eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
976 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون طه آب‌پخش
#خاطرات_اربعین از مرز عراق که می گذشتی، وسیله نقلیه برای رسیدن به بصره و نجف به سختی پیدا میشد، تقر
❣ سلام و امید ک از گزند روزگار در امان باشید❤️امروز اولین روز ماه صفر هست یاد خاطره ی خوشی افتادم گفتم تعریف کنم سالهای اولی ک همه پیاده میرفتن کربلا هوا خیلی سرد یادمه اون سال نه پولی داشتیم برای رفتن و حتی نه کفش مناسبی دوتا بچه شیر خوره هم داشتم ولی با این حال باز تو خلوت مدام گریه میکردم و از خدا و اقا میخواستم دست منو برسونه ب کربلا خلاصه یه دو روز مانده ب اربعین مادرم زنگ زد و گفت مرز بازه و همه دارن میرن بدون ویزا و پاسپورت مام تازه راه افتادیم سمت کربلا از مرز رد شدیم خلاصه تا شب هر جور بود حرکت کردیم و خودمونو ب مرز رسوندیم و سریع هم از مرز گذشتیم اصلا باورم نمیشد مثل یک خواب بود خواب خوش چون هوا سرد بود بچه هام سرما خوردن و خودمم تب داشتم یادمه شب آخری ک میخاستیم بیایم خونه فقط یک مقدار پول داشتیم برای کرایه فقط تا خونه بچه هام هم غذا میخاستن هم جای گرم ک بخوابن شوهرم گفت بچه هارو نگه دار تا برم کمی نان بخرم از نانوایی فعلا بچه ها بوخورن تا برسیم خونه چادرمو کشیدم رو سر بچه هان و همون جا کنار باب القبله نشستم در ورودی اقا امام حسین مردی رو دیدم اومد طرفم و گفت خانوم مرد شما کجاست راستش کمی ترسیدم و با اخم گفتم شوهرم رفته برا بچه هام غذا بیار گفت من اونطرف هستم شوهرت اومد میام کار ش دارم تو فکر رفتم این اقای عرب چ خوب فارسی صحبت میکرد اصلا ب شوهرم چیکار داشت ب محضی ک شوهرم اومد اون اقا با خوش حالی ب طرف شوهرم اومد و سلام کرد و گفت امشب جایی دارین بخوابین شوهرم گفت نه والا مهمان اقا هستیم از وقتی اومدیم بچه هام مدام گریه میکردن اون اقا پرسید بچه چرا گریه میکنه گفتیم شیر میخاد شیشه شیرشم گم شده اینجام هرچی از داروخانه خواستیم بخریم متوجه نشد چی میخایم خلاصه اون اقا گفت امشب مهمان من باشید مسافر خانه میگیرم من نذر دارم هرسال زائر ی رو جا و مکان غذاش رو تامین کنم دخترم رو بغل گرفت و راه افتاد از جلو مغازه ها ک رد میشدیم اون اقا ب مغازه دارها با خوش حالی میگفت ببینین امشب عمو شدم و مدام صورت بچه هامو می بوسید اتاق گرم و خوبی رو ب ما نشون داد و گفت تا هر وقت دوست داشته باشین بمونین و خودش رفت بیرون نیم ساعت بعد اومد غذای خوش مزه ای گرفته بود برامون کلی اسباب بازی برای بچه هام و شیر و شیشه شیر برای پسرم اونارو ک داد رفت و گفت شما هر چقدر ک اینا بمونین من حساب میکنم و اون اقا رفت دیگه ندیدیمش و فرداش ب طرف خونه حرکت کردیم بعدها ک ب خونه اومدیم و ب اون شب فکر میکنم از ته دلم خوشحال میشم ک آقا اون قدر هوای مارو داشت اینکه حدیث هست ک ما در همه حال از احوالات شیعه ی خود با خبریم عین حقیقته @Fahma_KanoonTaha