eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
531 عکس
243 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه دارد... نویسنده برشی از رمان👈 در حال نگارش و ویرایش نشده 👉 @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از 🌺 با یادت آرامم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه بدون سلام به تو معنا ندارد السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🌸🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji فورواردکنید
یلدای امسال با همه ی یلداهای گذشته فرق داشت. جای خیلی چیزها خالی بود. جای مهمان هایی که به جان سفره های مزین شده به انواع میوه ها و آجیل ها بیفتند و بی تفاوت به لب گزیدن های صاحب خانه آن را جارو کنند خالی بود. جای پرحرفی های بچه های فامیل و چانه گرمی های دایی ها. جای چشمان خندان و دلنشین مادر بزرگ و پدر بزرگ ها که هاج و واج خیره مانده بود به معده های گالنی شکل که خروار خروار پر می شد از مخلفات درون سفره. جای گل پوچ بازی کردن های گروهی و خنده های گاه و بی گاه. جای اسم فامیل بازی کردن ها و دوز گرفتن ها. جای همه چیز... همه چیز... همه چیز... جز همان سفره های رنگین... نه... چه می گویم من! سفره های رنگین؟! جای این سفره ها که مدتی است خالی است. اما چیزی که جامانده فقط دلهاست که اگر به آن هم حواسمان نباشد و خالی شود دیگر هیچ چیزی باقی نیست. آن موقع است که باید گفت: « کرونا ما را شکست داد» @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
آگهی را که دیدم وسوسه شدم تا به آگهی دهنده مراجعه کنم. نگاهم که به تابلوی سر در آپارتمانش افتاد، یقه ی لباسم را مرتب کردم و داخل شدم. آسانسور تمام آینه کاری شده، برق خاصی داشت. خودم را دوباره برانداز کردم. دستی به موهای خرمایی ام کشیدم. نگاهم سمت مانیتور رفت. طبقه ی ۴ را که رد کرد، صدای تپش قلبم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و در طبقه ۵ پیاده شدم. یک سالن بزرگی بود با چند اتاق. نگاهم سمت اتاق شماره ی ۵۵۵ خزید. هرچه قدم هایم سمتش می رفت، قلبم نیز خودش را به در و دیوار سالن می کوبید. منشی ِپشت میز، افراد را متواضعانه به داخل جهت مصاحبه راهنمایی می کرد. منم اسمم را دادم و به انتظار نشستم. ماشاالله چقدر مشتاق داشت. چشمم به اتاق مدیر دوخته شده بود. اما هر کسی که بیرون می آمد چشمانش قرمز بود. کوله ام را به خودم چسباندم. دیگران هم مثل من با چشمان گرد شده گاهی با کنار دستشان پچ پچ می کردند. نوبت به من رسید. داخل شدم. مردی میانسال با موهای جوگندمی، محاسنی کوتاه، با چهره ای گشوده از جا بلند شد.‌ _ سلام بفرمایید... سلامی کردم و نشستم مقابلش. _ خب شما خوبین؟ سرم را کج کردم و تشکر کوتاهی کردم. هر زمان بینمان سکوت بود، آب دهانم را به زور فرو می دادم و به لبانش خیره می شدم. _ سوال اول... ما به کسی نیاز داریم که عاشق کارش باشه... شما هستید؟ _ بله... من عاشق کارمم. _ بسیار عالی... سوال دوم... ما به کسی نیاز داریم که تمام وقت کار کنه... جا هم بهش می‌دیم. هرچند پذیرفتنش برایم سخت بود اما چون جا می دهند شاید بتوانم با آن کنار بیایم. بالاخره هرچه باشد پولش را می گیرم. _ بله مشکلی نداره. _ بسیار عالی... سوال سوم... ما برای کارمون نیاز به یک فرد ماهر داریم که همه چیز رو بدونه... مثلا معلمی، پرستاری، حسابداری،آشپزی، نگهداری از بچه، تمیزکاری، اتوکشی و.... همه کار. با حرف هایش ابروهایم بالا مانده بود. کمی سر جایم جا به جا شدم و گفتم: ببخشید این ها هم به کارتون ربط داره؟ آخه کار... پرید وسط کلامم و گفت: بله ربط داره. نفس کوتاهی بیرون دادم. منی که همیشه آماده می خوردم و می خوابیدم یعنی از پسش بر می آمدم؟ حساب و کتاب هم بلد نبودم. اما چاره چیست؟ مجبورم تحمل کنم حداقل دلم خوش است که پولش را می گرفتم و جمعه ها و روزهای تعطیلی خستگی در می کنم. به حالت قهرمانانه ای گفتم: بله مشکلی نیست. _ خوبه احسنت... سوال بعدی اینکه شما اصلا مرخصی ندارید... حتی جمعه ها... موافقید؟ _یعنی چی؟ یعنی هرروز و شب کار؟ _ بله. آب دهانم در گلویم گیر کرده بود. نمی دانم چه شد که بجای زبانم، سرم تکان ریزی خورد و قبول کردم. بالاخره هرچه کار بیشتر پولش هم بیشتر. تکیه به صندلی اش داد. خودکارش را روی میز گذاشت و گفت:پس مشکلی از طرف ما نیست. شما استخدام شدید. از خوشحالی نزدیک بود به آغوشش بپرم. اما خودم را کنترل کردم. _ فقط مسأله ی آخر این که ما در قبال این کار به شما هیچ مزدی نمیدیم. با این حرفش یک بشکه آب یخ روی سرم خالی شد. با ابروهای در هم کشیده روی میز کوباندم و گفتم: یعنی چی؟ ما رو مسخره کردین؟ آخه کی حاضر میشه این همه کار و مفتکی انجام بده اون هم بدون هیچ استراحتی؟ قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت. کل بدنم داغ شده بود. اما او همچنان با لبخند آرام به صندلی اش لمیده و به من خیره شده بود. از جا بلند شدم. _ ممنون از این سرکاری تون. تا خواستم بروم با حرفش دوباره سرجایم نشستم. به جلو خم شده بود. نگاهش روی کاغذ می دوید. _ اما هستن کسانی که این کار رو می کنند... و خیلی هم زیادن... هاج و واج به دهانش خیره شدم. فقط یک کلمه از دهانم بیرون پرید. _ واقعا؟ _ بله... کسانی که هر روز خالصانه و با عشق هم آشپزی می کنند هم معلمی... هم نگهداری هم نظافت... هم حسابداری هم پرستاری... هم باغبانی هم پاسداری... حتی یه روز هم مرخصی و تعطیلی ندارن... در قبالش هم هیچ مزدی توقع نمی کنند. قلبم از این همه واژه ها داشت می ایستاد. این حرف ها یعنی چه؟ نگاهش را روی من زوم کرد. _ می خوایم بدونید چه کسی؟ فقط توانستم سرم را تکان دهم. هیچ قدرت دیگری نداشتم. با سر خودکارش شروع به بازی کرد. دوباره به چشمانم خیره شد و فقط یک کلمه گفت: «مادر» با شنیدن این کلمه ته دلم خالی شد و چشمانم بسته شد. اشک روی گونه هایم لغزید. هیچ گاه این چنین درکش نکرده بود. فقط خودم بودم و خواسته های خودم. اما او با لبخندش مثل یک شمع به من روشنایی می داد و خودش می سوخت. « مادرم روز پرستار بر تو نیز مبارک باد » @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
حرفهایی که توی دعوا یادتان رفته بزنید... شخصیت پردازی طرف مقابل هم فراموش نشود. 🎈می توانید دعوایتان را در قالب یک داستانک یا داستان کوتاه بیاروید. 🎈می توانید فقط دیالوگ ها را بنویسید. 🎈می توانید کنش و واکنش ها را به صورت داستانی بنویسید. 🎈می توانید فقط حس خودتان را به وسیله راوی اول شخص بنویسید. 🎈می توانید با استفاده از راوی دانای کل کل ماجرا را روایت کنید...البته روایت داستانی...همراه با دیالوگ و توصیف و صحنه. @ANARSTORY
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#تمرین58 حرفهایی که توی دعوا یادتان رفته بزنید... شخصیت پردازی طرف مقابل هم فراموش نشود. 🎈می تو
در حال مکالمه بودم که با صدای کشیده شدن لاستیک ماشینم به خودم آمدم. گوشی از دستم افتاد و پا گذاشتم روی ترمز که صدایی بلند شد: _گوووووفففف. دستانم روی فرمان از فشاری که به آن داده بودم به هم چسبیده شده بود. آب دهانم را به زور فرو دادم و به هیکلی که به سمتم می آمد خیره شدم. بازوهایش بگویی نگویی داشت آستین تیشرتش را جر می‌داد تا به زور جاباز کند. یقه اش هم که انگار جادکمه نداشت. چارتاق باز بود تا زنجیر طلایش را به رخ بکشد. راستی الان طلا گرمی چند بود؟ حالا بی خیال بعدا آمار طلا و مرغ را باهم می گیرم تا نتیجه ی رقابتشان را بفهمم. قفل فرمانی که دستش بود از آن مدل های جدیدی بود که چند شاخ داشت و دکمه های لمسی و... . دو ماه پیش که قیمتش با سه چهار کیلو گوشت بره برابری می کرد. با تقی که به شیشه ی بغلم خورد مثل بچه ای که دست داخل پریز برق کرده باشد، از جا پریدم. _ هووووی با توأم... حواست کجا بود؟ +من؟ من یا توی گنده بک؟ _بیا پایین تا حالیت کنم مغز نخودی. +ببند دهنتو نفله تا مچاله ات نکردم. _مثلا وا باشه چه غلطی می خوای بکنی مشنگ؟ + با من درست صحبت کرد... ترمز ببرم شناسنامه اتو باطل کردم ... _ برو بچه فوفو... یه ته سیگاری شاخ شده برا ما... + وقتی پشت و روت کردن نشناختنت... بعد می فهمی کی ته سیگاریه... _ به عکس کارتت نمی خوره این حرفا پاچه خور..... کمتر برفک بزن... + من پاچه خورم؟ یا تو که مثل خیابون دوطرفه مدام خبر رد و بدل می‌کنی به این و اون... _ من ؟! + چیه دهنت صاف شد، حالا تا بیشتر از این رو مخم اسکی نرفتی بزن به چاک. قفل فرمان کم بود که چاقوی برنزه اش را هم بیرون کشید. باصدای تقی که دوباره به شیشه ی ماشینم خورد به خودم آمدم. دستی به یقه ام کشیدم و آرام از ماشین پیاده شدم. _ هوووی با توأم... حواست کجاست؟ +بله جناب با من بودین...؟ شرمنده ام ببخشید... اشتباه از من بود. _ خیلی خب حل شد... مورد نداره... ازین پس حواست رو جمع کن. + چشم... دمت گرم... چاکرتیم. با بدن لرزان نگاهی به جلوی ماشین انداختم. خداروشکر فقط روی گلگیر خودم یک خط کشیده شده بود. داخل ماشین نشستم. با یک خدارو شکری نفسم را بیرون دادم. @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
▪️▪️▪️▪️▪️ روزت که با مرگ عزیزی شروع شود، چه بد روزیست. اصلا می شود آن را روز نامید یا نه؟ نمی دانم. اما هر چه نامش هست دلگیر و سیاه است. پر از غم است. پر از گریه. پر از دلتنگی هایی که بی رحمانه به قلبت چنگ می اندازد. بدتر از آن مرور لحظه ای که گوشی را جواب دادی و به تو گفتند: مادربزرگ فوت شده است. آه... امروز باز خانه ای یتیم شد. باز خانه ای بی مادر گشت‌. و چه بد دردیست درد از دست دادن مادر. شنبه ۶ دی ماه ۹۹ ساعت ۱۲ ظهر برای شادی روح این مادربزرگ تازه از دست رفته یک فاتحه بخوانید و دعا بر صبر بازماندگان داشته باشید ممنونم . ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
مادر بزرگ عزیزم! امشب آرام در آغوش خاک بخواب. بدون هیچ دردی. بدون هیچ غمی. دیگر پاهایت گزگز نمی کند. خوب خوب شده است. بدون روغن زیتون یا روغن زردی. کمرت هم خوب شده است. مطمئنم دیگر راحت می توانی صاف بایستی حتی بی عصا. چشمانت را باز کن. همه جا را ببین. دیگر سو دارد. نور دارد. برای این که به خشکی نکشد دیگر قطره نیازی نیست. چند سالی بود که جز سیاهی نمی دیدی. اما ازین پس همه چیز برایت رنگ خواهد داشت و جز پاکی نخواهی دید. می دانم که جایت خوب و خوب است. راستی سلامم را به دخترت زهرا برسان. همان که خیلی مشتاق دیدنش بودی. در این ۱۴ سالی که با تو آشنا شدم و حس کردم می توانی جای مادربزرگ نداشته ام را پر کنی، مدام دلتنگ زهرایت بودی. اطرافیان می گفتند: نور چشمانت بخاطر فراق او خاموش شده است. گفتم مادربزرگم،دلم بیشتر گرفت. فقط ۱۱ سال داشتم که شب میلاد منجی عالمان برای همیشه رفت. مثل تو آسمانی شد. از آن روز که حدود ۲۴ سال می گذرد، دلم به وجود تو خوش بود. حالا که تو هم رفتی دوباره شب های عیدم در حسرت خانه‌ی مادربزرگه خالی و بی روح خواهد ماند. دوباره چشمانم به دنبال مادربزرگ ها خواهد دوید. اما این بار همسرم هم با من هم دل خواهد شد. او اکنون بی تو درک خواهد کرد که من این همه سال بدون مادربزرگ چه غمی را به دوش می کشیدم. مادربزرگ! آرام و آسوده بدون هیچ دردی بخواب. شنبه ۶دی ماه ۹۹ ساعت ۱۵ ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
با سین آخری که به گوشم خورد از افکارم بیرون آمدم. افکاری که مثل خوره به جانم افتاده بود. پر بودم از چراها و چگونه ها. نگاهش کردم. تازه متوجه حضور من شده بود. دانه ی اول تسبیحش را از ابتدا گرفت تا ذکرش را دوباره شروع کند. اما قبل از آن رویش را به سمت چپش چرخاند. بر فراز شانه اش همانطور که نگاهش پایین بود گفت: سلام... کاری داشتی جوون؟! لحنش آن قدر گرم و متین بود که ناخودآگاه روی زانوهایم کمی جا به جا شدم. یقه ام را مرتب کردم و گفت: سلام...بله حاج آقا... البته اگر مزاحم خلوت‌تون نیستم. لبخندی که روی لبانش نشست صورت پرنورش را زیباتر می کرد. پشتش از تواضع و فروتنی در پیشگاه حق خمیده شده بود. با من من دامه دادم: راستش... خواستم... یه راه... نشونم... بدین. سرش را برگرداند. نگاهش را روی سجاده اش دوخت. _ چه راهی جوون؟ کمی شجاع تر شده بودم. اصلا حرف زدنش به من آرامش و امنیت می داد. _ حاج آقا من تازه ازدواج کردم... زندگیم رو خیلی دوست دارم... اما حاج آقا تو این اوضاع جامعه همه اش می ترسم... می ترسم نکنه زندگیم خراب شه... نکنه... کمی با زانوهایم سمتش خیز آمدم. _ چکار کنم حاج آقا تا همه چیز خوب پیش بره... خراب نشه... یا اگه مسئله ای هست درست شه حاج آقا.... دوباره چهره اش را به سمتم گرداند. دانه های تسبیح بین انگشتان چروک شده و لاغرش مدام می چرخید. _ اگر میخوای هم توی دنیا... هم توی آخرت... خوشبخت بشی و سعادت مند و همه چیز داشته باشی... با مکثش چشمانم روی لبانش قفل شد. آب دهانم را سریع فرو دادم تا مانع شنیدنم نشود. سرش را بر گرداند. دوباره دانه های تسبیح را چرخاند. نفس عمیقی کشید و گفت: نگاهت رو کنترل کن... این را که گفت از جا بلند شد، به نماز ایستاد و من مبهوت در همان یک جمله مانده بودم. @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از رفیق شهیدم
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای مادر🤲 پناه می‌برم شبیه بچگی به چادر مادرم✨ 🎙با صدای حاج حسین خلجی ☑️به مناسبت (س) @dd_bronsi الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ رفیق شهیدم 👇 @shahadat1388 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407 🍃 فوروارد کنید
شب جمعه دلم بدجور هوایی شده بود. دلم جمکران می خواست. دست کشیدن روی کاشی های درون محراب و یک نماز تحیت. دلم بین الحرمین می خواست. همان دوراهی که دوست داشتم همیشه درون آن گیر کنم. دلم صفا و مروه می خواست و دیدن سنگ حجرالاسود. اما افسوس... افسوس... قاب عکست با همان لبخند ملیح روی میز به دل تنگم چنگ می زد. یکسال است که بدون تو گذشت. اما چه گذشتنی...! وقتی تو رفتی همه چیز رفت. انگار دنیا دوست داشت بدون تو زودتر تمام شود. یاد آن جمعه ی دلگیر افتادم. صبحی که اعلام کردند قراراست از این پس بی تو شروع شود. همه ی شهر غمگین بود. گویی پدرشان را از دست داده بودند. از آن روز به بعد همه چیز خراب شد. دیگر باران نتوانست آسمان را صاف و پاک کند. چهره ها بعد از متلاشی شدن صورتت، دیگر جرأت خودنمایی نداشتند و در پشت قاب پارچه ای به نام «ماسک» پنهان شدند. تمام دست های جهان بعد از دیدن دست های قطع شده ات، از تماس و لمس محروم شدند. شاید خجالت می کشیدند که هنوز بر تن و جان چرکین صاحبانشان سنگینی می کنند.‌ نسیم مرگ بیرحمانه به تک تک خانه ها سر می زد و داغ عزیزان را یکی یکی به جان و دل بازماندگانشان می انداخت. حتی به بهترین ها هم رحم نکرد. افسارش را چنان کشیده بود که شیونش دل همه را می لرزاند. دیگر کسی به خاطر آن نسیم جرأت بیرون آمدن از منزلش را نداشت. آه سردار... آه مرد میدان... چقدر دلم هوایت را کرده است. چقدر دلم یک لبخند می خواهد. یک لبخند بی ریا. تمام شهر، تمام کشور، تمام دنیا و شاید تمام جهان طعم بی تو را چشید. سردار برایم دعا کن. خودت می دانی که چه می خواهم. دعا کن خدا شهادت را به من برساند. همانطور که به تو رساند. هرچند من کجا و تو کجا؟ سردار دلها... دوستت دارم. برایمان دعا کن.
هدایت شده از رفیق شهیدم
شب شهادت سردار دلها غممون دو چندان شد یک سال قبل علمدار آقا و امسال عمار آقا انا لله و انا الیه راجعون لحظاتی پیش روح بلند و ملکوتی فقیه انقلابی فیلسوف مجاهد عمار رهبر حضرت آیت الله علامه محمدتقی مصباح یزدی به ملکوت اعلی پیوست. رحلت این عالم ربانی را به حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حق ایشان مقام معظم رهبری و عموم ارادتمندان به ایشان تسلیت عرض می‌کنیم 🏴 الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ رفیق شهیدم 👇 @shahadat1388 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407 🍃 فوروارد کنید