eitaa logo
پنجشنبه های کتابی
60 دنبال‌کننده
532 عکس
44 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺مراسم جشن بزرگ عید مبعث بنیاد خیریه بقیه‌الله(عج) با همکاری شورای اسلامی و شهرداری بافران، پایگاه‌های مقاومت بسیج برادران و خواهران و گروه هنری دختران آفتاب شهر بافران برگزار می‌نماید. سخنران: حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین شریفی 🔹با اجرای برنامه‌هاب شاد، متنوع و مسابقه توسط حاج آقا کاردان‌پور (از اصفهان) زمان: سه‌شنبه ۱۴۰۳/۱۱/۰۹ ساعت ۹صبح مکان: سالن همایش بنیاد خیریه بقیه‌الله(عج) بافران مقدم کلیه شهروندان عزیز را ارج می‌نهیم 🔰روابط‌عمومی‌شهرداری‌وشورای‌اسلامی‌شهر‌بافران 📲 را با لمس لینک زیر در پیام رسان ایتا دنبال کنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🆔 @shahdaribafran
روزی از روزهای قشنگ خدا 🌤امام هفتم ما داشتند از کوچه ای عبور می کردند. دیدند صدای گریه ی 😭یک خانم و بچه ای می آید. جلوتر رفتند. دیدند یک گاوی 🐄آنجا مُرده و آن زن و بچه بالای سر گاو 🐄 گریه می کنند. امام موسی کاظم(علیه السلام) فرمودند: چرا گریه 😭 می کنید؟ آن زن گفت: من مادر این کودک 👶خردسال هستم. این گاو ما است که مرده. وقتی زنده بود، من شیر او را می دوشیدم. قسمتی از آن را با کودکم 🍼 می خوردیم. قسمتی را می فروختیم و با پولش لباس و چیزهایی که احتیاج داشتیم، می خریدیم. اما الان مرده و نمی دانم باید چه طور زندگی را ادامه دهم. امام موسی کاظم مهربان فرمودند: دوست داری با اجازه خداوند گاوت 🐄 را زنده کنم؟ آن زن با خوشحالی 😍 گفت بله. امام مهربان دو رکعت نماز خواندند. بعد دستان پر مهر خود را به آسمان بلند کردند. دعایی زیر لب خواندند. بعد بلند شدند و با پای مبارکشون ضربه آرومى به آن گاو زدند و فرمودند: ای گاو، با اجازه ی خداوند توانا زنده شو. در همان موقع آن گاو 🐄 بلند شد و ایستاد. آن زن و بچه تا دیدند گاوشان زنده شده، از خوشحالی فریاد زدند و شادی کردند. با معجزه ی امام هفتم، هم گاو زنده شد و هم زندگی آن زن و کودک نجات پیدا کرد. 🦋🌼🌸🦋
📚داستان بهلول یکی از شاگردان امام کاظم ع چرا بهلول در زمان حکومت هارون الرشید خودش را به دیوانگی زد؟ یکی از شاگردان امام کاظم ع عالم و عارف کامل، بهلول بود. او برای حفظ جان خود از خطر گزند هارون‌الرشید، پنجمین خلیفه عباسی، با اشاره و توصیه امام کاظم ع خود را به دیوانگی زد و از آن پس به «بهلول مجنون» معروف گردید. هارون‌الرشید می‌خواست برای بغداد قاضی‌القضات تعیین کند. در این‌ باره با درباریان و علمای خود مشورت کرد. همه آن‌ها بهلول را برای این کار شایسته دانستند. سپس هارون، بهلول را احضار کرد و به او گفت: «ای فقیه هوشمند، ما را در مورد قضاوت یاری کن.» بهلول چون نمی‌خواست در خدمت حکومت ظالم و ستمگر هارون‌الرشید به عنوان قاضی‌القضات انتخاب شود، به هارون‌الرشید گفت: «من برای این کار صلاحیت ندارم.» هارون گفت: «همه اطرافیان و مردم بغداد تو را برای این کار شایسته می‌دانند.» بهلول: «من شایسته مقام قضاوت نیستم.» هارون: «تو را آزاد نمی‌کنم تا این مقام را بپذیری.» بهلول: «اکنون که چنین است، یک شب به من مهلت دهید تا در این مورد بیندیشم.» یک شب به بهلول مهلت دادند. او به خانه‌اش رفت. فردای آن روز صبح زود، بهلول با چوبی بلند که در دست داشت، از خانه بیرون آمد و خود را به دیوانگی زد و وارد بازار گردید. مردم دیدند آیت‌الله بهلول لباس، عبا و عمامه‌اش را کج و معوج گذاشته، چوبی به دست گرفته و بر آن سوار شده و فریاد می‌زند: «از پیش رویم کنار بروید تا اسبم به شما لگد نزند.» مردم گفتند: «حضرت بهلول دیوانه شده است.» این خبر به هارون‌الرشید رسید. هارون گفت: «او دیوانه نشده بلکه به این وسیله به خاطر حفظ دینش از خدمت به دستگاه حکومت ما فرار کرد.» بهلول تا آخر عمر به همین وضع به سر برد تا در خدمت حکومت ظالم و ستمگر هارون‌الرشید به عنوان قاضی‌القضات خدمت نکند یا مبادا حکام ستمگر عباسی از وجود او سوءاستفاده کنند. به این وسیله، با سفارش امام کاظم ع، از خدمت به دستگاه ظالم و ستمگر حکومت عباسی خودداری کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخوان به نام خدا شب یعنی شبی که فرشته بزرگ «جبرئیل» به دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله در غار حرا رفت، شب آغاز یک مأموریت بزرگ و مهم بود. فرشته آمده بود تا به حضرت محمد صلی الله علیه و آله خبر پیامبر شدنش را از سوی خداوند اعلام کند. او از پیامبر خواست تا اولین کلمه های دین جدید، اسلام، را بخواند. آن کلمه ها، آیه های اولین سوره قرآن بودند: «بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید...» آغاز راه وقتی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله اولین آیه های قرآن را خواند، فرشته مهربان نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «ای محمد! تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم» او با این جمله، آغاز یک مأموریت مهم را به پیامبر اعلام کرد. پیامبر مأمور شده بود تا مردم را از گمراهی و بدبختی نجات دهد و به سوی سرزمین ستاره ها و خوشبختی راهنمایی کند. پیامبر خوبی ها مردم در زمان پیامبر، کارهای زشتی می کردند؛ مثلاً بت هایی ساخته بودند و آن ها را داخل کعبه گذاشته بودند. آنها فکر می کردند که بت ها خدایند و به آنها کمک می کنند. همچنین بچه های دختر را همین که به دنیا می آمدند، زنده زنده در خاک می کردند. به بهانه های کوچک با هم جنگ می کردند و تعداد زیادی کشته می شدند، دزدی می کردند، همدیگر را اذیت می کردند و کارهای زشت دیگر. خداوند، حضرت محمد صلی الله علیه و آله را به سوی مردم فرستاد تا به آنها کارهای خوب یاد دهد. به آنها بگوید که بت هایی که خودشان ساخته اند، هیچ قدرتی ندارند. به آنها یاد بدهد که دخترها با پسرها فرقی ندارند، از آنها بخواهد که با هم مهربان باشند، جنگ و دزدی نکنند. پیامبر آمده بود که خوبی ها را کامل کند و مردم را به انجام آنها تشویق کند». ✍ منبع: بيتوته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه های کتابی زمان: پنجشنبه ۱۱ بهمن ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ صبح الی ۱۱ مکان: کتابخانه نیستانی بافران منتظر گل دخترهای عزیز هستیم تشریف بیارید
😌 معصومه سرش را روی پای مادر گذاشت. مادر موهایش را نوازش می‌کرد و تلویزیون تماشا می‌کرد که لبخند زد! معصومه پرسید:«مامانی به چی میخندی؟!» 🏢🇮🇷 مادر به چشمان معصومه نگاه کرد: «یاد دوران مدرسه افتادم، اون زمان دهه فجر مسابقه تزیین کلاس داشتیم!» رضا که تازه مشق هایش را تمام کرده بود و کتاب هایش را جمع می‌کرد. مداد را توی جامدادی گذاشت و پرسید: 🤔«چه جور مسابقه ای بود؟» 😍 مادر تعریف کرد: «هر کلاسی که زیباتر تزیین می شد برنده بود!» کمی فکر کرد و ادامه داد:«ما هم اول کلاسمون رو تمیز می‌کردیم، حتی نیمکت هارو توی حیاط مدرسه می‌شستیم! بعد هم کلاسمون رو به بهترین شکل تزیین می‌کردیم» سجاد جلو دوید و پرسید:«تولد کی بود که تزیین می کردید؟» مادر توضیح داد:«تولد انقلاب بود پسرم، دهه فجر یه جشن بزرگه بخاطر پیروزی انقلاب» 👀 سجاد لب هایش را جمع کرد و پرسید:«منم برم مدرسه مسابقه تزیینی می ذارن؟» 😏رضا خندید: «فعلا که ما هم نمی تونیم بریم مدرسه» معصومه که توی فکر بود یک دفعه گفت: 💡«خب بیاید ما هم مسابقه بدیم!» 👏مادر برایش کف زد و گفت:«موافقم آفرین فکر خیلی خوبی کردی» سجاد روی پای مادر نشست:«با چی تزیین کنیم؟» معصومه تند گفت:«مامان نگید لطفا هرکی با هرچی خودش دوست داره تزیین کنه!» رضا نگاهی به خانه کرد:«کجا رو تزیین کنیم؟ ما که فقط یه اتاق داریم چطوری سه نفری مسابقه بدیم؟» مادر بلند شد و گفت:«من خونه رو براتون تقسیم می کنم سه قسمت هرکسی یک قسمت رو تزیین کنه» نگاهی به سجاد کرد و گفت:«من به سجاد کمک میکنم» سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «من که بچه نیستم خودم بلدم» مادر قبول کرد. خانه را به سه قسمت تقسیم کرد. بچه ها مشغول شدند. هرکس وسایل مورد نیازش را کنارش چید. تا قبل از امدن پدر وقت داشتند. 🎉🎊🎉🎊 معصومه با کاغذهای رنگی گل های رنگی درست کرد و با نخ از دیوار آویزان کرد چندتا نقاشی هم کشید و به دیوار زد. مروارید هایش را به بند آویزان کرد و کنار گل ها گذاشت. رضا دوست داشت تزیین متفاوتی داشته باشد. به اتاق رفت. تمام وسایلش را زیر و رو کرد. کاغذ رنگی را دید اما معصومه که داشت با کاغذ رنگی تزیین می کرد؛ چشمش به کاغذهای باطله ای افتاد که قرار بود توی سطل بازیافت بیاندازد. کاغذها را برداشت و مشغول شد. با استفاده از کاغذهای باطله ستاره و موشک های کاغذی ساخت. موشک ها را به دیوار زد. ستاره ها را از سقف آویزان کرد. چندتا موشک هم روی زمین چید. کلاهی با یک مقوا درست کرد و رویش عکس امام چسباند. سجاد با مقوا شکوفه و توپ و موشک درست کرد. چندتا درخت هم روی کاغذ کشید و به دیوار چسباند. حالا بچه ها آماده بودند. 😋رضا کارش تمام شده بود. دست روی شکمش کشید و گفت:«به به چه بوی خوشمزه ای میاد» معصومه آخرین بند مروارید را چسباند و گفت: 😉 «شکمو تزیین کردی گرسنه‌ت شد» سجاد هنوز مشغول بریدن مقوا بود که مادر با یک ظرف شیرینی کشمشی از آشپزخانه بیرون آمد: 🍪«خسته نباشید بچه ها منم برای کامل شدن جشن شیرینی پختم» 🚪صدای در آمد و بچه ها به سمت در دویدند. مادر هم جلو آمد. همه از پدر استقبال کردند. ☺️با امدن پدر جشن کاملِ کامل شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دهــــه فجـــــر مبــــارکـــ🇮🇷🇮🇷🇮🇷