eitaa logo
فحوا(تپه‌ی گرگ‌ها) رمان عاشقانه هوس زندگی
576 دنبال‌کننده
78 عکس
0 ویدیو
6 فایل
فحوا فَحوا یعنی مفهوم؛ مقابل منطوق است. فحوا در اصطلاح اصولیان عبارت است از مدلول التزامی جمله. مراد از مدلول التزامی آن است که لفظ به دلالت مطابقی بر آن دلالت ندارد؛ لیکن به اعتبار اینکه مدلول، لازم مفاد جمله است مدیر: @majd_h1365
مشاهده در ایتا
دانلود
یه کانال خوب برای مادرای خوب معرفی کنم؟ عیب نداره؟ 👇👇👇👇👇👇
هدایت شده از استیکر تم و گیف ایتا
مراقب باشید☝️ 💕 اجازه ندهید فناوری بین شما و کودک دلبندتان فاصله بیندازد❗️ فوت و فن نی‌نی‌داری در کانال زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4268294147C05b5efaaa3 برای بهترین شدن عضو شوید👆
این واقعا همون چیزیه که باید بهش دقت کنیم
تپه گرگها اول همایون دستاش هنوز تو دستای یاسمن بود که یهو انگار صدتا گرگ محاصرشون کردن صدای زوزه از دور و برشون بلند شده ، ترس تمام تنشونو پر کرده بود. @fahvaa
تپه گرگها اول همایون دستاش هنوز تو دستای یاسمن بود که یهو انگار صدتا گرگ محاصرشون کردن صدای زوزه از دور و برشون بلند شده ، ترس تمام تنشونو پر کرده بود، منافذ پوست جفتشون قابل لمس بود ، از ترس مثل گچ سفید شده بودنو و دیگه از اون حرارت دو سه دقیقه پیش خبری نبود. صداها نزدیک و نزدیک تر میشدن، یاسمن خودشو تو بغل همایون انداخت مثل چند دقیقه پیش ،اما یه فرقی با اون چند دقیقه پیش داشت،دیگه از اون حرارتی که یاسمن توی سینه همایون حس میکرد خبری نبود. دیگه نفسهاشون به شماره افتاده بود، مثل چند دقیقه قبل، همایون یاسمنو از خودش جدا کرد و آروم سمت در چادر رفت و خواست از لای دنده های زیپ در چادر یه سر و گوشی آب بده ولی ظلمات بود و تپه بکر بود و بهانه ای که همایون و یاسمن به اون متوسل شدند تا یه شب رؤیایی باهم داشته باشند. یاسمن توی راه میگفت؛ همایون!! بابای من فکر میکنه با گروه اومدیم رصد، همایون پوزخندی زد و گفت یه رصدی کنم ، اصلا امشب یه ستاره جدید کشف میکنم و قاه قاه خندش ماشینو پر کرد و یاسمن با حسی غریب و کنجکاو تنها موند. یاسی همایون را دوست داشت و نمیخواست از دستش بده و علیرغم فرهنگ خانوادگیش و عقایدش داشت به قول خودش همه چیز دختریشو میفروخت تا بیشتر با همایون بمونه... فحوا(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت دوم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/389
تپه گرگها دوم صدای نفس گرگها پشت چادر حس میشد،و صدای سر دسته گرگها که انگار با غیط دندانهایش را بر هم فشار داده بود و غر میزد قلب یاسمن را از جا کنده بود. @fahvaa
تپه گرگها دوم صدای نفس گرگها پشت چادر حس میشد،و صدای سر دسته گرگها که انگار با غیط دندانهایش را بر هم فشار داده بود و غر میزد قلب یاسمن را از جا کنده بود. یاسمن از پشت خودشو چسبوند به همایون ، همایون خشکش زده بود ، حس بدی داشت، نمیدونست چیکار کنه ، اونطرف بادگیر نازک چادر، گرگ های گرسنه، این طرف عذاب وجدان از اینکه به همه چیز پشت کرد و به خودش جرأت داد تا به خیالش یک شبو در بهشت سر کنه ، از اونطرف دختر بی پناهی که خونش گردن همایون بود و دیگه حالا حس خوبی بهش نداشت. همایون دستش به دهنش میرسید، خودشم بدش نمیومد ازدواج کنه ولی فرهنگ خانوادگیشون براش نمیپسندید توی اون سن و سال بخواد به قول مادرش خودشو اسیر زن و زندگی کنه ، باباش میگفت پول هست ؛ برده داری کن. یاسمن حس بدی داشت؛ کاش قبول نمیکردم، مامان گفت به دلش بد افتاده، این چه بلایی بود سر خودم آوردم ، وای چه زشت میشه اگر فردا جسد منو با همایون پیدا کنند ، دیگه آبرویی برای پدرم نمیمونه. تا یاد پدرش افتاد انگار توی یک استخر آب سرد رها شده باشه ، گوشاش دیگه صدای آب میشنید، احساس میکرد وسط دریا معلق بین آبها مونده ، دستاش که دور کمر همایون بود شل شد، حس میکرد موجها بالا و پایین میبرنش. گرگهای وحشی داشتن چادر را به سمت دره میکشیدند، همایون هیچ کاری از دستش برنمیومد ، همین لحظه احساس کرد بوی تند خون به مشامش رسید ، یاسمن با سر خورده بود زمین و توی حال خودش نبود ، خون از سرش میرفت و بوی خون گرگها را وحشی تر کرده بود... ادامه دارد فحوا(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت سوم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/391
تپه گرگها سوم سعی کرد با روسری سر یاسمنو ببنده تا خون نیاد، یاسمن بی حال کف چادر ، همایون مونده بود و دیواره های نازک چادر که به محض تمام شدن شارژ چراغ داخلش گرگها با کمترین تلاش میتونن بشکافنش ، راهی برای همایون نمونده بود ، چکار کنه، یه دفعه به ذهنش یه چیزی رسید که مدت ها بود فراموشش کرده بود. @fahvaa
تپه گرگها سوم سعی کرد با روسری سر یاسمنو ببنده تا خون نیاد، یاسمن بی حال کف چادر ، همایون مونده بود و دیواره های نازک چادر که به محض تمام شدن شارژ چراغ داخلش گرگها با کمترین تلاش میتونن بشکافنش ، راهی برای همایون نمونده بود ، چکار کنه، یه دفعه به ذهنش یه چیزی رسید که مدت ها بود فراموشش کرده بود. خــــدا همایون به یاد خداوند افتاد ، مدت ها بود همایون خدا را فراموش کرده بود ، شاید آخرین باری که با خدا سخن گفته بود،آخرین نماز جماعتی بود که دوران دبیرستان با اصرار معاون پرورشی شرکت کرده بود ، همایون همیشه از نماز جماعت مدرسه فرار میکرد ، ماه رمضونها عمدا خوردنی ها خوشمزه میاورد تا بقول پدرش ملت عقب مونده را حرص بده. مونده بود خدا کجاست ، کجا را نگاه کنه ، کدوم طرفو نگاه کنه و حرفشو بزنه ، آخه نمیدونست خدا همه جا با آدمه هرکجا که باشه(هو معکم أین ما کنتم)، بالاخره زبونش چرخید و از ته دلش گفت خدا ، داد نزدا ، از ته دلش با تک تک سلولاش ، با همه باورش ،چون فهمیده بود دیگه کسی غیر او نیست که بخواد ازش کمک بگیره. هنوز سرشو پائین نیاورده بود که صدای همهمه مانندی از دور نزدیک میشد انگار چند نفر با هم حرف میزدند؛ اونجاست صدا از اونجا میاد، وحشیا معلوم نیست چی پیدا کردن دارن نفله اش میکنند ، چخه ، صدا نشون میدا حداقل ده نفرند ، همشون شروع کردند به فراری دادن حیوونایی که داشتن چادر را با دوتا آدم توش تکه پاره میکردند. انگار یه چیزایی از بغل چادر رد میشد که گاهی یکیش میخورد به یکی از گرگا و اونم زوزه میکشید و در میرفت،بهش نمیومد تیر باشه ، اینها کی بودند، اون وقت سحر اونجا چه میکردند، با چه اسلحه ی گرگها را میزدند که صدای شلیکش اینقدر ضعیف بود ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت چهارم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/393
تپه گرگها چهارم صدای دور شدن پای گرگها تپش قلب را به سینه همایون برگردوند، تازه یادش افتاد یاسی کف چادر بی هوش افتاده. @fahvaa
تپه گرگها چهارم صدای دور شدن پای گرگها تپش قلب را به سینه همایون برگردوند، تازه یادش افتاد یاسی کف چادر بی هوش افتاده. یاسمن ، یاسمن ،یاسمن خانم ، جواب نمیداد ، یاسمن مثل چوب خشک شده بود ، صورتش یخ زده بود ، چشماش نیمه باز بود و سفیدی چشماش فقط دیده میشد ، عرق سرد روی پیشونی همایون نشست. صدای پاها و همهمه صحبت های اون چند نفر نزدیک و نزدیک تر میشد ، حالا چیکار کنم ، به اینا چی بگم ، کاش دختر مردمو باخودم اینجا نمی آوردم ، اگه ببرمش بیمارستان پرسیدن بگم چه نسبتی باهاش دارم، همایون داشت از تو خودشو میخورد ، از چادر اومد بیرون و با چشمانی مات و مبهوت به اون چند نفر نگاه کرد. چند نفر غولتشم با یکی که وسط جمعیت بود و همشون دورشو گرفته بودند نزدیک میشد ، تا به همایون رسیدند یکیشون پرید جلو و همایونو وارسی کرد و بعد اون آقا که قیافش خیلی خواستنی بود نزدیک شد و گفت : نصفه شبی نزدیک بود گرگا کباب انسان بخورن ، زود به دادت رسیدند، جَوُوون، تنهایی یا کسی باهاته. همایون احساس میکرد این آقا خیلی مذهبیه ، حالا چی بهش بگه؛ با دوست دخترم اومدم ، با زنم اومدم ، با خواهرم اومدم ، هیچکس باهام نیست ، چی بگم حالا جالب اینجاست که نه اون آقا و نه همراهانش سعی نکردند تو چادر سرک بکشند اون آقا دستشو گذاشت روی شونه همایون و گفت : پسرم اگر کاری داری بگو، الانم اینجا دیگه برای موندنت امن نیست زودتر جمع کن و برو ، وسیله داری؟ همایون حس میکرد داره با پدر بزرگش حرف میزنه یه لحظه بچه شد سریع بغض کرد و زد زیر گریه و گفت دوستم ، دوستم اقا اشاره کرد همراهانش دویدند سمت چادر و بعد یکیشون صدا زد دکتر...زود بیا اینجا، یه نفر لاغر و قد بلند با یه کت بهاری از میون حاضران دوید رفت توی چادر... ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت پنجم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/406
تپه گرگها پنجم یاسمن هنوز بیهوش بود و همایون در اضطراب سپری میکرد ، دکتر مشغول بود، یکی از همون هیکلیا از چادر اومد بیرون و بیسیمشو در آورد و ارتباط گرفت +میثم میثم میثم @fahvaa