحظات یادم رفته بود شیطان از جنس آتشه!
اینقدر درونم شعله ور شده بود که از سرخی صورتم مهسا متوجه حالم شد و به شوخی گفت: می بینم که سرخ و سفید میشی خانم!
چی نکنه دلتو برده!
با این حرفش کمی خودم رو جمع و جور کردم و خیلی سریع بلند شدم و مثلا با حالت ناراحتی و خیلی جدی گفتم: از این حرفها بزنی کلاهمون میره تو هم ها!
شاید اون لحظه منم فکر کردم این دلم که داره میره اما بعد ها فهمیدم اشتباه فکر کردم!
با همون حالت ناراحتی گفتم: من میرم پیش شهید مرتضی...
مهسا شیطنتش رو ادامه داد و با حالت اشاره چشم هاش به سمت رو به رو گفت: این طرفی یا اون طرفی؟!
بهش اخم کردم و تنها راه افتادم...
سر مزار شهید مرتضی که رسیدم و نشستم بی اختیار زدم زیر گریه...
واقعا توی اون لحظات نمیدونستم علت گریه ام چیه! ولی از شهیدمرتضی می خواستم این غوغای به پا شده ی درونم رو آروم کنه....
گریه ای که داشت کم کم این حرارت درونی رو با قطرات اشک چشم خاموش میکرد اما... اما... امان از وقتی که شیطان نقطه ضعفت رو پیدا کنه!
و چه راه نفوذی بهتر از نقطه ضعف!
نیم ساعتی شد توی حال خودم و غرق اشک و گریه بودم درست وقتی احساس سبکی کردم و چادرم رو از روی صورتم کنار زدم با صحنه ای که دیدم برای لحظاتی نفس توی قفسه ی سینه ام حبس شد !
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩