بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگ ها
#فصل سوم
#قسمت دوازدهم
باورم نمیشد این همون همایون قبلی بود؟ همایون نشسته بود برای مامان توضیح میداد که الان وقت دفاعه، الان اگه کسی بره ارزشمنده، وقتی دشمن داخل مرزها بیاد جنگیدن باهاش سخت میشه، اینکه استراتژی امروز، جنگ برون مرزیه، اینکه سوریه حیاط خلوت استراتژیک ایرانه و ...
مامانم به ظاهر گوش میداد ولی معلوم بود این حرفا توی گوشش نمیره، نیم ساعتی همایون براش سخنرانی کرد، دست آخر مامان پاشد و گفت: من که نفهمیدم چی میگی، برم ناهارم را درست کنم، رفت توی آشپزخونه به کاراش میرسید، غر هم میزد ولی این بار خیلی ملایم تر، بیشتر درد و دل بود
دو هفته بعد روز اعزام همایون بود، تقریبا همه میدونستند و کسی هم نمیتونست کاری بکنه، حتی بابام رفته بود صحبت کرده بود گفته بودن دیگه ثبت شده و رضایت نامه همسرشم برای محکم کاری ضمیمه پرونده کرده
راست میگفت، یه شب تا صبح برام سخنرانی کرد، از این که الان وقت دفاع از حرم و حریم ولایته، الان هرکس در خواب بمونه مثل کسیه که روز عاشورا صحنه را میبینه ولی به یاری امامش نمیره، همین همایون که تا چند وقت پیش نمیدونست نماز ظهر با صبح فرقش تو رکعاتشه الان این شده بود که نصفه شب وقتی نماز شب میخوند بابام از پشت دیوار فالگوش وایمیستاد و گوش میداد
همایون خیلی خیلی عوض شده بود، وقتی قرآن میخوند نمیدونم چرا این حالتی میشد، گریه میکرد، گاهی یه آیه میخوند بعدش مدتی سرش به سجده بود که خدایا منو از اهل این آیه قرار بده یا منو از اهل این آیه قرار نده
تو این دو هفته خیلی بهمون سخت گذشت ولی همایون هر روز شادابتر میشد، یه بار که پیش هم نشسته بودیم بهش گفتم حاج همایون نور بالا میزنی، ما را یادت نره، هری زد زیر خنده، پیشونی منو ماچ کرد و گفت: تو بعد از من باید کار زینبی بکنی یادت نره، باید هر همسر و خواهر شهیدی بتونه اثر خون شهیدش را پر رنگ بکنه، جامعه به این خونها نیاز داره تا سر زنده بمونه
خیلی اونروز اشک ریختم؛ اسم شهادت که اومد دلم گرفت، بهش گفتم خیلی نامردی که میخوای اینقدر زود از پیشم بری، منو بغل کرد و سرمو گذاشت تو سینش، خیلی دوست داشتم همینطوری میموندم، دستشو میکرد توی موهام و نوازشم میکرد، آروم در گوشم گفت: هنوز که بهم نگفتن وقت اومدنت شده، پس فعلا موندنیم
یه روز قبل از رفتن همایون همه چیز آماده بود، اونشب قرار بود بریم خونه مادر همایون آش پشتپا بپزیم، همه تقریبا استرس داشتیم، خیلی سخت بود قبول کنیم که همایون بره، همایون رفته بود با یکی از دوستاش بیرون، رفیقش یه موتور از این شاسی بلندا داشت
منو مامان زودتر رفته بودیم خونه همایوناینا که کمک کنیم، مشغول سبزی پاک کردن واسه آش بودیم، طرفای عصر بود، یهو دیدم همایون داره زنگ میزنه، گوشی را برداشتم گفتم: جانم
-جونت بی بلا، بالاخره کار خودتو کردی
تو صداش یه حالت زور زدن و اذیت شدن بود
گفتم: چیزی شده؟
خندید ولی با زحمت و گفت: فقط اینو بدون فردا رفتن کنسل
- کنسل؟!!!!!!!!!!!!!!!!
فکر کنم ما سه تا زن بعد از شنیدن این خبر اندازه سه تا عروسی کل کشیدیم
شب که شد هر کی از در اومد تو بهش گفتیم که رفتن همایون فعلا کنسل شده، غیر از آش، برنج و مرغ هم پیختیم که حالا که شاهزاده تشریف نمیبرن حداقل مهمونی برقرار باشه
دو ساعتی از اذان میگذشت، همایون هنوز نیومده بود، مامانش شک کرده بود که نکنه همه را قال گذاشته باشه و رفته باشه، بهم اشاره کرد که بهش زنگ بزنم، گوشیو برداشتم و رفتم تو اتاق همایون، اوه اوه اینجا اتاقه یا یادمان شهدای شلمچه؟
تمام در و دیوارش عکس شهدا و سر بند یا زهرا و پلاک، محو اتاقش شدم، بالای میزش یه کاغذ چسبونده بود و روش نوشته بود { موتوا قبل ان تموتوا} با ماژیک قرمز زیرش نوشته بود{ بمیرید قبل از آن که شما را بمیرانند}
محو اتاقش بودم، مادر شوهرم اومد تو و پرسید چی شد بهش زنگ زدی؟ گفتم: ببخشید حواسم رفته به تزئینات اتاقش، یه نگاهی به در و دیوار اتاقش کرد و گفت: موزه شهدا ساخته؟ بعدش دستشو زد روی شونم که یالا زنگ بزن دیر میشه، اینو گفت و رفت
داشتم شمارشو میگرفتم که زنگ در خونه را زدند، در واشد و بعدش هم همهمه مهمونا و صدای صلوات تک و تکشون و بعدش صدای بلند مادر شوهرم که نزدیک به اتاق شد و گفت: نمیخواد زنگ بزنی خودش اومد
دویدم بیرون دیدم دارن میذارنش روی مبل، همایون بود، رفتم پیشش، پاش شکسته بود و گچ گرفته بودند! دستم را زدم پشت دستم و گفتم: خدا مرگم بده چی شده؟ مثل این بچهها که دست گل به آب داده باشه دستشو کشید توی موهاشو گفت: والا نمیدونستم موتور تریل اینقدر خطرناک باشه
همه بهش خندیدن خودشم خندید، باباش گفت: تو کی سوار موتور عادی شدی که حالا هوس کردی موتور کراس سوار شی، دوباره همه زدن زیر خنده، همایون گفت: یعنی میدونی خوب رفتما ولی سر کوچه ترمز جلوشو محکم گرفتم کله پا شدم، خرج یه موتورم موند روی دستم
بهش گفتم: پس دیگه رفتن کنسل؟!!!
غم و غصه برگشت توی صورتش، آهی کشید و گفت: بهم گفتن اعزام بعدی 45 روز دیگس، بی اختیار گفتم: ایشالا تا اونوقت خوب میشی، همه بهم بد نگاه کردن، خاله همایون گفت: خاله جون انگار بدتم نمیاد شوهرت بره زیر تانک؟
سرمو انداختم پایین، روم نشد چیزی بگم ولی مگه چی گفته بودم، فقط دعای سلامتی کردم براش
ادامه دارد...
فهرست مطالب متبادرات↙️↙️↙️
http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1
💫💫💫💫💫💫💫
ℹ️ @motabaderat
💫💫💫
نویسنده:
@majd_h1365
💫💫💫
فحوا(تپهی گرگها) رمان عاشقانه هوس زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم #تپه گرگ ها #فصل سوم #قسمت دوازدهم باورم نمیشد این همون همایون قبلی بود؟ ه
🌹🌹🌹🌹
#قسمت دوازدهم فصل #سوم منتشر شد
❤️❤️❤️❤️❤️
اگر میخواید از اول اولش بخونید😍 اینجا 👇👇👇
https://eitaa.com/motabaderat/387
این رمان دستنوشته خودمه و هر روز تکمیل میشه🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
#تپه گرگها
#فصل سوم
#قسمت سیزدهم
اونشب بعد از مهونی موندم خونشون، مهونا که رفتن یهکم پیش همایون موندم تو اتاقشو بعدش رفتم کمک مادر شوهرم توی آشپزخونه، تقریبا کارهای اصلیشو انجام داده بود، ظرفها را کمکش چیدم توی کابینت و اونم اضافه غذاها را گذاشت یخچال.
کارم که تمام شد گفت حرفای اونروزمون ناقص موند، برو ببین اگه همایون کاری نداره بیا تا باهم حرف بزنیم؛ رفتم تو اتاق دیدم عین بچهها که لباس مامانشونو بغل میکنن روسریمو گرفته بغلش و خوابیده، همینطوری نشستم نگاهش کردم
چند دقیقه که گذشت مادر شوهرم اومد دم در اتاق و گفت: ببخشید
با صدای ته حلقم گفتم: بفرمایید تو
اومد تو و نگاه کرد دید همایون خوابه، یه نگاه به من انداخت و گفت: اگه خوابوندیش بیا دو کلام با هم حرف بزنیم
یادم رفته بود، اونقدر محو همایون شده بودم که فراموش کرده بودم مادر شوهرم منتظره، بلند شدم دنبالش راه افتادم و با خجالت گفتم: ببخشید فراموش کردم، چنان محو خواب همایون شدم که فراموش کردم قرار بود بیام حرف بزنیم
رفتیم توی آشپزخونه، روی میز دو تا چایی گذاشته بود و یه ظرف بیسکوئیت و یه ظرف میوه، حس کردم با این بساطی که گذاشته شاید تا صبح مشغول باشیم، ته دلم گفتم؛ آخه من خستم خوابم میاد، از یه طرفم خیلی دلم میخواست بفهمم بابای همایون چی شد که اون شد و همایون چی شد که این شد...
نشستم و چایی را برداشتم و خوردم، انگار فهمید یخ کرده، پاشد فلاکس آورد و یکی دیگه ریخت، برای اینکه زیاد خودشو اذیت نکنه بابت چایی سرد شده گفتم: مامان جون داشتید اون روز میگفتید چی شد که بابا اینطور شد، شما که میگفتید خیلی اهل حلال و حروم بود و خیلی اینا براش مهم بود
یه آهی کشید و گفت: بابای همایون اولش خیلی صاف و صادق بود، با همه یه جور بود، یه رفیق داشت شوفری را ول کرده بود و زده بود به کار لاستیک فروشی، یه بار کم آورد از بابای همایون قرض گرفت، بابا هم بدون اینکه چک یا سفته بگیره بهش قرض داد، بعدش که وقت پس دادن رسید زد زیر همه چی
طرف یهکم اهل ظاهر بود یعنی قیافش میخورد مذهبی باشه، از اونوقت بابای همایون کم کم به همه چی بدبین شد، سریع پریدم توی حرفش و گفتم: شاید فقط ظاهرش مذهبی بوده، گفت: دقیقا، یه ریشی میذاشت که ولی بعدها فهمیدیم ریششم از سر عقیده و مذهب نیست، ریش میذاشت ولی نماز نمیخوند، اهل یه سری خلاف دیگه هم بود، اهل نزول و ...
خلاصه بابای همایون بعد از اون خیلی دوید تا به پولش برسه ولی نشد، فکر کرد از راه خلاف بره، پاشو گذاشت جای پای همون که حقشو خورده بود، گفتم: یعنی رفت سمت نزول؟ گفت: نه بابا اگر طرف نزول میرفت دیگه توی خونش نمیموندم، به حساب خودش زرنگی کرد ماشینو زد به نام خودش، به رفیقش گفته بود چون تو دفترچه اتوبوس نداری نمیزنن به نامت، اونم شش دانگ زده بود به نام خودش بعدم از فرداش گفت که چه کشکی و چه آشی و چه رفاقتی
خیلی ناراحت شدم، برای همین پرسیدم: مامان جون شما که میدونستی چرا جلوشو نگرفتی؟
گفت: اوایل نمیدونستم قضیه چیه، بعدم که فهمیدم دیر شده بود، یه مدت هم رفتم قهر ولی هیچی به هیچ کس نگفتم، اونم وقتی فهمید کسی چیزی نمیدونه بزرگان فامیل را واسطه کرد که برگردم، واقعیتش با یه بچه کوچیک جائیم نمیتونستم بمونم
خلاصه گفت و گفت و گفت تا رسیدیم به قضیه همایون؛ از بچگیش، که اخلاقش همیشه آروم و مودب بوده گفت و اینکه همیشه دوست داشت درباره خدا و این چیزا بپرسه ولی ما دیگه حوصله این حرفها را نداشتیم، سرشو با فیلم و ماهواره گرم کرده بودیم، چی میشد بره خونه مادرم و اونجا چار کلام درباره دین یاد بگیره
یه آهی از سر تأسف کشید و گفت: میدونی خیلی وقت بود به قول نیچه خدا توی خونه ما مرده بود، گفتم: البته خدا که نمرده بود، یاد خدا در ذهن ها مرده بود
گفت: حالا همون، ولی از وقتی اون اتفاق برای تو افتاد سرمون به سنگ خورد، دستشو به صورتم کشید و گفت: ببخشید اینو میگم ولی اتفاقی که برای تو افتاد باعث شد ما از این زندگی یکنواخت راحت بشیم، شده بودیم پول پول پول
من که هنوز جواب سوالمو نگرفته بودم گفتم بالاخره چی شد که همایون الان اینجوریه، حتما یه زمینهای داشته، عوض شدن الکی که نیست، یهکم با خودش فکر کرد و گفت: البته همایون از اول دوست داشت خوب باشه ولی چون خوب بودنش مانع زندگی ما بود نگذاشتیم زیاد بره توی اون وادی
یادمه یه رفیق داشت خیلی مذهبی و مسجدی بود، یه مدت با هم دوست بودن، یه شب همایون سر شام به باباش گفت: بابا این شام که میخوریم خمسشو دادی؟ باباش اونقدر عصبانی شد که زد بشقابو شکست و فردا که همایون و با دوستش دید بهش گفت حق نداری دیگه با این امل بگردی
بهش گفتم: اینها هست ولی قبول دارین همایون راهش را پیدا کرده و این باید یه زمینه مهمتری داشته باشه
خندید و گفت: چه سوالای سختی میپرسی عروس چائیتو بخور، مشغول چایی شدم که گفت: ولی یه خاطره از همایون دارم شاید به دردت بخوره
با هیجان گفتم: چی؟
گفت: همایون یه بار که از سربازی اومده بود نمیدونم روحانی عقیدتیشون چی بهش گفته بود که افتاد دنبال شریک باباش و پیداش کرد و خلاصه رضایت گرفت ازش
گفتم: اونم رضایت داد؟
بازم خندید و گفت: نه به این سادگی - به مچش اشاره کرد- پنج تا النگو دادم تا راضی شد
پرسیدم : باباش چی؟ چیزی نگفت؟
-اون؟ وقتی فهمید یه المشنگهای راه انداخت که، میخواست بره سراغش، دم همین در – اشاره کرد به در ورودی خونه، اونقدر همایون التماسشو کرد تا بیخیال شد
خلاصه داشتیم اختلاط میکردیم که بابای همایون یکدفعه ظاهر شد و گفت: بازم که دارین پشت سر مَرده حرف میزنید و با انگشت اشاره خودشو نشون داد
ادامه دارد...
🚸برای منظم دیدن پارت ها از #فهرست_مطالب متبادرات استفاده کنید↙️↙️↙️
http://eitaa.com/joinchat/2184839180C3f81363ee1
💫💫💫💫💫💫💫
ℹ️ @motabaderat
💫💫💫
نویسنده:
@majd_h1365
💫💫💫
✨لیست برترین کانالهای ایتا تقدیم به شما✨
🎭دیگه نگی ایتا #استیکر ندارهها، داره بیا ببین
🍎 eitaa.com/joinchat/936902656C19a6525ce6
ℹ️دنبال #گروه و کانال میگردی؟ بیا تو
🍎 eitaa.com/joinchat/44957696Cbe274fbd6b
👗حراجِ شب عیدو توی تابستون تجربه کنید
🍎 eitaa.com/joinchat/843448320C7efaa8e075
📣مداحی، موسیقی #مذهبی، دعا، قرآن
🍎 eitaa.com/joinchat/215941120C7a32a954ff
📜دنبال #روایتهای کوتاه ولی پرمطلبی بیا تو
🍎 eitaa.com/joinchat/864092160C8b7fbb2fd7
🇹🇯اخبار #ایتا، مطالب مفید درباره پیام رسانها
🍎 eitaa.com/joinchat/1188167684Ca2e11903fc
🏡ثبت #رایگان کالا، خدمات، #نیازمندیها
🍎 eitaa.com/joinchat/2288189443Cc05c4e63ac
🎂مخصوص #بانوان باسلیقه و خوش ذوق
🍎 eitaa.com/joinchat/20119564Cd5d6714fd5
🍯عرضه محصولات #طب سنتی به قیمت عمده
🍎 eitaa.com/joinchat/4108779530C60c1fdd211
🍼آنچه همگان باید درباره #نوزادان بدانند
🍎 eitaa.com/joinchat/4268294147C05b5efaaa3
😴کسانی که تجربه #کما داشتند بیان تو
🍎 eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761
Admin: @new_ads
Channel: @hilinks