eitaa logo
🌺 با یادت آرامم 🌺
87 دنبال‌کننده
145 عکس
49 ویدیو
6 فایل
نشر و کپی رمان در حال نگارش ❌ کانال رسمی نویسنده خانم #فهیمه_ایرجی در فضاهای مجازی تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ #پیچ_اصلی 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 با یادت آرامم 🌺
#نوشته_های_نقره_ای 👇👇👇
در حال چرت زدن بودم که صدای سوت ترمز قطار بلند شد. چین پیشانی را بالا دادم و به سعید گفتم: «مشکلی پیش اومده؟ چرا ترمز رو کشیدی؟!» به صندلی تکیه داد و درحالی که نگاهش به روبرو بود گفت: «الان خبر دادن که یکی از پیچ های ریلی که در مسیر هست سست شده. باید قطار را متوقف کنیم.» خنده ای کردم و گفتم: «فقط یک پیچ؟! از همین یک پیچ ترسیدی و می خواهی قطار را متوقف کنی؟! » سعید با خونسردی همان طور که قطار را کنترل می کرد تا بایستد گفت: «سستی یک پیچ جدای از اون که نشونه ی سستی سازنده اش هست، می تونه کم کم به سایر پیچ ها هم سرایت کنه و در نهایت قطار رو از ریل خارج کنه.» او راست می گفت و من به طور جدی به این قضیه فکر نکرده بودم. ما از خیلی مسائل دیگر نیز راحت رد می شویم در حالی که می تواند پیامد جدی داشته باشد. مثلا گاهی می گوییم : « حالا فقط یک تار مو پیدا باشه مگه چی میشه_ یک امشب گناه کنیم که هزارشب نمیشه_ حالا یک نگاه به حرام جای دوری نمیره چون از سر کنجکاویه» اما توجه نداریم به عمق مسأله که یک تارمو، یک شب گناه، یک نگاه به حرام که همه نشانه ی سستی در اعتقاد است، کم کم به سایر موها، شب ها و نگاه های بعدی به حرام هم سرایت می کند و فرد را به انکار حجاب و دینش و در نهایت به سقوطش در دره ی ضلالت منجر می شود. درست است شاید انسان با چند تار مو به جهنم نرود ولی جهنم با یک تار مو شروع می ‌شود. همانطور که یک چوب کبریت یک جنگل را به آتش نمی ‌کشد، ولی آتش کشیده شدن یک جنگل، با یک چوب کبریت شروع می ‌شود. نویسنده: 🍃🌸🍃 پیچ اصلی مولف در اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji ✅فورواردکنید
پرده را کنار زدم نسیم بهاری روی صورتم نشست. دیدن شهر از پشت قاب شیشه های برج زیبا بود. آلودگی و سایه ای دود آلود دوردست را تاریک کرده بود. صدای تق تق در اتاق باعث شد از افکارم بیرون بیایم. یکی از همکاران اداره مثل هر ماه از بچه های دفتر برای نیازمندان کمک جمع می کرد، من هم گاهی مبلغی به او می دادم. این بار یک چک یک میلیون تومانی کشیدم و در دستش گذاشتم. نزدیکی های غروب که از دفتر بیرون می رفتم یادم آمد که امروز نماز نخوانده ام ولی دلم به این خوش شد که حداقل به جایش کار خیر انجام داده ام . از طرفی به میترا قول داده بودم سر ساعت ۷ در خانه باشم. پس خیلی سریع در را پشت سرم بستم و به طرف خانه حرکت کردم. صبح روز بعد ساعت ۸ پرواز داشتم. چمدان را برداشتم. کراوات سرمه ای را پیدا کردم و آن را دور یقه ام بستم. با عجله از میترا خداحافظی کردم. نماز صبحم قضا شده بود. دیشب تا دیر وقت سعی کردم میترا را راضی به این سفر کنم که حساسیتی نشان ندهد‌ چون موقعیتی بود که نباید از دست می رفت. به ساعت مچیم نگاه کردم. داخل آینه بغل نگاهم به پلیس افتاد که داشت به ماشینم نزدیک می‌شد شیشه را پاک پایین کشیدم... _ مشکلی پیش اومده جناب سروان؟! _ بله. گواهی رانندگی لطفاً. _ میشه اول مشکل رو بگین بعد گواهی بخواین؟ پلیس همانطور که سرش پایین بود و جریمه اش را می نوشت، گفت: سرعت زیاد. نبستن کمربند و لایی کشی. _من؟! نگاهی به خودم انداختم. انگار راست می گفت. آن قدر عجله داشتم که کمر بند نبسته بودم و اصلا حواسم به کیلومتر شمار نبود. آهی کشیدم. دست کردم به جیب بغل کتم، اما... داخل داشبورد... ولی گواهی رانندگی ام نبود که نبود. کرواتم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. _ ببخشید جناب، انگار فراموش کردم گواهی رانندگی مو بیارم. اما کارت ملی ام هست. _ نه فقط کارت گواهی رانندگی. اگه ندارید باید ماشین رو بخوابونیم. _ عه... جناب! چی رو بخوابونید؟! یه تخفیفی بدین. بعد شناسنامه و گذرنامه ام را از توی کیف سامسونتم در آوردم و گفتم: بفرمایید این ها هم همراهمه حتی کارت بازرگانی هم دارم. _ بزرگوار! نمیشه فقط کارت گواهی رانندگی. دارید بفرمایید عبور کنید، ندارید... دویدم وسط حرفش و گفتم: ای بابا... این قدر سخت نگیرین حالا... من این همه کارت شناسایی نشونتون دادم... یکیش رو قبول کنین دیگه.. _ قانون، قانونه بزرگوار. شرط رد شدن شما فقط گواهی رانندگی است. بفرمایید برگه ی جریمه تون. برگه را که گرفتم زیر لب غری زدم و گفتم: ای بابا... دیر که شد، جریمه هم شدیم، ماشین هم بدیم بره. وسایل را از داخل ماشین برداشت و ماشین را تحویل دادم. *** پیامبر اکرم (ص ) فرمودند: «اول ماسئلت یوم القیامه الصلاه ان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ماسواها . در قیامت اول چیزى که مورد پرسش قرار مى گیرد نماز مى باشد. اگر قبول شد دیگر اعمال نیز مقبول است و اگر رد شد بقیه نیز مردود مى باشد » من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 208. 🍃🌸🍃 پیچ اصلی مولف در اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji ✅فورواردکنید
وقتی برادرش خداحافظی می کرد با مروارید اشک هایش از او وداع کرد. تا خواست پشت سرش آبی بپاشد برادرش با لبخند شیرین گفت: آب نریز خواهرم! آب رو پشت سر مسافری می ریزن که امید برگشت داره. اما من دیگه بر نخواهم گشت. با این حرفش، شانه هایش شل شد. لبانش به لرز افتاد. برادر، از دریای اشک او فاصله گرفت و گام های برادرش را که یکی پس از دیگری از جلوی چشمان پرده گرفته اش محو می‌شد، نظاره می کرد. چند روزی گذشت. مدام از این سو به آن سو قدم می زد. لبانش را می گزید و دستانش را به هم می فشرد. انگار بی قراری بیشتر از قبل به دلش چنگ انداخته بود. تا یک روز تصمیمش را گرفت. بار سفر بست و به اهل خانه گفت که در پی دیدار برادر خواهد رفت. گرمای سوزان صحرا روی پیشانی اش نشسته بود. اما چشمانش برق خواستی داشت که لبخندی را روی لبان ترک خورده اش نشانده بود. ولی افسوس که در ساوه کاروانش مورد هجوم ماموران مزدور حکومت عباسی قرار گرفت. برخی از یارانش شهد شهادت نوشیدند. او نیز بدنش به درد آمده بود. چهره اش به زردی می رفت. ضربان قلبش بالا بود. با آن وضع جسمی و روحی اش که خدا می دانست علتش چه بود؟ راه قم را پرسید.چون می دانست آن جا بوی یاران جدش را می دهد. پس با همان وضع وارد قم شد. هنوز امید به وصل برادر داشت تا این که بعد از ۱۷ روز مبارزه با بیماری، در حالی که چشمانش به سمت طوس بود ندای حق را لبیک گفت. السلام علیک یا نویسنده 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com