هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
بالاخره با تلاش زیاد هرجور بود توانستم خودم را از زنبور ها نجات دهم. چه پیله ای شده بودند.
به سر کوچه ستاری که رسیدم، مکثی کردم تا کمی نفسم راست شود. قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نزدیک بود بیفتند داخل کفشم.
به دیوار سوپر مارکت تکیه زدم. چند بار نفس عمیقی کشیدم. دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. خداروشکر خبری از زنبورهای زرد نبود. یعنی خبر از هیچ کس نبود. فقط سیاهی بود و سیاهی.
چند قدمی به جلو رفتم که صدای جیغ های ظریف و ضخیم به گوشم خورد.
اینبار نزدیک بود که قلبم کلا ایست کند.
به طرف کوچه رفتم و آهسته سرکی کشیدم. عده ای دور هم جمع شده بودند. یکی گل سر سبدشان شده بود و جمع را با حرف هایش گرم می کرد.
کمی گوشم را تیز کردم:
_ انتخابات امسال هم از آن ما خواهد بود..
بقیه ی حرفش در لا بلای صوت و جیغ و دست هایی که به هم می خورد گم شد.
باز شم پلیسی ام فعال شد. کمری راست کردم. چادرم را کمی جلو کشیدم و محکم وارد کوچه شدم. درست دم در خانه ی ساکت و خاموش خانم سیستانی حلقه زده بودند.
نگاهم به ماشین روشن تانکر آبی افتاد که تا مرا دید تکانی بخود داد و کمی آب ها روی زمین ریخت.
توجهی نکردم. یواشکی گوشی را در آوردم تا کمی فیلم برداری کنم. باید مدرکی می داشتم.
هنوز اول فیلم برداری بودم که سنگینی چند نگاهی را روی خودم حس کردم.
مثل این که شناسایی شده بودم. تا سرم را بلند کردم دیدم که چند نگاه که چه عرض کنم، همه ی نگاه ها سمت من بود. کسی دیگر سوت و کف نمی زد و پایکوبی نمی کرد.
آرام شهادتین را در گلویم قورتی دادم که صدایی مرا به سمت خود کشاند...
_ پاشین صبح شده.
چشمانم که باز شد، نفس هایم هنوز تند بود. اگر ادامه داشت حتما به آرزوی دیرینه ام می رسیدم. حالا اگر شهید نمی شدم، جانبازی پیش کشم می شد.
اما این هم رفت جای دیگر خواب های صادقانه ام که باید منتظر تحققش می بودم.
ولی خوب صدقه ای برای سلامتی دل رهبر و مولایم امام زمان در این روز جمعه و برفی دادم و دعا کردم هرچه بود خیر باشد.
جمعه ۲۱ آذر ماه ۹۹
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
نفسم دیگر بالا نمی آمد. صدای تالاپ تولوپ قلبم را از داخل حلقم می شنیدم. روی نیمکت ولو شدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. خدارو شکر این بار هم دو دقیقه زودتر از وقت قرار رسیدم.
با نفس عمیق، نگاهی به اطراف دواندم. با این که جای دنجی را انتخاب کرده بودیم اما باز هم گاهی رفت و آمد پاها را می دیدیم.
با دستی که روی چشمم خوابید یک لحظه قلبم ایست کرد. شروع به لمسش کردم. از آن انگشتر لبه دار عقیق توانستم حدس بزنم.
_ الهی شهیدشم از دستت راحت شم مریم! باز منو ترسوندی؟
همزمان با برداشتن دستانش سرش را به سمتم خم کرد و با لبخندی، کش دار گفت: سلاااام...
_ علیک سلام. کی می خوای درست شی دختر؟
نشست کنارم.
_ هروقت تو شهید شدی، منم آدم میشم.
به پشت سرش نگاهی انداختم.
_ بی خود نگرد نیومد.
_ راست می گی؟ چرا؟
_ دم حرکت الهام گفت براش مهمون رسیده.
_ ای بابا... چه بد شد... خب چه خبرا؟ دلم براتون تنگ شده بود.
وقتی حرف می زد نگاهم به دستانش می خزید. هنوز عادتش را ترک نکرده بود. موقع حرف زدن، حرکت دستانش بیشتر از کلماتش بود. از آخرین باری که دیده بودمش سه سال می گذشت. تازه با نامزدش شیرینی خورده بود. همان موقع از انگشتر خوش تراش عقیقی که همسرش برای او خریده بود، می شد سلیقه اش را حدس زد.
با صدای جیغی کلاف ذهنم پاره شد. صدا درست از بوته های پشت سرمان بود.
_ صدای چی بود؟
_ نمی دونم...
از روی نیمکت بلند شدیم. دوباره صدای جیغ بلند شد. مریم به بازویم چسبید. دستان هردویمان یخ کرده بود.
از راه پیچ به سمت صدا رفتیم.
سه پسر دور یک دختر جمع شده بودند. از خنده های گاه بی گاهشان معلوم بود که حال عادی نداشتند. به اطراف نگاه کردم.
جز یکی دونفر که در حال سلفی گرفتن برای بالا بردن فالورهایشان بودند، کسی نبود.
دوباره نگاهم رفت سمت آن ها.
دختر که شالش کشیده شده بود درحال زدن یکی از آن جوان ها با کیفش بود.
_ برو کثافت عوضی...
ضربان قلبم تند شده بود. نمی دانستم چه باید بکنم. تا این که یکی از آن هرزه ها دست انداخت و موهای دختر را به سمت خودش کشید. جیغش بلندتر شد.
_ ولم کن آشغال.
دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم.
_ مریم بدو اون طرف کمک بیار... بدو...
_ باشه... باشه...
نگاهم قدم های تند مریم را بدرقه کرد. دوباره سمتشان برگشتم. آب دهانم را به سختی فرو دادم.
دوباره به اطراف نگاهم پرید. حالا که باید کسی باشد هیچ کس نیست.
با برق چاقویی که یکی از آن ها از جیبش بیرون کشید چشمانم گرد شد.
دیگر نفهمیدم چرا قدم هایم زودتر از فکرم دوید سمتشان.
_ چه کارش دارین...؟
نگاه دونفرشان سمت من گشت. آب دهانم را به زور فرو دادم. یکیشان که زنجیر طلایی درشتی توی گردنش آویز بود، دستی به بینی اش کشید. با پوزخندی نزدیک من شد.
یک قدم عقب رفتم. او همچنان می آمد. نیم نگاهی به سمتی که مریم رفته بود کردم. هنوز از کمک خبری نبود.
گام هایم را محکم روی زمین کوبیدم تا نلرزد.
تا دست دراز کرد سمتم یک آبچاگی در شکمش نشاندم. از درد به خود پیچید.
خداروشکر هنوز از فنون رزمی ام چیزی دست و پا شکسته یادم مانده بود.
دو نفر دیگر با دیدن این صحنه دختر را رها کرده سمت من آمدند.
به دختر اشاره کردم تا برود. شالش را درست کرد. همانطور که به من نگاه می کرد، خم شد و کیفش را بغل زد. چند قدمی عقب تر ایستاد
و نظاره گر ما شد. اما... باید چه می کردم...؟
صدای قلبم را می شنیدم.
_ برید پی کارتون... با شما ها کار ندارم.
_ مواظب باش.
با صدای ضعیف مریم، میانه دو کتفم تیری کشید. نفسم در گلویم قفل شد.
دو جوان با آن کسی که از پشت سر جلویم پرید، دوام دوان دور شدند. دورتر دورتر.
آن قدر دور که دیگر جز هاله ای سیاه نمی دیدم. سینه ام خس خس می کرد.
با زانو روی زمین آمدم. سعی داشتم نفسی که در گلویم حبس شده بود را بیرون بدهم. اما بی فایده بود...
چشمانم را بستم. صداها همه گند شده بود و من... با صورت روی زمین افتادم...
یادت باشه رفیق:
«شهید نشیم، می میریم
پس دعا کن شهید شیم»
🌸من هم این جوری شهید شم 🌸
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
برای دیدن #یادداشت_های_دم_دستی #مولف می توانید به کانال زیر مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
#یادداشت_های_دم_دستی
🌺 با یادت آرامم 🌺
برای دیدن #یادداشت_های_دم_دستی #مولف می توانید به کانال زیر مراجعه کنید https://eitaa.com/joinchat
یادداشت ها دیگر در این کانال قرار داده نخواهد شد. برای دیدن یادداشت ها به کانال
#یادداشت_های_دم_دستی وارد شوید.
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
#برشی از رمان درحال نگارش #مولف #فصل_هفت
پشت در اتاق عمل، ناله ی زنی جوان بلند بود. هرازگاهی دستمال کاغذی اش را به بینی می کشید و خود را تکان می داد. در ذهنش خرواری از افکار منفی تلنبار شده بود.
اگر از دستش بدهد چه؟
اگر او نبخشد؟
اگر...
آهی کشید و باز با دستمال بینی اش را گرفت. کنارش زنی میان سال نشسته بود و مدام او را دلداری می داد.
کمی آن طرف تر مرد جوانی به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بود. سرش رو به بالا و یک پایش تکیه به دیوار. چشمانش بسته بود اما به ده روز پیش فکر می کرد. همان روزی که برای دیدن زنش رفته بود. چقدر دلش برایش تنگ شده بود. وقتی او را در راهروی پله ها دید تمام دلتنگی که در سه روز نبودنش توی جانش ریخته بود، بالی زد و رفت. نزدیکش شد. دوست داشت او را به آغوشش بکشد اما... کلمه رؤيا اولین و تنها چیزی بود که آن لحظه ی تصادف نگاه ها از دهانش خارج شد.
_ چی می خوای؟
_ اومدم ببینمت... دلم برات تنگ شده.
نگاه که از رویش برداشته شد، کمی جسارتش را پیدا کرد. رفت جلویش. یک دستش را به دیوار کنار صورت رؤيا گذاشت. نفس های گرمش روی صورتش می پاشید. در چشمانش غرق شد. با دست دیگرش بازوی او را چنگ زد.
_ رؤيا... برگرد خونه... برگرد.
رؤيا چشمانش را دزدید و به روی پله ها لغزاند.
_ قرار بود مرد شدی بیای... قرار بود متعهد شدی بیای دنبالم.
پیشانی اش را به پیشانی رؤيا چسباند.
_ با من این کار و نکن رؤيا... من دوست دارم.
رؤیا خودش را از فشارش خلاص کرد. یک پله را که رفت با صدای او برگشت.
_ رؤيا...
به چشمانش خیره شد. با لحنی محکم گفت: دو هفته ی دیگه ساعت ۶ دفتر مشاوره ی هدیه...
بعد نگاهش را دواند روی پله های روبرویش.
_ اگر حس کردی می تونی متعهد باشی بیا اونجا تعهد بده... کتبی.
این را گفت و از پله ها رفت بالا.
_ یعنی دیگه بهم اعتماد نداری؟
با این حرف دوباره ایستاد. اما برنگشت.
_ من دارم... اما این جوری بهتره... هم برای خودت... هم من.
این را که گفت از او دور شد.
لحظه ای چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی بیرون داد. نگاهش سمت اتاق عمل چرخید. گره ای بر روی ابروهایش افتاد. دوباره چشمانش را بست. با صدای دکتر چشمانش باز شد.
زن جوان به سمت دکتر رفت.
_ آقای دکتر چی شد؟
_ خوشبختانه خطر رفع شد. اما...
_ اما چی ؟ آقای دکتر...
مرد میانسال که دست روی شانه ی آن زن جوان گذاشته بود گفت: دخترم آروم باش... خودتو کنترل کن.
_ متأسفانه باید بگم شاید تا اخر عمر مجبور شن روی ویلچر باشن...
زن جوان با دستی که روی سرش زد شروع به شیون کرد.
_ وااای نه... خدا... خودت کمک کن... خدا.
زن میانسال مدام شانه هایش را ماساژ میداد. مرد جوان کمی لبانش را گزید و دوباره چشمانش را بست.
_ آقای دکتر می شه ببینمشون...
_ نه هنوز بیهوشن... بعد از به هوش اومدنشون میارنشون توی بخش... اون موقع می تونید ببینیدشون.
همه نگاه ها، گام های دکتر را تا انتها بدرقه کرد.
یک ساعتی گذشت.
زن با درد شدیدی که در ستون مهره هایش پیچید، آخ ضعیفی کشید. سعی داشت آرام چشمانش را باز کند. اما توانش را نداشت. دوباره بی حس شد.
صدای قرآن توی گوشش پیچید. یکی یکی برای عرض تسلیت می آمدند. او گوشه ای نشسته بود. با دستمال داخل دستانش که با دست کش مشکی اش پوشیده شده بود، گاهی اشک هایی که بی گاه روی گونه هایش می دوید را پاک می کرد.
هنوز مجلس هفت تمام نشده بود که مردی کت شلواری با یک کیف سامسونت پیش او آمد.
_ شما باید مادرآقا آرمین باشید...
_ بله... شما؟
_ من موکل پدر مرحومتون هستم... باید چند لحظه ای وقت تون رو بگیرم.
درد دوباره توی ستون مهره هایش پیچید. آرام چشمانش را باز کرد. همه جا سبز بود. خواست بلند شود اما نمی توانست. دوباره بی رمق شد و چشمانش را بست.
داخل اتاقکی بود تاریک و سرد. در صندوقچه را بست. دو قفلی را که آماده کرده بود به در صندوقچه بست. انگار تمام جانش در آن بود. هنوز نفس نفس می زد و مشتش را به هم فشار می داد. با دنیایی از چرا ها اتاق را ترک کرد.
باز درد پاشید توی وجودش. این بار داخل کتف و گردنش. صدایی را شنید.
_ ایشون علایم حیاتشان برگشته... ببریدشون داخل بخش... به خانواده اش هم خبر بدین.
دوباره صداها محو شد...
مرد جوان که دست به سینه تکیه به دیوار داده بود، با شنیدن صدای آشنایی چشمانش را باز کرد. سرش به طرف صدا چرخاند. خودش بود. همان رؤيای شیرینش. از همان دور او را در قاب مشکیش اش نظاره کرد. دوست داشت زمان بایستد و او فقط نگاهش کند.
نگاه رؤيا که در نگاهش افتاد پایش را از روی دیوار برداشت. دستانش را از هم باز کرد.
_ وای ممنون رؤيا جون اومدی... دعا کن مامانم به هوش بیاد... تو رو خدا حلالش کن.
رؤيا با این حرف نگاهش از مرد جوان کنده شد. دستی به شانه ی زن جوان زد و گفت: خواهش میکنم عزیزم... این چه
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
یلدای امسال با همه ی یلداهای گذشته فرق داشت. جای خیلی چیزها خالی بود.
جای مهمان هایی که به جان سفره های مزین شده به انواع میوه ها و آجیل ها بیفتند و بی تفاوت به لب گزیدن های صاحب خانه آن را جارو کنند خالی بود.
جای پرحرفی های بچه های فامیل و چانه گرمی های دایی ها.
جای چشمان خندان و دلنشین مادر بزرگ و پدر بزرگ ها که هاج و واج خیره مانده بود به معده های گالنی شکل که خروار خروار پر می شد از مخلفات درون سفره.
جای گل پوچ بازی کردن های گروهی و خنده های گاه و بی گاه.
جای اسم فامیل بازی کردن ها و دوز گرفتن ها.
جای همه چیز... همه چیز... همه چیز... جز همان سفره های رنگین... نه... چه می گویم من! سفره های رنگین؟!
جای این سفره ها که مدتی است خالی است.
اما چیزی که جامانده فقط دلهاست که اگر به آن هم حواسمان نباشد و خالی شود دیگر هیچ چیزی باقی نیست. آن موقع است که باید گفت: « کرونا ما را شکست داد»
#فهیمه_ایرجی
#یلداتون_مبارک
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
با سین آخری که به گوشم خورد از افکارم بیرون آمدم. افکاری که مثل خوره به جانم افتاده بود. پر بودم از چراها و چگونه ها. نگاهش کردم. تازه متوجه حضور من شده بود. دانه ی اول تسبیحش را از ابتدا گرفت تا ذکرش را دوباره شروع کند. اما قبل از آن رویش را به سمت چپش چرخاند. بر فراز شانه اش همانطور که نگاهش پایین بود گفت: سلام... کاری داشتی جوون؟!
لحنش آن قدر گرم و متین بود که ناخودآگاه روی زانوهایم کمی جا به جا شدم. یقه ام را مرتب کردم و گفت: سلام...بله حاج آقا... البته اگر مزاحم خلوتتون نیستم.
لبخندی که روی لبانش نشست صورت پرنورش را زیباتر می کرد. پشتش از تواضع و فروتنی در پیشگاه حق خمیده شده بود.
با من من دامه دادم: راستش... خواستم... یه راه... نشونم... بدین.
سرش را برگرداند. نگاهش را روی سجاده اش دوخت.
_ چه راهی جوون؟
کمی شجاع تر شده بودم. اصلا حرف زدنش به من آرامش و امنیت می داد.
_ حاج آقا من تازه ازدواج کردم... زندگیم رو خیلی دوست دارم... اما حاج آقا تو این اوضاع جامعه همه اش می ترسم... می ترسم نکنه زندگیم خراب شه... نکنه...
کمی با زانوهایم سمتش خیز آمدم.
_ چکار کنم حاج آقا تا همه چیز خوب پیش بره... خراب نشه... یا اگه مسئله ای هست درست شه حاج آقا....
دوباره چهره اش را به سمتم گرداند. دانه های تسبیح بین انگشتان چروک شده و لاغرش مدام می چرخید.
_ اگر میخوای هم توی دنیا... هم توی آخرت... خوشبخت بشی و سعادت مند و همه چیز داشته باشی...
با مکثش چشمانم روی لبانش قفل شد. آب دهانم را سریع فرو دادم تا مانع شنیدنم نشود. سرش را بر گرداند. دوباره دانه های تسبیح را چرخاند. نفس عمیقی کشید و گفت: نگاهت رو کنترل کن...
این را که گفت از جا بلند شد، به نماز ایستاد و من مبهوت در همان یک جمله مانده بودم.
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است