eitaa logo
🌺 با یادت آرامم 🌺
87 دنبال‌کننده
145 عکس
49 ویدیو
6 فایل
نشر و کپی رمان در حال نگارش ❌ کانال رسمی نویسنده خانم #فهیمه_ایرجی در فضاهای مجازی تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ #پیچ_اصلی 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji64
مشاهده در ایتا
دانلود
با آخرین اینتر من پیام آگهی ام پخش شد. درست دو ثانیه بعد، از صدای ایمیلم دیگر آرام و قرار نداشتم. از جا بلند شدم. فنجانم را که تازه از قهوه پر شده بود برداشتم و دوباره پشت صفحه ی لب تاب نشستم. بخار قهوه روی هوا رقص می کرد و به جگر تشنه ام چنگ می انداخت. بینی ام را نزدیک فنجان گرفتم. نفس عمیقی کشیدم که تا عمق جانم نفوذ کرد و به لبانم که وصل شد کامم را شیرین و گوارا ساخت. به صندلی ام لم دادم. نگاهم در عمق پیام ها نفوذ کرد. فنجان قهوه را در دستانم چرخی دادم و دوباره به لبانم نزدیک کردم. نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده شد. یک دقیقه ی دیگر مهلت ارسال تمام می شد و من باید انتخابم را شروع می کردم. با آخرین قورت قهوه ام دیگر صدایی از پشت این قاب شیشه ای نیامد. فنجان را کنارم روی میز گذاشتم. حدود ۱۰۰۰ عکس در همین ۵ دقیقه! شروع کردم به تماشای عکس هایی که دوست داشتند دیده شوند. دوست داشتند ابزاری شوند برای فروش بهتر محصولات من. چند عکسی به اشاره ی انگشتانم تیک خورد. نگاهم به عکس یک پیرزن افتاد. لبخند کجی روی لبانم نقش بست. با خودم گفتم که این را باید برای آن دنیا قاب کنند نه برای... نگاهم به ابتدای متنش قِل خورد. صندلی ام را جلوتر کشیدم تا بهتر بخوانم. نوشته بود: _ سلام آقا...! من ۱۲ سالمه... گفته بودین که برای تبلیغ محصولات آرایشی تون، عکس زن های زیبا رو لازم دارین. منم عکس مادر بزرگم رو فرستادم. آخه او زیبا ترین زن دنیاست که من دیدم. امیدوارم عکسش رو بذارید روی بهترین عطر هاتون. سرم را به عقب برگرداندم. دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و چند بار دیگر متن را خواندم. دلم به حالش سوخت. با خودم گفتم من که نمی توانم از این عکس استفاده کنم، حداقل زنگ بزنم تا آزرده خاطر نشود. رضایت و لبخند مخاطبینم برایم خیلی مهم بود. با شماره ای که داده بود تماس گرفتم. بعد از دو بوق صدای پسری توی گوشم پیچید: _ الو... سلام... _ سلام خوبی؟ من بابت پیامت زنگ زدم که تشکر کنم. عکس مادر بزرگت رو دیدم. _ بله آقا... ممنون آقا. _ میشه بیشتر برام توضیح بدی که چرا عکس مادر بزرگت رو فرستادی؟ _ بله آقا... آخه مادر بزرگ من زیباترین زن دنیاست آقا. چون خیلی مهربونه. خیلی دوستش دارم آقا. هروقت میرم خونه اش میگه تو مرد قوی ای هستی. تو در آینده کسی برای خودت می شی من مطمئنم. او همان طور با شور کلمات و واژه ها را پشت سر هم قطار می کرد و من آرام گوش می دادم. _ ببخشین آقا... حالا عکسش رو میذارین آقا؟ نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به عکس های نقاشی شده انداختم. شمرده گفتم: خیلی عالی..‌. مادربزرگت... زیباترین زن دنیاست... اما... _ اما چی آقا؟ _ اما متاسفانه نمی تونم از عکس مادربزرگت استفاده کنم. لحظه ای سکوتش را حس کردم. صدای نفس های دم و بازدمش داشت مرا آزار می‌داد. با انگشتم پیشانی ام را ماساژی دادم. _ گوشت با منه پسرم...؟ با لحنی لرزان گفت: بله... آ...قا. نفسی بیرون دادم. _ ببین پسرم! مادر بزرگت زیباترین زن دنیاست. برای همون من نمی تونم عکسش رو بذارم روی محصولات آرایشی... چون... مردم می فهمن که یک عمر بهشون دروغ گفتیم. این را که گفتم گوشی را قطع کردم در حالی که همچنان نگاهم به عکس پیرزن گره خورده بود. نویسنده 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ در اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji ✅فوروارد کنید
وقتی برادرش خداحافظی می کرد با مروارید اشک هایش از او وداع کرد. تا خواست پشت سرش آبی بپاشد برادرش با لبخند شیرین گفت: آب نریز خواهرم! آب رو پشت سر مسافری می ریزن که امید برگشت داره. اما من دیگه بر نخواهم گشت. با این حرفش، شانه هایش شل شد. لبانش به لرز افتاد. برادر، از دریای اشک او فاصله گرفت و گام های برادرش را که یکی پس از دیگری از جلوی چشمان پرده گرفته اش محو می‌شد، نظاره می کرد. چند روزی گذشت. مدام از این سو به آن سو قدم می زد. لبانش را می گزید و دستانش را به هم می فشرد. انگار بی قراری بیشتر از قبل به دلش چنگ انداخته بود. تا یک روز تصمیمش را گرفت. بار سفر بست و به اهل خانه گفت که در پی دیدار برادر خواهد رفت. گرمای سوزان صحرا روی پیشانی اش نشسته بود. اما چشمانش برق خواستی داشت که لبخندی را روی لبان ترک خورده اش نشانده بود. ولی افسوس که در ساوه کاروانش مورد هجوم ماموران مزدور حکومت عباسی قرار گرفت. برخی از یارانش شهد شهادت نوشیدند. او نیز بدنش به درد آمده بود. چهره اش به زردی می رفت. ضربان قلبش بالا بود. با آن وضع جسمی و روحی اش که خدا می دانست علتش چه بود؟ راه قم را پرسید.چون می دانست آن جا بوی یاران جدش را می دهد. پس با همان وضع وارد قم شد. هنوز امید به وصل برادر داشت تا این که بعد از ۱۷ روز مبارزه با بیماری، در حالی که چشمانش به سمت طوس بود ندای حق را لبیک گفت. السلام علیک یا نویسنده 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com
بچه ها با شوق سفره را می اندازند. بوی غذای مادر شکم ها را به قیل و قال انداخته است. مادر با لبخندی یکی یکی غذاها را داخل بشقاب های ملامینی می کشد و داخل سفره می گذارد. به خودش که می رسد مثل شب های قبل می گوید که داخل قابلمه مانده. الان سیر است و بعدا خواهد خورد. پدر مخفیانه نگاهی به داخل قابلمه ی خالی می اندازد. سرش را پایین می گیرد و اشک در چشمانش جاری می شود. @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
همیشه می گفت که دوست ندارد ذره ای از خاک روی زمین را اشغال کند. دوست ندارد روی دوش مردم سنگینی کند. آن لحظه همرزمانش فقط می خندیدند. شب عملیات زخمی شد. روی برانکارد قرارش دادند تا او را به عقب برگردانند. صوت خمپاره شنیده شد و بعد هم انفجار و دود. درست خورده بود وسط برانکارد. @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است