کانون طه آبپخش
♡بسم رب عشق♡
حدیث دل این بار راوی گمنامی سربازان #خداست. راوی شهدای گمنام نه! اتفاقا داستان #سربازی با نام و نشان را روایت می کند.
میدانی گاهی غبطه می خورم به اینکه در این هیاهوی زمانه که هرکس نام و نشان خویش را #فریاد می زند شما و امثال شما چطور آرام و غرق در #سکوت در کوچه پس کوچه های این شهر قدم میزنید و بی توقع #خدمت می کنید.
می خواهم از اول بگویم. تقویم ورق می خورد، سی سال پیش اواسط پاییز را نشانم می دهد. ستاره ای دست چین شده از از آسمان به زمین فرود میآید مادرش نام #علی را در گوشش می خواند و قصه های #اهل_بیت می شود لالایی شبانه او.
جلوتر می روم می خواهم پرشی داشته باشم به ۲۱ سال بعد، قرار نبود از #روضه_گودال، خیمه های غارت شده و #معجرهای نیم سوخته بشنوی و فقط به آه کشیدن و اگر و اما بسنده کنی. از جمله ای که به دیوار اتاقت چسبانده بودی می شد تا ته قصه را خواند، نوشته بودی: پایان ماموریت بسیجی #شهادت است
چند سال بعد خبر آوردند که #ماموریتت را به نحو احسن به پایان رساندی. اما این بار هم آهسته و بی هیاهو خبر آمد. گویی از همان اول زندگی ات گره خورده بود به #گمنامی به سکوت و #بی_ریایی
بارها از رسم و #مکتب و... گفته بودم اما گمنامی را جا گذاشتم یادم رفته بود بگویم در قاموس #مردان_خدا فعل و فاعل هردو گمنامند
وحالا #بسیجی_مخلص سی سال گذشت و امروز تولد #سی_سالگی توست، هرچه کنم حق مطلب را نمی توانم ادا کنم ولی...
#تولدت_مبارک_بسیجی
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🕊به مناسبت سالروز تولد #شهید #علی_جمشیدی
📅تاریخ تولد: ۱۵ آبان ۱۳۶۹
📅تاریخ شهادت: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵، خانطومان سوریه
🥀مزار شهید: نور
@Fahma_KanoonTaha
کانون طه آبپخش
🔰 ماجرای توبه ی #جوان_گناهکار 👈 قسمت اول 🌹رابعه عدویه مى گوید: دوستى داشتم که #جوان بسیار زیبا و
🔰 ماجرای توبه ی #جوان_گناهکار
👈 قسمت دوم (پایان)
🌹گفت: اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم. گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند میفرماید:
✨تِلْکِ الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ✨
🌸این سراى (دائمى و با عظمت) #آخرت را فقط به افرادى اختصاص (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و #پرهیزگار خواهد بود.
🌼بله ما هرچه داشتیم براى #آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست. اکنون اى مرد بیا و از خدا #بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه #بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان.
🌹گفتم: از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن.
🌸 خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت: حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم؟!
🌼گفتم آرى. دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده کردم #پیرزنى در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طور در فکر بودم که این جا کجاست؟ اینها کى هستند؟ و چرا تا حال طول کشید که ناگهان #فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد.
🌹بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زد و گفت:
✨اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوة اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظیم✨
🌸من وحشت زده پریدم دیدم آن دختر #جفت_چشمهایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت. وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود.
🌼پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت: آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر (لا بارک اللّه لک فیها) خدا برایت در آنها مبارک نکند ما را تو #حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد.
🌹پیرزن با حالت گریه گفت ما ده نفر زن بودیم که در خانه #اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشمهائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى.
🌸 بگیر؟!
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى #بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسّف خوردم گفتم:
🌼 واى به حال من یک عمر دارم #گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه #مریض شدم، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم #پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم.
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e