هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
#برشی از رمان درحال نگارش #مولف #فصل_هفت
پشت در اتاق عمل، ناله ی زنی جوان بلند بود. هرازگاهی دستمال کاغذی اش را به بینی می کشید و خود را تکان می داد. در ذهنش خرواری از افکار منفی تلنبار شده بود.
اگر از دستش بدهد چه؟
اگر او نبخشد؟
اگر...
آهی کشید و باز با دستمال بینی اش را گرفت. کنارش زنی میان سال نشسته بود و مدام او را دلداری می داد.
کمی آن طرف تر مرد جوانی به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بود. سرش رو به بالا و یک پایش تکیه به دیوار. چشمانش بسته بود اما به ده روز پیش فکر می کرد. همان روزی که برای دیدن زنش رفته بود. چقدر دلش برایش تنگ شده بود. وقتی او را در راهروی پله ها دید تمام دلتنگی که در سه روز نبودنش توی جانش ریخته بود، بالی زد و رفت. نزدیکش شد. دوست داشت او را به آغوشش بکشد اما... کلمه رؤيا اولین و تنها چیزی بود که آن لحظه ی تصادف نگاه ها از دهانش خارج شد.
_ چی می خوای؟
_ اومدم ببینمت... دلم برات تنگ شده.
نگاه که از رویش برداشته شد، کمی جسارتش را پیدا کرد. رفت جلویش. یک دستش را به دیوار کنار صورت رؤيا گذاشت. نفس های گرمش روی صورتش می پاشید. در چشمانش غرق شد. با دست دیگرش بازوی او را چنگ زد.
_ رؤيا... برگرد خونه... برگرد.
رؤيا چشمانش را دزدید و به روی پله ها لغزاند.
_ قرار بود مرد شدی بیای... قرار بود متعهد شدی بیای دنبالم.
پیشانی اش را به پیشانی رؤيا چسباند.
_ با من این کار و نکن رؤيا... من دوست دارم.
رؤیا خودش را از فشارش خلاص کرد. یک پله را که رفت با صدای او برگشت.
_ رؤيا...
به چشمانش خیره شد. با لحنی محکم گفت: دو هفته ی دیگه ساعت ۶ دفتر مشاوره ی هدیه...
بعد نگاهش را دواند روی پله های روبرویش.
_ اگر حس کردی می تونی متعهد باشی بیا اونجا تعهد بده... کتبی.
این را گفت و از پله ها رفت بالا.
_ یعنی دیگه بهم اعتماد نداری؟
با این حرف دوباره ایستاد. اما برنگشت.
_ من دارم... اما این جوری بهتره... هم برای خودت... هم من.
این را که گفت از او دور شد.
لحظه ای چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی بیرون داد. نگاهش سمت اتاق عمل چرخید. گره ای بر روی ابروهایش افتاد. دوباره چشمانش را بست. با صدای دکتر چشمانش باز شد.
زن جوان به سمت دکتر رفت.
_ آقای دکتر چی شد؟
_ خوشبختانه خطر رفع شد. اما...
_ اما چی ؟ آقای دکتر...
مرد میانسال که دست روی شانه ی آن زن جوان گذاشته بود گفت: دخترم آروم باش... خودتو کنترل کن.
_ متأسفانه باید بگم شاید تا اخر عمر مجبور شن روی ویلچر باشن...
زن جوان با دستی که روی سرش زد شروع به شیون کرد.
_ وااای نه... خدا... خودت کمک کن... خدا.
زن میانسال مدام شانه هایش را ماساژ میداد. مرد جوان کمی لبانش را گزید و دوباره چشمانش را بست.
_ آقای دکتر می شه ببینمشون...
_ نه هنوز بیهوشن... بعد از به هوش اومدنشون میارنشون توی بخش... اون موقع می تونید ببینیدشون.
همه نگاه ها، گام های دکتر را تا انتها بدرقه کرد.
یک ساعتی گذشت.
زن با درد شدیدی که در ستون مهره هایش پیچید، آخ ضعیفی کشید. سعی داشت آرام چشمانش را باز کند. اما توانش را نداشت. دوباره بی حس شد.
صدای قرآن توی گوشش پیچید. یکی یکی برای عرض تسلیت می آمدند. او گوشه ای نشسته بود. با دستمال داخل دستانش که با دست کش مشکی اش پوشیده شده بود، گاهی اشک هایی که بی گاه روی گونه هایش می دوید را پاک می کرد.
هنوز مجلس هفت تمام نشده بود که مردی کت شلواری با یک کیف سامسونت پیش او آمد.
_ شما باید مادرآقا آرمین باشید...
_ بله... شما؟
_ من موکل پدر مرحومتون هستم... باید چند لحظه ای وقت تون رو بگیرم.
درد دوباره توی ستون مهره هایش پیچید. آرام چشمانش را باز کرد. همه جا سبز بود. خواست بلند شود اما نمی توانست. دوباره بی رمق شد و چشمانش را بست.
داخل اتاقکی بود تاریک و سرد. در صندوقچه را بست. دو قفلی را که آماده کرده بود به در صندوقچه بست. انگار تمام جانش در آن بود. هنوز نفس نفس می زد و مشتش را به هم فشار می داد. با دنیایی از چرا ها اتاق را ترک کرد.
باز درد پاشید توی وجودش. این بار داخل کتف و گردنش. صدایی را شنید.
_ ایشون علایم حیاتشان برگشته... ببریدشون داخل بخش... به خانواده اش هم خبر بدین.
دوباره صداها محو شد...
مرد جوان که دست به سینه تکیه به دیوار داده بود، با شنیدن صدای آشنایی چشمانش را باز کرد. سرش به طرف صدا چرخاند. خودش بود. همان رؤيای شیرینش. از همان دور او را در قاب مشکیش اش نظاره کرد. دوست داشت زمان بایستد و او فقط نگاهش کند.
نگاه رؤيا که در نگاهش افتاد پایش را از روی دیوار برداشت. دستانش را از هم باز کرد.
_ وای ممنون رؤيا جون اومدی... دعا کن مامانم به هوش بیاد... تو رو خدا حلالش کن.
رؤيا با این حرف نگاهش از مرد جوان کنده شد. دستی به شانه ی زن جوان زد و گفت: خواهش میکنم عزیزم... این چه