هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
نفسم دیگر بالا نمی آمد. صدای تالاپ تولوپ قلبم را از داخل حلقم می شنیدم. روی نیمکت ولو شدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. خدارو شکر این بار هم دو دقیقه زودتر از وقت قرار رسیدم.
با نفس عمیق، نگاهی به اطراف دواندم. با این که جای دنجی را انتخاب کرده بودیم اما باز هم گاهی رفت و آمد پاها را می دیدیم.
با دستی که روی چشمم خوابید یک لحظه قلبم ایست کرد. شروع به لمسش کردم. از آن انگشتر لبه دار عقیق توانستم حدس بزنم.
_ الهی شهیدشم از دستت راحت شم مریم! باز منو ترسوندی؟
همزمان با برداشتن دستانش سرش را به سمتم خم کرد و با لبخندی، کش دار گفت: سلاااام...
_ علیک سلام. کی می خوای درست شی دختر؟
نشست کنارم.
_ هروقت تو شهید شدی، منم آدم میشم.
به پشت سرش نگاهی انداختم.
_ بی خود نگرد نیومد.
_ راست می گی؟ چرا؟
_ دم حرکت الهام گفت براش مهمون رسیده.
_ ای بابا... چه بد شد... خب چه خبرا؟ دلم براتون تنگ شده بود.
وقتی حرف می زد نگاهم به دستانش می خزید. هنوز عادتش را ترک نکرده بود. موقع حرف زدن، حرکت دستانش بیشتر از کلماتش بود. از آخرین باری که دیده بودمش سه سال می گذشت. تازه با نامزدش شیرینی خورده بود. همان موقع از انگشتر خوش تراش عقیقی که همسرش برای او خریده بود، می شد سلیقه اش را حدس زد.
با صدای جیغی کلاف ذهنم پاره شد. صدا درست از بوته های پشت سرمان بود.
_ صدای چی بود؟
_ نمی دونم...
از روی نیمکت بلند شدیم. دوباره صدای جیغ بلند شد. مریم به بازویم چسبید. دستان هردویمان یخ کرده بود.
از راه پیچ به سمت صدا رفتیم.
سه پسر دور یک دختر جمع شده بودند. از خنده های گاه بی گاهشان معلوم بود که حال عادی نداشتند. به اطراف نگاه کردم.
جز یکی دونفر که در حال سلفی گرفتن برای بالا بردن فالورهایشان بودند، کسی نبود.
دوباره نگاهم رفت سمت آن ها.
دختر که شالش کشیده شده بود درحال زدن یکی از آن جوان ها با کیفش بود.
_ برو کثافت عوضی...
ضربان قلبم تند شده بود. نمی دانستم چه باید بکنم. تا این که یکی از آن هرزه ها دست انداخت و موهای دختر را به سمت خودش کشید. جیغش بلندتر شد.
_ ولم کن آشغال.
دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم.
_ مریم بدو اون طرف کمک بیار... بدو...
_ باشه... باشه...
نگاهم قدم های تند مریم را بدرقه کرد. دوباره سمتشان برگشتم. آب دهانم را به سختی فرو دادم.
دوباره به اطراف نگاهم پرید. حالا که باید کسی باشد هیچ کس نیست.
با برق چاقویی که یکی از آن ها از جیبش بیرون کشید چشمانم گرد شد.
دیگر نفهمیدم چرا قدم هایم زودتر از فکرم دوید سمتشان.
_ چه کارش دارین...؟
نگاه دونفرشان سمت من گشت. آب دهانم را به زور فرو دادم. یکیشان که زنجیر طلایی درشتی توی گردنش آویز بود، دستی به بینی اش کشید. با پوزخندی نزدیک من شد.
یک قدم عقب رفتم. او همچنان می آمد. نیم نگاهی به سمتی که مریم رفته بود کردم. هنوز از کمک خبری نبود.
گام هایم را محکم روی زمین کوبیدم تا نلرزد.
تا دست دراز کرد سمتم یک آبچاگی در شکمش نشاندم. از درد به خود پیچید.
خداروشکر هنوز از فنون رزمی ام چیزی دست و پا شکسته یادم مانده بود.
دو نفر دیگر با دیدن این صحنه دختر را رها کرده سمت من آمدند.
به دختر اشاره کردم تا برود. شالش را درست کرد. همانطور که به من نگاه می کرد، خم شد و کیفش را بغل زد. چند قدمی عقب تر ایستاد
و نظاره گر ما شد. اما... باید چه می کردم...؟
صدای قلبم را می شنیدم.
_ برید پی کارتون... با شما ها کار ندارم.
_ مواظب باش.
با صدای ضعیف مریم، میانه دو کتفم تیری کشید. نفسم در گلویم قفل شد.
دو جوان با آن کسی که از پشت سر جلویم پرید، دوام دوان دور شدند. دورتر دورتر.
آن قدر دور که دیگر جز هاله ای سیاه نمی دیدم. سینه ام خس خس می کرد.
با زانو روی زمین آمدم. سعی داشتم نفسی که در گلویم حبس شده بود را بیرون بدهم. اما بی فایده بود...
چشمانم را بستم. صداها همه گند شده بود و من... با صورت روی زمین افتادم...
یادت باشه رفیق:
«شهید نشیم، می میریم
پس دعا کن شهید شیم»
🌸من هم این جوری شهید شم 🌸
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
برای دیدن #یادداشت_های_دم_دستی #مولف می توانید به کانال زیر مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
#یادداشت_های_دم_دستی
🌺 با یادت آرامم 🌺
برای دیدن #یادداشت_های_دم_دستی #مولف می توانید به کانال زیر مراجعه کنید https://eitaa.com/joinchat
یادداشت ها دیگر در این کانال قرار داده نخواهد شد. برای دیدن یادداشت ها به کانال
#یادداشت_های_دم_دستی وارد شوید.
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
#برشی از رمان درحال نگارش #مولف #فصل_هفت
پشت در اتاق عمل، ناله ی زنی جوان بلند بود. هرازگاهی دستمال کاغذی اش را به بینی می کشید و خود را تکان می داد. در ذهنش خرواری از افکار منفی تلنبار شده بود.
اگر از دستش بدهد چه؟
اگر او نبخشد؟
اگر...
آهی کشید و باز با دستمال بینی اش را گرفت. کنارش زنی میان سال نشسته بود و مدام او را دلداری می داد.
کمی آن طرف تر مرد جوانی به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بود. سرش رو به بالا و یک پایش تکیه به دیوار. چشمانش بسته بود اما به ده روز پیش فکر می کرد. همان روزی که برای دیدن زنش رفته بود. چقدر دلش برایش تنگ شده بود. وقتی او را در راهروی پله ها دید تمام دلتنگی که در سه روز نبودنش توی جانش ریخته بود، بالی زد و رفت. نزدیکش شد. دوست داشت او را به آغوشش بکشد اما... کلمه رؤيا اولین و تنها چیزی بود که آن لحظه ی تصادف نگاه ها از دهانش خارج شد.
_ چی می خوای؟
_ اومدم ببینمت... دلم برات تنگ شده.
نگاه که از رویش برداشته شد، کمی جسارتش را پیدا کرد. رفت جلویش. یک دستش را به دیوار کنار صورت رؤيا گذاشت. نفس های گرمش روی صورتش می پاشید. در چشمانش غرق شد. با دست دیگرش بازوی او را چنگ زد.
_ رؤيا... برگرد خونه... برگرد.
رؤيا چشمانش را دزدید و به روی پله ها لغزاند.
_ قرار بود مرد شدی بیای... قرار بود متعهد شدی بیای دنبالم.
پیشانی اش را به پیشانی رؤيا چسباند.
_ با من این کار و نکن رؤيا... من دوست دارم.
رؤیا خودش را از فشارش خلاص کرد. یک پله را که رفت با صدای او برگشت.
_ رؤيا...
به چشمانش خیره شد. با لحنی محکم گفت: دو هفته ی دیگه ساعت ۶ دفتر مشاوره ی هدیه...
بعد نگاهش را دواند روی پله های روبرویش.
_ اگر حس کردی می تونی متعهد باشی بیا اونجا تعهد بده... کتبی.
این را گفت و از پله ها رفت بالا.
_ یعنی دیگه بهم اعتماد نداری؟
با این حرف دوباره ایستاد. اما برنگشت.
_ من دارم... اما این جوری بهتره... هم برای خودت... هم من.
این را که گفت از او دور شد.
لحظه ای چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی بیرون داد. نگاهش سمت اتاق عمل چرخید. گره ای بر روی ابروهایش افتاد. دوباره چشمانش را بست. با صدای دکتر چشمانش باز شد.
زن جوان به سمت دکتر رفت.
_ آقای دکتر چی شد؟
_ خوشبختانه خطر رفع شد. اما...
_ اما چی ؟ آقای دکتر...
مرد میانسال که دست روی شانه ی آن زن جوان گذاشته بود گفت: دخترم آروم باش... خودتو کنترل کن.
_ متأسفانه باید بگم شاید تا اخر عمر مجبور شن روی ویلچر باشن...
زن جوان با دستی که روی سرش زد شروع به شیون کرد.
_ وااای نه... خدا... خودت کمک کن... خدا.
زن میانسال مدام شانه هایش را ماساژ میداد. مرد جوان کمی لبانش را گزید و دوباره چشمانش را بست.
_ آقای دکتر می شه ببینمشون...
_ نه هنوز بیهوشن... بعد از به هوش اومدنشون میارنشون توی بخش... اون موقع می تونید ببینیدشون.
همه نگاه ها، گام های دکتر را تا انتها بدرقه کرد.
یک ساعتی گذشت.
زن با درد شدیدی که در ستون مهره هایش پیچید، آخ ضعیفی کشید. سعی داشت آرام چشمانش را باز کند. اما توانش را نداشت. دوباره بی حس شد.
صدای قرآن توی گوشش پیچید. یکی یکی برای عرض تسلیت می آمدند. او گوشه ای نشسته بود. با دستمال داخل دستانش که با دست کش مشکی اش پوشیده شده بود، گاهی اشک هایی که بی گاه روی گونه هایش می دوید را پاک می کرد.
هنوز مجلس هفت تمام نشده بود که مردی کت شلواری با یک کیف سامسونت پیش او آمد.
_ شما باید مادرآقا آرمین باشید...
_ بله... شما؟
_ من موکل پدر مرحومتون هستم... باید چند لحظه ای وقت تون رو بگیرم.
درد دوباره توی ستون مهره هایش پیچید. آرام چشمانش را باز کرد. همه جا سبز بود. خواست بلند شود اما نمی توانست. دوباره بی رمق شد و چشمانش را بست.
داخل اتاقکی بود تاریک و سرد. در صندوقچه را بست. دو قفلی را که آماده کرده بود به در صندوقچه بست. انگار تمام جانش در آن بود. هنوز نفس نفس می زد و مشتش را به هم فشار می داد. با دنیایی از چرا ها اتاق را ترک کرد.
باز درد پاشید توی وجودش. این بار داخل کتف و گردنش. صدایی را شنید.
_ ایشون علایم حیاتشان برگشته... ببریدشون داخل بخش... به خانواده اش هم خبر بدین.
دوباره صداها محو شد...
مرد جوان که دست به سینه تکیه به دیوار داده بود، با شنیدن صدای آشنایی چشمانش را باز کرد. سرش به طرف صدا چرخاند. خودش بود. همان رؤيای شیرینش. از همان دور او را در قاب مشکیش اش نظاره کرد. دوست داشت زمان بایستد و او فقط نگاهش کند.
نگاه رؤيا که در نگاهش افتاد پایش را از روی دیوار برداشت. دستانش را از هم باز کرد.
_ وای ممنون رؤيا جون اومدی... دعا کن مامانم به هوش بیاد... تو رو خدا حلالش کن.
رؤيا با این حرف نگاهش از مرد جوان کنده شد. دستی به شانه ی زن جوان زد و گفت: خواهش میکنم عزیزم... این چه
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
حرفیه... انشالله خوب میشن...
دوباره نگاهش سمت مرد جوان رفت که آرام آرام به سمتش می آمد. زن جوان ان ها را تنها گذاشت. روی نیمکت نشست و از دور برادرش را نظاره کرد.
مرد جوان به رؤیای نزدیک شد. با سلامی دستش را دراز کرد. چشمان رؤيا در نگاهش نفوذ کرد. چیزی ته دلش خالی شد. دستش را که گرفت بوسه ای روی آن نشاند.
_ آرمیتا ازم خواست بیام.
_ منم همین طور... خوشحالم می بینمت... تو این ده روز بدجور دلم برای تو و آرزو تنگ شده بود.
کاش می دانست که دخترش هم در این ده روز چقدر بهانه ی بابا را می گرفت. حتی یکبار تب خفیفی کرد. همه فکر کرده بودند از دندان است. اما نبود. از دلتنگی بود. از دوری بابا. مگر کودکی که دو هفته ی دیگر یک ساله می شد دل نداشت؟ احساس نداشت؟ بچه ها هر چقدر هم کودک باشند اما متوجه ی همه چیز هستند. با خنده های مادر و پدرشان می خندند با گریه هایشان بغض می کنند. حتی عشق و محبت مادر و پدرشان را به هم حس می کنند.
الان هم چشم به راه مادرش هست که با پدرش برگردد. با هر زنگ آیفون، یا تلفتنی روی پاهایش می ایستد و تند تند دست می زند و با ذوقی کودکانه بابا... ماما... می کند.
رؤیا آرام گفت: منم همانطور... دوست داشتم زود بگذره.
_ منم چون گفتی تا اون روز هم رو نبینیم بهتره... به حرفت کردم... وگرنه هر شبم بدون تو سخت گذشت.
لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد وعاشقانه های با هم بودنشان را در ذهنشان مرور می کردند. با صدای پرستار به خودشان آمدند.
_ خداروشکر مادرتون به هوش اومدن... توی بخش هستن می تونید ببینیدشون.
خداروشکر از دهان همگی بیرون زد.
رؤيا دستی روی شانه ی زن جوان زد و گفت: آرمیتا جون خداروشکر دیدی به خیر گذشت؟
آرمیتا اشکش را که این بار از روی ذوق بود پاک کرد.
_ آره عزیزم... بیا بریم پیش مامانم... بیا بریم.
بعد رو کرد به برادرش و گفت: تو هم بیا داداش.
مرد جوان دستانش را داخل جیبش گداشت. نگاهی به اطرافش چرخاند.
_ شما برین... من نیام بهتره.
_ اما داداش...
رؤيا حرف آرمیتا را قطع کرد.
_ اگه من بخوام که بیای... بازم به حرفم می کنی؟
مرد جوان نگاهی روی صورت رؤيا دواند. بعد سرش را پایین انداخت. رؤيا و آرمیتا با هم به بخش رفتند. رؤيا چند قدمی که رفت برگشت سمت مرد جوانش. نگاهی انداخت و دوباره با آرمیتا همراه شد.
وارد اتاق شدند. آرمیتا با دیدن مادرش خودش را در آغوشش انداخت. یادش آمد از آن موقعی که کوکب خانم زنگ زد و خبر سقوط مادر را از پله ها داد. تمام دلش آوار شده بود.
_ وای مامان... خداروشکر خوبی.
بعد اشاره به رؤيا کرد و گفت: مامان رؤيا هم اومده.
نگاه زن به سمت رؤيا کشیده شد. با چشمانی که به زور باز مانده بود سراپایش را نگاهی انداخت. اخم کمرنگی روی ابروهایش نشست.
_ سلام زن عمو... امیدوارم بهتر بشید.
_ سلام.
همه به طرف صدا چرخیدند. مرد جوان در چارچوب در ایستاده بود. نگاهی به رؤيا انداخت. رؤيا با لبخندی پاسخ نگاهش را داد.
_ بیا آرمین جان... بیا داداش... خوش اومدین.
زن با دیدن آرمین صورتش را برگرداند. آرام و بریده زیر لب کلماتی را بیان کرد.
_ آرمیتا... بگو... جفتشون... برن.
_ اما مامان...!
زن چشمانش را بست و خشمش را توی صورتش ریخت.
آرمین با نفس هایی تند لبانش را گزید و از اتاق خارج شد. رؤيا هم پشت سرش رفت.
_ آرمین...
با صدای رؤيا ایستاد. برگشت سمتش.
_ فقط به خاطر تو اومدم... می خواستم بدونی برام مهمی.
رؤيا لبخندی زد و گفت: ممنون... مردانگی ات برام ثابت شد.
آرمین دست به کمر نفسی کوتاهی بیرون داد. لبخند جای خشمش را گرفت. نگاهش را توی صورت رؤيا پاشید. نزدیکش شد. دست رؤيا را گرفت.
_ راست می گی؟ پس برمی گردی خونه؟
_ باز سواستفاده کردی؟ برمی گردم... اما...
آرمین دو دستش را به نشانه تسلیم بالا داد و گفت: باشه... باشه فهمیدم... اما بعد از امضا تعهد...
دستانش را پایین انداخت. دوباره دستانش را گرفت و فشرد.
_ میذاری برسونمت....؟ ماشین آقاجواد دستمه.
_ باشه بریم...
هردو دست در دست هم بیمارستان را ترک کردند.
آرمیتا کنار مادر نشست و با چهره ای نگران دستانش را فشرد.
_ مامان... الهی قربونت برم... چرا این کارا رو می کنی... من بزور آرمین رو راضی کرده بودم.
زن در جواب فقط چشمانش را بست. آرمیتا با صدای پرستار از جا بلند شد.
_ لطفا بفرمایید بیرون.
آرمیتا بیرون بیمارستان به آرمین زنگ زد.
_ سلام داداش... تو رو خدا ناراحت نشی... مامان الان...
_ آرمیتا... باشه... نیاز نیست اینقدر خودت رو ناراحت کنی... منم وظیفه مو انجام دادم.
_ تو رو خدا از رویاهم...
_ اونم باشه... خودت که رؤيا رو می شناسی... به دل نمی گیره.... فعلا پشت فرمونم... خدانگهدار.
یک نفسی بیرون داد و قطع کرد. خیلی دوست داشت این کدورت ها تمام شوم. اما با مرور حرف برادرش کمی لبخند روی لبانش نشست. احساس کرد او بیش از قبل بزرگ تر شده است.
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
ادامه دارد...
نویسنده #فهیمه_ایرجی
برشی از رمان👈 در حال نگارش و ویرایش نشده 👉 #مولف
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه بدون سلام به تو معنا ندارد
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
فورواردکنید
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅موضوع: زینب کبری(س) پرستارکربلا
ویژه:تمام مقاطع
کاری از: مبلغه مدارس امین قم
خانم پوررستم
@fahimehiraji
فوروارد کنید
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
یلدای امسال با همه ی یلداهای گذشته فرق داشت. جای خیلی چیزها خالی بود.
جای مهمان هایی که به جان سفره های مزین شده به انواع میوه ها و آجیل ها بیفتند و بی تفاوت به لب گزیدن های صاحب خانه آن را جارو کنند خالی بود.
جای پرحرفی های بچه های فامیل و چانه گرمی های دایی ها.
جای چشمان خندان و دلنشین مادر بزرگ و پدر بزرگ ها که هاج و واج خیره مانده بود به معده های گالنی شکل که خروار خروار پر می شد از مخلفات درون سفره.
جای گل پوچ بازی کردن های گروهی و خنده های گاه و بی گاه.
جای اسم فامیل بازی کردن ها و دوز گرفتن ها.
جای همه چیز... همه چیز... همه چیز... جز همان سفره های رنگین... نه... چه می گویم من! سفره های رنگین؟!
جای این سفره ها که مدتی است خالی است.
اما چیزی که جامانده فقط دلهاست که اگر به آن هم حواسمان نباشد و خالی شود دیگر هیچ چیزی باقی نیست. آن موقع است که باید گفت: « کرونا ما را شکست داد»
#فهیمه_ایرجی
#یلداتون_مبارک
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
با سین آخری که به گوشم خورد از افکارم بیرون آمدم. افکاری که مثل خوره به جانم افتاده بود. پر بودم از چراها و چگونه ها. نگاهش کردم. تازه متوجه حضور من شده بود. دانه ی اول تسبیحش را از ابتدا گرفت تا ذکرش را دوباره شروع کند. اما قبل از آن رویش را به سمت چپش چرخاند. بر فراز شانه اش همانطور که نگاهش پایین بود گفت: سلام... کاری داشتی جوون؟!
لحنش آن قدر گرم و متین بود که ناخودآگاه روی زانوهایم کمی جا به جا شدم. یقه ام را مرتب کردم و گفت: سلام...بله حاج آقا... البته اگر مزاحم خلوتتون نیستم.
لبخندی که روی لبانش نشست صورت پرنورش را زیباتر می کرد. پشتش از تواضع و فروتنی در پیشگاه حق خمیده شده بود.
با من من دامه دادم: راستش... خواستم... یه راه... نشونم... بدین.
سرش را برگرداند. نگاهش را روی سجاده اش دوخت.
_ چه راهی جوون؟
کمی شجاع تر شده بودم. اصلا حرف زدنش به من آرامش و امنیت می داد.
_ حاج آقا من تازه ازدواج کردم... زندگیم رو خیلی دوست دارم... اما حاج آقا تو این اوضاع جامعه همه اش می ترسم... می ترسم نکنه زندگیم خراب شه... نکنه...
کمی با زانوهایم سمتش خیز آمدم.
_ چکار کنم حاج آقا تا همه چیز خوب پیش بره... خراب نشه... یا اگه مسئله ای هست درست شه حاج آقا....
دوباره چهره اش را به سمتم گرداند. دانه های تسبیح بین انگشتان چروک شده و لاغرش مدام می چرخید.
_ اگر میخوای هم توی دنیا... هم توی آخرت... خوشبخت بشی و سعادت مند و همه چیز داشته باشی...
با مکثش چشمانم روی لبانش قفل شد. آب دهانم را سریع فرو دادم تا مانع شنیدنم نشود. سرش را بر گرداند. دوباره دانه های تسبیح را چرخاند. نفس عمیقی کشید و گفت: نگاهت رو کنترل کن...
این را که گفت از جا بلند شد، به نماز ایستاد و من مبهوت در همان یک جمله مانده بودم.
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از رفیق شهیدم
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای مادر🤲
پناه میبرم شبیه بچگی به چادر مادرم✨
🎙با صدای حاج حسین خلجی
☑️به مناسبت #شهادت #حضرت_زهرا (س)
@dd_bronsi
الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رفیق شهیدم 👇
@shahadat1388
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407
🍃 فوروارد کنید