eitaa logo
فحوا(تپه‌ی گرگ‌ها) رمان عاشقانه هوس زندگی
574 دنبال‌کننده
78 عکس
0 ویدیو
6 فایل
فحوا فَحوا یعنی مفهوم؛ مقابل منطوق است. فحوا در اصطلاح اصولیان عبارت است از مدلول التزامی جمله. مراد از مدلول التزامی آن است که لفظ به دلالت مطابقی بر آن دلالت ندارد؛ لیکن به اعتبار اینکه مدلول، لازم مفاد جمله است مدیر: @majd_h1365
مشاهده در ایتا
دانلود
تپه گرگها پنجم یاسمن هنوز بیهوش بود و همایون در اضطراب سپری میکرد ، دکتر مشغول بود، یکی از همون هیکلیا از چادر اومد بیرون و بیسیمشو در آورد و ارتباط گرفت +میثم میثم میثم -میثم جان به گوشم +یه مجروح داریم از نوع گل بانو ، حامی خانم باید امداد بیاد بالا -میثم جان موقعیت +...تپه گرگها، نزدیک موقعیت ۲۴۵ -دریافت شد همایون ترسش بیشتر شد ، اینها چرا این شکلی هستند ، چرا بیسیم دارند، اینجا اسمش تپه گرگهاست🙀، حالا با من چکار میکنند. توی این فکرها بود که اون آقای مهربون که این جمعیت همراهیش میکردند دستشو گذاشت روی شونه همایونو گفت ایشالا چیزی نیست حل میشه ، خیلی نگرانشی ، ایشالا که محرم هستید ، اگرم نه یه وقت بگیرید بیاید دفتر خودم عقدتونو میخونم ، اگر خانواده ها راضی نمیشن بگید کسی را بفرستم راضیشون کنم. همایون هاج و واج نگاهش میکرد ، چی بگه ، چکار کنه، فکر میکرد الانه که بازداشتش کنند ولی با این رفتار مرد مهربون همه معادلاتش به هم ریخته بود. اصلا خودشو برای کتک خوردن از پلیس ، بابای یاسمن و... آماده کرده بود ولی الان قضیه فرق کرده ، این آقا که انگار نظامیه خیلی برخورد خوبی داشت، همایون دلش درگیر این مرد شد ،پیرمرد اجازه خواست گفت؛ ببخشید رفقا میمونن برای کمک رسانی ، ما بریم که از برنامه جا نمونیم... ادامه دارد.. متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت ششم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/408
تپه گرگها ششم همایون هنوزم مبهوت نگاه و کلام اون آقا بود که دو نفر برانکارد به دست از تپه بالا اومدن یکی از افراد دم چادر دوید جلوی راهشون و به سمت چادر هم قدم شدند، برگشت رو به یکی از امدادگران و گفت: با چی اومدین؟ @fahvaa
تپه گرگها ششم همایون هنوزم مبهوت نگاه و کلام اون آقا بود که دو نفر برانکارد به دست از تپه بالا اومدن یکی از افراد دم چادر دوید جلوی راهشون و به سمت چادر هم قدم شدند، برگشت روبه یکی از امدادگران و گفت: با چی اومدین؟ +لانکروز چرا با آمبولانس نیومدین +آمبولانس اینجا میاد؟ چرانیومدین بالا +دیگه نه تا این حد خیلی خب ، یاالله وارد چادر شدند، داشتند دستورات لازم را میدادند؛ دور بیمار را خالی کنید، با تن پایین حرف بزنید، یک عدد پتو و یک عدد ملحفه بیارید و... که یه خانم کیف به دست با لباس سفید ولی چادری هن هن کنان از تپه بالا اومد ، هرچه نزدیکتر میشد غر زدنهایش هم واضح تر میشد؛ مسلمونا این، همش چند قدمه که میگفتید؟ بابا یه هلی کوپتری چیزی ، نفسم در نمیاد ، یکی از اعضا رفت جلو دست زد روی شونه خانوم دکتر و گفت سخت نگیر خانوم دکتر دو قدم راه اومدی یه کم سبک تر میشی. خانم دکتر انگار بخواد ناز بیاد کمی صورتشو برگردوند و گفت : خوبه حالا برای من ورزشکار شدی پرنده مهاجر. خانم دکتر به چادر رسید وارد چادر شد، مستقیم رفت سراغ چشمای یاسمن اونها را با چراغ تست کرد و بعد گوشش را نزدیک دهان یاسمن برد ، با دستش نبض مچ دست یاسمن و بعد گلو و بعد نبض شقیقه یا سمن را اندازه گیری کرد ، کیفش را باز کرد و یه آمپول از توش کشید بیرون و مخلوط کرد و زد به یاسمن بعدم سریعا دستور انتقال دادـ همایون به خودش جرأت داد نزدیک خانم دکتر شد ، ببخشید +بله بفرمایید -حالش چطوره +نبضش خوبه ولی انگار ترسیده برای همین بهش شک وارد شده ، شما شوهرش هستید؟ همایون باخودش طی نکرده بود چی بگه کمی مکث کرد و گفت : نه ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت هفتم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/410
تپه گرگها هفتم همایون با یک نه، سر و ته سؤال خانم دکتر را به خیال خودش جمع کرد ، دکتر با اینکه میتونست ادامه بده ولی دیگه سوالی نکرد و یک لحظه نگاهی به چشمان همایون انداخت و رفت سمت جمع محافظان @fahvaa
تپه گرگها هفتم همایون با یک نه، سر و ته سؤال خانم دکتر را به خیال خودش جمع کرد ، دکتر با اینکه میتونست ادامه بده ولی دیگه سوالی نکرد و یک لحظه نگاهی به چشمان همایون انداخت و رفت سمت جمع محافظان یکی از محافظ ها سریعا در کنار خانم دکتر قرار گرفت ، این همونه که دستشو روی شونه دکتر گذاشته بود و همایون را در فکر فرو برده بود. علیرغم اینکه همایون در محیطی رشد کرده بود که این چیزا براش عادی بود ولی کنجکاو شد که آیا اینها مذهبی هستند یا فقط تیپ مذهبی میزنند، به قول معروف واس ما آره ، دکتر به اون آقا گفت به نظرت چند روز دیگه میای خونه؟ همایون حس کرد باید زن و شوهر باشند، مرد گفت: بیلمیرم جاسوس و لبخندی زد ، دکتر گفت: بیمزه چشمت به دوستات افتاد دوباره خوشمزگیت گل کرد؟ مرد گفت: تو که میری همه چیزو میذاری کف دست مامان اینم روش. همایون یادش به کل کل های خودش و خواهرش افتاد ، آره این از جنس عاشقانه های خواهر و برادری بود نه از جنس معاشقه های همسری. کم کم داشت فراموش میکرد کجا ایستاده که برانکارد حامل یاسمن از کنارش رد شد، سر یاسمن را بسته بودند و ماسک اکسیژن روی دهنش بود، همایون دوباره یخ کرد. نشست روی زانوهاش ، اونقدر بیچارگی توی قیافش موج میزد که اون چند نفر متوجهش شدند و از میون اونها یه مرد با قد متوسط و عینک تقریبا ته استکانی که انگار یه چیزی شبیه جوش یا پینه روی پیشونیش بود اومد نزدیک همایون و پهن شد روی زمین؛ پسرم، چرا دمغی ، حالش خوب میشه. همایون سرشو نمیتونست بالا بیاره، فکر یاسمن داشت داغونش میکرد ، حس کسی را داشت که تو شهر غریب جیبشو زدند بغضشو مثل یه توپ که توی گلوش گیر کرده بود فرو داد و با صدای خیلی لرزون گفت: نمیدونم چیکار کنم و اشک از گوشه چشمش شروع کرد به سرازیر شدن. -پسرم، خیلی دوستش داری؟ همایون به نشانه تأیید سرشو تکون داد و بازم لرزون تر از قبل گفت حالا به خانوادش چی بگم ، بعد با صدای نحیفی که حس میکرد مخاطبش نمیشنوه گفت: حاجی ما اومده بودیم عشق و حال ولی آتش گرفتیم ، همه چیز خراب شد. حاجی گفت: عزیزم خانمت دوست نداشت بیاد؟ نکنه هنوز عقدین و سخت میگیرن برای رفت و آمدتون ، همایون موهای بدنش سیخ شد، انگار آتش دوید توی صورتش و رنگش قرمز شد و با انگشتش شروع کرد با خاک ها بازی کردن. - پسرم فکر میکنم چیزی میخوای بگی که لازم نیست من بدونم ولی دلم میخواد بهت بگم همیشه در زندگیت امانتدار خوبی باش اما اگر چیزی مال تو نیست دست بهش نزن، بعد دستشو گذاشت روی شونه همایون و بلند شد، دستشو دراز کرد به طرف همایون... پاشو پسر جان ، کاریه که شده آدم باید مسئولیت کاری که کرده را بپذیره ، حالا هم وسائلتو جمع کن تا یکی از بچه ها را بفرستم با هم برید بیمارستان دنبال بیمار ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت هشتم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/412
تپه گرگها #قسمت هشتم همایون چادرشو جمع کرد اما نه مثل همیشه ، همینطوری مثل ملافه پیچیدش به هم و انداخت عقب ماشین و بعد خرت و پرت ها را جمع کرد و با یکی از اعضای اون گروه راهی بیمارستان شدند... @motabaderat
تپه گرگها هشتم همایون چادرشو جمع کرد اما نه مثل همیشه ، همینطوری مثل ملافه پیچیدش به هم و انداخت عقب ماشین و بعد خرت و پرت ها را جمع کرد و با یکی از اعضای اون گروه راهی بیمارستان شدند... اعصاب نداشت ، دلش میخواست پشت فرمون یه آهنگی چیزی گوش بده ولی از شخصی که همراهش بود خجالت میکشید ، طرف یه آدم کت و شلواری ، اتو کشیده که مثل چوب نشسته بود روی صندلی و از کل هیکلش فقط لباش تکون میخورد و برای خودش زمزمه میکرد. همایون داشت با خودش کلنجار میرفت که سر حرف را چطور باهاش باز کنه ، احساس کرد طرف همینطور که زمزمه میکنه با دستش آروم و منظم روی پاش ضربه میزنه، زیر چشمی نگاهش میکرد ، چه کارا، یعنی چی ، اگه ترانه میخونی خب بشکن بزن ، دست بزن ، مسخره بازیا چیه درمیاره ، حواسش توی حرف زدن با خودش بود و نفهمید طرف رد نگاهاشو زده ، یه خنده کوچولو نشون همایون داد و گفت چیه بچه هیئتی ندیدی؟ بعد جوری لبخند زد که دندوناش کامل تو قاب دهنش پیدا شد. -هیئتی ، آها از اینا که همش سین سین میکنن مثل دیسکو؟ طرف زد زیر خنده و گفت: همشون سین سین نمیکنن بعضیاشونم پیس پیس میکنن همایون جدی گرفت کمی اخماشو تو هم کرد و گفت پیس پیس چیه -چیزی نیست ولی من سین سین نمیکردم +ببخشید چی میخوندی -اسم من محسنه راحت باش +خوشبختم منم همایونم ،برام سؤال شد چرا میزدی روی پات -خب ما وقتی زبون میگیریم یا برای خودمون روضه میخونیم میزنیم رو پامون +زبون میگیرین؟ چی هست -هیچی ولش کن😂 +اگه چیز باحالی میخوندی بخون من خیلی داغونم وگرنه اجازه بده یه آهنگ بزارم ، حس دارم آخه -حس دارم؟ چی هست +هیچی فکر کنم همون زبون گرفتن شماست، بخون هر چی میخوندی - دپرس نشی ، مداحیه ها +داغون تر از این؟ بخون تو -من آفتابمو تو، برای من قمری ، نبود شرط وفا، بری منو نبری، ای میرم مرو تنها، ای شیرم مرو تنها ، میمیرم ، مرو تنها زمینگیرم ای یارم، مرو تنها ، دلدارم مرو تنها، علمدارم غم نفسهات تو گلومه ، دیگه آفتاب لب بومه کار ما دیگه تمومه... همایون خیلی خوب با شعر ارتباط گرفته بود ، خیلی به دلش چسبیده بود ، باخودش فکر میکرد موسیقی براش این حسو نمیاره ، دلش با کلمه کلمه اش رفت ، محسن دید موقعیت مناسبه هندزفری را از گوشش درآورد و کابل سه ونیم میلیمتری را زد به ضبطِ ماشینِ همایون، عجب حالی .... همایون زد کنار جاده ، گریه میکرد مثل ابری که سنگینی قطرات بارون سنگینش میشه و منتظر بهانه برای باریدنه، چشماش باریدن گرفت... ادامه دارد متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت نهم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/416
تپه گرگها #قسمت نهم همایون هنوز غرق در عزای دلش بود ولی حس میکرد استرسش کمتر شده، واقعا حس خوبی بهش دست داده بود، با همین چند دقیقه گریه خیلی سبکتر شده بود ، با خودش فکر کرد گریه اونقدرم که میگن بد نیست ، همیشه هم افسردگی نمیاره تا واسه چی و کی گریه کنی. @motabaderat
تپه گرگها نهم همایون هنوز غرق در عزای دلش بود ولی حس میکرد استرسش کمتر شده، واقعا حس خوبی بهش دست داده بود، با همین چند دقیقه گریه خیلی سبکتر شده بود ، با خودش فکر کرد گریه اونقدرم که میگن بد نیست ، همیشه هم افسردگی نمیاره تا واسه چی و کی گریه کنی. محسن داشت صداش میکرد؛ همایون ، همایون ، داداش دیر میشه بسه یه کم سبک شدی بزار بقیشو واسه بعد، سرشو از روی فرمون که برداشت انگار فرمون ماشینو آب زدن ، خیس بود. محسن: تو هم اهل دلیا ، فکر نمیکردم اینطوری بسوزی همایون: خیلی داغون بودم ، اصلا این که برام گذاشتی به دلم نشست ، واس همین الان من انگار ساخته شده بود، ببخشید معطلت کردم ، میشه از دوستات آدرس بیمارستانی که ... بیمارستانی که... چی بگه بیمارستانی که ، یاسمنو بردن؟!! زنمو بردن؟!!! نامزد؟!! خانم؟!! عشق؟!! رفیق؟!! -داش بقیشو نمیخواد بگی آدرسو گرفتم اصلا اینا پایه ان که، بهانه دست طرف ندن برای اینکه خودشو لو بده ، اون از حاجی که نگذاشت همایون بگه واس چی دختر مردمو آورده بود اونجا اینم از این. رسیدن بیمارستان ، بخش اورژانس برای همه تقریبا بازه ، دویدن سمت پذیرش همایون: ببخشید یه خانمی را همین الان آوردند اینجا ، ضربه مغزی شده بود خانم منشی پذیرش سرشو بالا نکرد ، همونطوری که مینوشت میکروفونو سمت خودش کشید و دکتر جراح مغز را پیج کرد و بعد گفت امرتون؟ -ببخشید الان یه خانمی را آوردند، ضربه مغزی شده بود ، پشت سرش شکسته بود، کجا بردنش منشی نگاهی به دفترش انداخت و خودکار را مماس با تیغه دماغش گرفت و گفت: سه مورد ورودی با مشخصات ؛خانم ، ضربه مغری ثبت شده ، یکیش اعزامی از کرج هست سن حدودا ۵۴ همینه؟ -نه +دومیش یه خانم جوان بود که فقط نوشته وضعیت کانتیژون ، محل اعزام تپه؟!!! همایون نمیدونست کانفیژون شنیده یا کانتیژون -انگار همینه +شما همراهش هستید؟ -بله +حتما بیاید فرم پذیرش را پرکنید -چشم، چشم؟ بره چی بنویسه ؟ برگشت به محسن بگه که پیداش کرده ، محسن مشغوله، داره با تلفن حرف میزنه، آدرس اتاق احیا را گرفت و رفت زد روی شونه محسن: باید بریم اونطرف ، بردنش اونجا CPR خدایا یعنی چی شده، عجب غلطی کردم ، برای یک لحظه خوشی خودمو بدبخت کردم، همایون داشت توی پاهاش خالی میشد ، یاسمنو روی تخت دوره کرده بودن و هرکدام مشغول کاری بودند ، یکی با دستگاه شوک داشت ضربان یاسمنو بر میگردوند ، یکی آمپول مخصوص را آماده میکرد یکی داشت موهای قسمت شکستگی سر یاسمنو میزد تا برای عمل آمادش کنه. انگار همایون از پشت شیشه اورژانس چیزی شبیه چالش مانکن میدید پرسنل اورژانس مثل مانکن خشکشون زده بود، همایون میخواست داد بزنه زود باشین مریض از دست رفت ، دنیا از حرکت ایستاده بود. محسن همینطور که داشت با تلفن صحبت میکرد حس کرد همایون داره با زانوهاش محکم به در اورژانس میکوبه رفت نزدیک ، آخ همایون ، همایون ، همایون شکه شده بود ، دهنش قفل شده بود ، گردنشو به یک طرف میکشید و چشماش بیشتر سفیدیش پیدا بود ، انگار داشت جون میکند ، محسن سریع خوابوندش کف راهرو و همونطور که همایون بال بال میزد دوید سمت پذیرش. ادامه دار است... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت دهم👇👇👇 https://eitaa.com/motabaderat/418
تپه گرگها #قسمت دهم +کجاست؟ _پشت در CPR رسیدند بالای سر همایون -دکتر جان امانتی مردم از دست نره مصیبت دوتا میشه +چیزی نیست شوکه شده، فشار استرس روش زیاد بوده @motabaderat
تپه گرگها دهم +کجاست؟ _پشت در CPR رسیدند بالای سر همایون -دکتر جان امانتی مردم از دست نره مصیبت دوتا میشه +چیزی نیست شوکه شده، فشار استرس روش زیاد بوده دکتر دستورات مربوطه را صادر کرد و همایون بستری شد، یاسمن هنوز زیر تیغ جراحی برای تخلیه هماتوم داخل سرشه، پلیس برای تحقیقات ابتدایی وارد بیمارستان میشه. از اونطرف به پدر یاسمن که گزارش مفقودی دخترشو داده بوده خبر میدن که دخترت توی فلان بیمارستانه، حالا همه توی بیمارستان جمعند، پلیس ، پدر و مادر و برادر یاسمن منتظر به هوش اومدن دو نفر هستند ، همایون و یاسمن. همایون یکی دوساعت بعد به هوش اومد ولی انگار توی یک استخر آب رهاش کردند، سکوت مطلق را تجربه میکرد ، سقف را میدید، پرستار متوجه به هوش اومدنش شد ، نزدیک شد و صداش زد ، آقای شمسی ، اینو از روی کارت ملیش که همراهش بود خونده بودن ، آقای شمسی. همایون حس میکرد از ته یه تونل دارن صداش میکنن، آاااااااااقـــــایــــ شـــمــــســــیــــ کلمات براش کش میومد ، دکتر وارد اتاق شد ، چشمای همایونو معاینه کرد ، دستور تزریق یک آمپول در سرم همایون را داد ، همایون در قفسی گیر کرده بود که حس میکرد یاسمنم توی همون حالته ، بود ولی نبود ، میشنید ولی عکس العمل نداشت ، آمپول تزریق شد همایون دوباره به خواب رفت. عمل یاسمن تمام‌شده ، یاسمنو به ICU منتقل کردند، اجازه ملاقات نداره ، پزشک قانونی برای بررسی مقدار صدمات وارد آی سیو میشه ، گان میپوشه و بالای سر یاسمنه ، یاسمن خودشو روی تخت میبینه، دکتر داره محل جراحی را بررسی میکنه ، یاسمن درد نداره ، از این ناراحته که چرا اون که شکلش روی تخت دراز کشیده اینقدر داغونه ، صورتش چرا ورم کرده، انگار توی فر پتختنش. همایون خواب یاسمنو میبینه ، یاسمن با یه لباس طوسی رنگ در دوردست خواب همایون ایستاده ، داره همایونو‌نگاه میکنه ، همایون میخواد بره طرفش ولی نمیتونه ، همینطور که تلاش میکنه بره پیش یاسمن گرگا حمله میکنند ، همایون داد میزنه یاسمن ، یاسمن. پرستارا ریختن تو اتاق همایون... بقیه داستان در کانال قرار میگیرد متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت یازدهم👇👇👇 https://eitaa.com/motabaderat/422
تپه گرگها #قسمت یازدهم پرستارها ریختن توی اتاق همایون ، همایون داره داد میزنه، دست و پای همایونو گرفتند ، دکتر میرسه بالای سرش ، آروم باش پسرم ، خواب میدیدی ، همایون رگای گردنش زده بیرون به زور صداش درمیاد یا....س...م...ن ، صدای همایون مثل انفجار یا شاید مثل کشیده شدن یک صندوق میوه روی آسفالت گوش خراشه و محیط را پر میکنه. @motabaderat