eitaa logo
فحوا(تپه‌ی گرگ‌ها) رمان عاشقانه هوس زندگی
582 دنبال‌کننده
78 عکس
0 ویدیو
6 فایل
فحوا فَحوا یعنی مفهوم؛ مقابل منطوق است. فحوا در اصطلاح اصولیان عبارت است از مدلول التزامی جمله. مراد از مدلول التزامی آن است که لفظ به دلالت مطابقی بر آن دلالت ندارد؛ لیکن به اعتبار اینکه مدلول، لازم مفاد جمله است مدیر: @majd_h1365
مشاهده در ایتا
دانلود
تپه گرگها هشتم همایون چادرشو جمع کرد اما نه مثل همیشه ، همینطوری مثل ملافه پیچیدش به هم و انداخت عقب ماشین و بعد خرت و پرت ها را جمع کرد و با یکی از اعضای اون گروه راهی بیمارستان شدند... اعصاب نداشت ، دلش میخواست پشت فرمون یه آهنگی چیزی گوش بده ولی از شخصی که همراهش بود خجالت میکشید ، طرف یه آدم کت و شلواری ، اتو کشیده که مثل چوب نشسته بود روی صندلی و از کل هیکلش فقط لباش تکون میخورد و برای خودش زمزمه میکرد. همایون داشت با خودش کلنجار میرفت که سر حرف را چطور باهاش باز کنه ، احساس کرد طرف همینطور که زمزمه میکنه با دستش آروم و منظم روی پاش ضربه میزنه، زیر چشمی نگاهش میکرد ، چه کارا، یعنی چی ، اگه ترانه میخونی خب بشکن بزن ، دست بزن ، مسخره بازیا چیه درمیاره ، حواسش توی حرف زدن با خودش بود و نفهمید طرف رد نگاهاشو زده ، یه خنده کوچولو نشون همایون داد و گفت چیه بچه هیئتی ندیدی؟ بعد جوری لبخند زد که دندوناش کامل تو قاب دهنش پیدا شد. -هیئتی ، آها از اینا که همش سین سین میکنن مثل دیسکو؟ طرف زد زیر خنده و گفت: همشون سین سین نمیکنن بعضیاشونم پیس پیس میکنن همایون جدی گرفت کمی اخماشو تو هم کرد و گفت پیس پیس چیه -چیزی نیست ولی من سین سین نمیکردم +ببخشید چی میخوندی -اسم من محسنه راحت باش +خوشبختم منم همایونم ،برام سؤال شد چرا میزدی روی پات -خب ما وقتی زبون میگیریم یا برای خودمون روضه میخونیم میزنیم رو پامون +زبون میگیرین؟ چی هست -هیچی ولش کن😂 +اگه چیز باحالی میخوندی بخون من خیلی داغونم وگرنه اجازه بده یه آهنگ بزارم ، حس دارم آخه -حس دارم؟ چی هست +هیچی فکر کنم همون زبون گرفتن شماست، بخون هر چی میخوندی - دپرس نشی ، مداحیه ها +داغون تر از این؟ بخون تو -من آفتابمو تو، برای من قمری ، نبود شرط وفا، بری منو نبری، ای میرم مرو تنها، ای شیرم مرو تنها ، میمیرم ، مرو تنها زمینگیرم ای یارم، مرو تنها ، دلدارم مرو تنها، علمدارم غم نفسهات تو گلومه ، دیگه آفتاب لب بومه کار ما دیگه تمومه... همایون خیلی خوب با شعر ارتباط گرفته بود ، خیلی به دلش چسبیده بود ، باخودش فکر میکرد موسیقی براش این حسو نمیاره ، دلش با کلمه کلمه اش رفت ، محسن دید موقعیت مناسبه هندزفری را از گوشش درآورد و کابل سه ونیم میلیمتری را زد به ضبطِ ماشینِ همایون، عجب حالی .... همایون زد کنار جاده ، گریه میکرد مثل ابری که سنگینی قطرات بارون سنگینش میشه و منتظر بهانه برای باریدنه، چشماش باریدن گرفت... ادامه دارد متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت نهم👇👇👇 https://eitaa.com/fahvaa/416
تپه گرگها #قسمت نهم همایون هنوز غرق در عزای دلش بود ولی حس میکرد استرسش کمتر شده، واقعا حس خوبی بهش دست داده بود، با همین چند دقیقه گریه خیلی سبکتر شده بود ، با خودش فکر کرد گریه اونقدرم که میگن بد نیست ، همیشه هم افسردگی نمیاره تا واسه چی و کی گریه کنی. @motabaderat
تپه گرگها نهم همایون هنوز غرق در عزای دلش بود ولی حس میکرد استرسش کمتر شده، واقعا حس خوبی بهش دست داده بود، با همین چند دقیقه گریه خیلی سبکتر شده بود ، با خودش فکر کرد گریه اونقدرم که میگن بد نیست ، همیشه هم افسردگی نمیاره تا واسه چی و کی گریه کنی. محسن داشت صداش میکرد؛ همایون ، همایون ، داداش دیر میشه بسه یه کم سبک شدی بزار بقیشو واسه بعد، سرشو از روی فرمون که برداشت انگار فرمون ماشینو آب زدن ، خیس بود. محسن: تو هم اهل دلیا ، فکر نمیکردم اینطوری بسوزی همایون: خیلی داغون بودم ، اصلا این که برام گذاشتی به دلم نشست ، واس همین الان من انگار ساخته شده بود، ببخشید معطلت کردم ، میشه از دوستات آدرس بیمارستانی که ... بیمارستانی که... چی بگه بیمارستانی که ، یاسمنو بردن؟!! زنمو بردن؟!!! نامزد؟!! خانم؟!! عشق؟!! رفیق؟!! -داش بقیشو نمیخواد بگی آدرسو گرفتم اصلا اینا پایه ان که، بهانه دست طرف ندن برای اینکه خودشو لو بده ، اون از حاجی که نگذاشت همایون بگه واس چی دختر مردمو آورده بود اونجا اینم از این. رسیدن بیمارستان ، بخش اورژانس برای همه تقریبا بازه ، دویدن سمت پذیرش همایون: ببخشید یه خانمی را همین الان آوردند اینجا ، ضربه مغزی شده بود خانم منشی پذیرش سرشو بالا نکرد ، همونطوری که مینوشت میکروفونو سمت خودش کشید و دکتر جراح مغز را پیج کرد و بعد گفت امرتون؟ -ببخشید الان یه خانمی را آوردند، ضربه مغزی شده بود ، پشت سرش شکسته بود، کجا بردنش منشی نگاهی به دفترش انداخت و خودکار را مماس با تیغه دماغش گرفت و گفت: سه مورد ورودی با مشخصات ؛خانم ، ضربه مغری ثبت شده ، یکیش اعزامی از کرج هست سن حدودا ۵۴ همینه؟ -نه +دومیش یه خانم جوان بود که فقط نوشته وضعیت کانتیژون ، محل اعزام تپه؟!!! همایون نمیدونست کانفیژون شنیده یا کانتیژون -انگار همینه +شما همراهش هستید؟ -بله +حتما بیاید فرم پذیرش را پرکنید -چشم، چشم؟ بره چی بنویسه ؟ برگشت به محسن بگه که پیداش کرده ، محسن مشغوله، داره با تلفن حرف میزنه، آدرس اتاق احیا را گرفت و رفت زد روی شونه محسن: باید بریم اونطرف ، بردنش اونجا CPR خدایا یعنی چی شده، عجب غلطی کردم ، برای یک لحظه خوشی خودمو بدبخت کردم، همایون داشت توی پاهاش خالی میشد ، یاسمنو روی تخت دوره کرده بودن و هرکدام مشغول کاری بودند ، یکی با دستگاه شوک داشت ضربان یاسمنو بر میگردوند ، یکی آمپول مخصوص را آماده میکرد یکی داشت موهای قسمت شکستگی سر یاسمنو میزد تا برای عمل آمادش کنه. انگار همایون از پشت شیشه اورژانس چیزی شبیه چالش مانکن میدید پرسنل اورژانس مثل مانکن خشکشون زده بود، همایون میخواست داد بزنه زود باشین مریض از دست رفت ، دنیا از حرکت ایستاده بود. محسن همینطور که داشت با تلفن صحبت میکرد حس کرد همایون داره با زانوهاش محکم به در اورژانس میکوبه رفت نزدیک ، آخ همایون ، همایون ، همایون شکه شده بود ، دهنش قفل شده بود ، گردنشو به یک طرف میکشید و چشماش بیشتر سفیدیش پیدا بود ، انگار داشت جون میکند ، محسن سریع خوابوندش کف راهرو و همونطور که همایون بال بال میزد دوید سمت پذیرش. ادامه دار است... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت دهم👇👇👇 https://eitaa.com/motabaderat/418
تپه گرگها #قسمت دهم +کجاست؟ _پشت در CPR رسیدند بالای سر همایون -دکتر جان امانتی مردم از دست نره مصیبت دوتا میشه +چیزی نیست شوکه شده، فشار استرس روش زیاد بوده @motabaderat
تپه گرگها دهم +کجاست؟ _پشت در CPR رسیدند بالای سر همایون -دکتر جان امانتی مردم از دست نره مصیبت دوتا میشه +چیزی نیست شوکه شده، فشار استرس روش زیاد بوده دکتر دستورات مربوطه را صادر کرد و همایون بستری شد، یاسمن هنوز زیر تیغ جراحی برای تخلیه هماتوم داخل سرشه، پلیس برای تحقیقات ابتدایی وارد بیمارستان میشه. از اونطرف به پدر یاسمن که گزارش مفقودی دخترشو داده بوده خبر میدن که دخترت توی فلان بیمارستانه، حالا همه توی بیمارستان جمعند، پلیس ، پدر و مادر و برادر یاسمن منتظر به هوش اومدن دو نفر هستند ، همایون و یاسمن. همایون یکی دوساعت بعد به هوش اومد ولی انگار توی یک استخر آب رهاش کردند، سکوت مطلق را تجربه میکرد ، سقف را میدید، پرستار متوجه به هوش اومدنش شد ، نزدیک شد و صداش زد ، آقای شمسی ، اینو از روی کارت ملیش که همراهش بود خونده بودن ، آقای شمسی. همایون حس میکرد از ته یه تونل دارن صداش میکنن، آاااااااااقـــــایــــ شـــمــــســــیــــ کلمات براش کش میومد ، دکتر وارد اتاق شد ، چشمای همایونو معاینه کرد ، دستور تزریق یک آمپول در سرم همایون را داد ، همایون در قفسی گیر کرده بود که حس میکرد یاسمنم توی همون حالته ، بود ولی نبود ، میشنید ولی عکس العمل نداشت ، آمپول تزریق شد همایون دوباره به خواب رفت. عمل یاسمن تمام‌شده ، یاسمنو به ICU منتقل کردند، اجازه ملاقات نداره ، پزشک قانونی برای بررسی مقدار صدمات وارد آی سیو میشه ، گان میپوشه و بالای سر یاسمنه ، یاسمن خودشو روی تخت میبینه، دکتر داره محل جراحی را بررسی میکنه ، یاسمن درد نداره ، از این ناراحته که چرا اون که شکلش روی تخت دراز کشیده اینقدر داغونه ، صورتش چرا ورم کرده، انگار توی فر پتختنش. همایون خواب یاسمنو میبینه ، یاسمن با یه لباس طوسی رنگ در دوردست خواب همایون ایستاده ، داره همایونو‌نگاه میکنه ، همایون میخواد بره طرفش ولی نمیتونه ، همینطور که تلاش میکنه بره پیش یاسمن گرگا حمله میکنند ، همایون داد میزنه یاسمن ، یاسمن. پرستارا ریختن تو اتاق همایون... بقیه داستان در کانال قرار میگیرد متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت یازدهم👇👇👇 https://eitaa.com/motabaderat/422
تپه گرگها #قسمت یازدهم پرستارها ریختن توی اتاق همایون ، همایون داره داد میزنه، دست و پای همایونو گرفتند ، دکتر میرسه بالای سرش ، آروم باش پسرم ، خواب میدیدی ، همایون رگای گردنش زده بیرون به زور صداش درمیاد یا....س...م...ن ، صدای همایون مثل انفجار یا شاید مثل کشیده شدن یک صندوق میوه روی آسفالت گوش خراشه و محیط را پر میکنه. @motabaderat
تپه گرگها یازدهم پرستارها ریختن توی اتاق همایون ، همایون داره داد میزنه، دست و پای همایونو گرفتند ، دکتر میرسه بالای سرش ، آروم باش پسرم ، خواب میدیدی ، همایون رگای گردنش زده بیرون به زور صداش درمیاد یا....س...م...ن ، صدای همایون مثل انفجار یا شاید مثل کشیده شدن یک صندوق میوه روی آسفالت گوش خراشه و محیط را پر میکنه. همایون دست از گریه بر نمیداره ، تازه داغ همه مصیبت روی سینش شروع به سنگینی کرده، پدر یاسمن وارد اتاق شده زل زده به صورت همایون مادرش داخل میشه از اول داره نفرین میکنه ، خدا ازت نگذره ، ایشالا ناموست بیفته دست مردم، ایشالا بی آبرو شی، ایشالا ... ، پدر یاسمن همسرشو در آغوش میگیره ، دعوت به صبر میکنه، سرشو به سینش میچسبونه، مادر یاسمن تو لباس شوهرش گریه میکنه ، ضجه مادرانه میزنه. همایون کم کم متوجه اطراف شده ، تازه فهمیده توی بیمارستانه ، مغزش ریست میشه -ببخشید ، چرا منو اینجا خوابوندین؟ دکتر: چیزی نیست شما نیاز به کمی استراحت داشتین. -کی منو آورده بیمارستان ، علتش چی بوده ، میشه کمی آب بهم بدین؟ دکتر اشاره میکنه، بندها را باز کنن و دست و پای همایونو آزاد بگذارند. همایون روی تختش نشست، لیوان آبو سرکشید، تازه چشمش به چشمان بهت زده و پر سؤال بابای یا سمن افتاد، مردی آرام، لاغر، کم حرف با صورتی کشیده و ته ریش و یک عینک بدون فریم که بیشتر بهش میومد تمام روز سرش تو کتاب باشه. همایون گر گرفت، هنگ کرد نگاهش تو نگاه پدر یاسمن قفل شد، جفتشون نمیتونستن حرف بزنن ، اگر دماسنج تو بدن بابای یاسمن میگذاشتی میدیدی هرلحظه به انفجار نزدیکتر میشه. قرمز شد انگار قرمز شدن اومد تا زیر گردنش ، دهنشو باز کرد و گفت تف به ذاتت بی غیرت بعدشم سرشو کوبید تو چارچوبه در، خون میومد، حالا مصدومین شدن سه تا. +چیزی نیست، خیلی عمیق نیست، حاجی شما دیگه چرا ، اون دوتا کم بودن اضاف شدی بهشون؟ محسن بود که از پشت محکم پدر یاسمنو بغل کرد و بعدم با یک حرکت گذاشتش روی تختی که پرستار اشاره کرده بود پدر یاسمن: شما پدر شدی؟ به دخترت بی حرمتی شده؟ اینا را که نمیفهمی دارم داغ میشم ، گر میگیرم ، نمیتونم تحمل کنم و اشک و صدای خفه غرغر یک مرد حالا اتاقو پر کرد. همایون سرشو انداخت پایین، جرأت نمیکرد سر بلند کنه، خیلی دمق بود،عاقبتش چی میشه؟ افسر پلیس وارد اتاق همایون شد -آقای همایون شمسی؟ همایون نگاهی سریع به افسر پلیس انداخت و کمی خودشو عقب کشید و گفت: خودم هستم، ببخشید اتفاقی برای یاسمن افتاده؟ -اومدم تا اینو از شما بپرسم ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت دوازدهم👇👇👇 https://eitaa.com/motabaderat/424
تپه گرگها #قسمت دوازدهم افسر پلیس اومده بود تا شرح ما وقع را از زبان همایون بشنوه، مادر یاسمن هنوز بین icu و اتاق همایون در آمد و شد بود و گاهی سرکی داخل اتاق میکشید و میگفت : آقای پلیس مدیونی اگر بزاری این بی ناموس فرار کنه ، دختر مظلوم من رفته بود رصد ، پیش این اقا چه می‌کرد ، راستشو بگو چجوری دختر ساده منو گول زدی ، بقیه دوستاش کجا بودند و... @motabaderat
تپه گرگها دوازدهم افسر پلیس اومده بود تا شرح ما وقع را از زبان همایون بشنوه، مادر یاسمن هنوز بین icu و اتاق همایون در آمد و شد بود و گاهی سرکی داخل اتاق میکشید و میگفت : آقای پلیس مدیونی اگر بزاری این بی ناموس فرار کنه ، دختر مظلوم من رفته بود رصد ، پیش این اقا چه می‌کرد ، راستشو بگو چجوری دختر ساده منو گول زدی ، بقیه دوستاش کجا بودند و... سرباز دم در مجبور بود هربار با تشری همراه با احترام به مقام یک مادر دلسوخته مادر یاسمنو از اتاق ببره بیرون. همایون دستاشو روی هم میکشید ، به هم گره میکرد ، لبهاشو میخورد و انگار منتظر لحظه مجازات بود‌. «میشنوم» افسر پلیس بود ، نشسته بود کنار همایون و منتظر بود، همایون گفت: چی بگم شما همه چیزو میدونید + اگر میدونستم اینجا نبودم -از کجا شروع کنم؟ +از اولش، از ابتدای آشناییت با یاسمن طالبی - قضیه به یکسال قبل برمیگرده ، یاسمن برای شرکت در مسابقه اومده بود به هتلی که نزدیک خونه ماست، من و دوستم تو سوئیتم بیکار نشسته بودیم فیلم می‌دیدیم ، دوستم رفت لب پنجره و مشغول تماشای خیابون بود که اتوبوس یاسمن اینا جلوی درب هتل ایستاد. همینکه دخترا ریختن پایین دوستم گفت همایون بیا ببین چقدر حوری اینجاست، لامصبا اومدن عروسی یا المپیاد علمی گفتم: دخترای امروز تا دم درم بخوان برن آرایش میکنن، یک دفعه دوستم صدا زد همایون اونو گفتم: کدوما _اون دختره بین همه اینا چادریه، هم خوشگله هم حجابش عالیه، دوستم دستشو به علامت سوال به چونش گرفت و گفت: همایون توکه مخ زنیت خوبه به نظرت میتونی مخ این دختره را بزنی؟ گفتم: ولش کن یکیم که میخواد پاک باشه تو نمیذاری؟ اون روز رفیقم خیلی رفت رو مخم تا اینکه بالاخره شرط بندی کردیم سر اون دختره، پولش برای من مهم نبود ولی دوستم قضیه شرط بندی را بین دوستامون مطرح کرد و این شد که پای منو بردن روی بیل. خلاصه رفتم تو نخ دختره ، دخترای چادری هم مثل دخترای مانتویی شل و سفت دارند ولی غالبا سفتند و اهل ریسک و تجربه نیستند، خلاصه رفتم تونخشو کم کم باهاش ارتباط برقرار گردم. افسر پلیس که داشت حرفای همایونو مینوشت گفت اینجا خلاصه نداریم، تمام سؤالات تشریحی هستند، چطوری تونستی باهاش ارتباط برقرار کنی، خانواده یاسمن مذهبی هستند و پدر و مادرش اهل مطالعه هستند، از چه راهی وارد شدی اینو بگو.... ادامه دارد متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت سیزدهم👇👇👇 https://eitaa.com/motabaderat/426
#تپه گرگ‌ها قسمت سیزدهم همایون داشت راه‌کار دوستی با یاسمنو میگفت، این راهی هست که خیلی از پسرای امروز برای دوستی با دختران ساده دل ولی اهل مراعات و تدین انتخاب می‌کنند. @motabaderat
گرگ‌ها قسمت سیزدهم همایون داشت راه‌کار دوستی با یاسمنو میگفت، این راهی هست که خیلی از پسرای امروز برای دوستی با دختران ساده دل ولی اهل مراعات و تدین انتخاب می‌کنند. همایون گفت:با پرسنل هتل آشنا بودم گاهی می‌رفتم پیششون، رفتم توی هتل و به مسئول پذیرایی گفتم می‌تونم در تقسیم تغذیه کمک کنم، اونم از خدا خواسته اجازه داد، سینی کیک و آبمیوه را بردم داخل سالن آمفی تئاتر، افتتاحیه برنامه بود، با قیافه مظلوم و سر به زیر همینطور که سینی را می‌‌گردوندم دخترها را زیر نظر می‌گرفتم تا اینکه پیداش کردم. یه دفتر یادداشت کوچولو دستش گرفته بود و داشت از مطالب سخنران نکته برداری می‌کرد، سینی پذیرایی را گرفتم جلوش تا اومد برداره کمی سینی را شل کردم، آبمیوه از دستش افتاد، اومد بَرِش داره سریع گفتم عیبی نداره یکی دیگه بردارید اون کثیف شده. یکی دیگه برداشت، خودمو زدم به خنگی و بهش گفتم ببخشید این همایشه ، سمیناره ، مسابقس یا المپیاده؟ گفت : شما که باید بهتر از من بدونید، مثلا دست اندر کار هستید، گفتم : بابا ما یه گارسون ساده ایم، پذیرایی را تموم کردمو اومدم توی لابی و منتظر فرصت بعدی شدم. وقت استراحت افتتاحیه بود، مهمانها برای پذیرایی به زیر زمین هتل راهنمایی می‌شدند، سریع رفتم نشستم پشت میز راهنمایی میهمانان، با دوستاش اومدن بیرون، زیر نظر داشتمش، دیدم داره میره سمت راه پله، پشت راه پله ازدحام بود، از جمعیت فاصله گرفت و گوشیشو در آورد چک کنه. رفتم جلو و گفتم یه آسانسور اون گوشه هست مخصوص مهمانان vip ، اگر میخواهید با اون برید پایین ولی به کسی نگید، چون رئیسمون دعوام می‌کنه، بعدم ادای آدمای جنتلمن را درآوردمو گفتم میتونم راهنمائیتون کنم؟ افتادم جلو و تا راهروی دوم هتل راهنماییش کردم، دکمه آسانسور را زدم و در که باز شد دکمه زیر زمین را زدم و اومدم عقب ، اینطور دخترا از کسی که حریمشونو نگه دارند خوششون میاد، منم از همین طریق وارد شدم. دیدار بعدی ما برای پذیرایی نهار بود، اومد دم پیشخوان و گفت ببخشید من می‌تونم دوباره از آسانسور استفاده کنم؟ سرم را بلند نکردم یعنی دارم لیست تنظیم می‌کنم ، گفتم آسانسور شماره یک برای همه بازه از اون استفاده کنید، تشکر کرد و رفت ، چند ثانیه بعد برگشت و گفت: ببخشید خیلی شلوغه عجله دارم از آسانسور vip می‌تونم استفاده کنم؟ سرمو بلند کردم، إ شمائید؟ ببخشید حواسم نبود، یکی از کارکنان هتلو صدا کردم گفتم: ایشون آشنای من هستند راهنماییشون کن از آسانسور vip استفاده کنند. کارگر هتل که با هم سر شوخی داشتیم بعد از چند دقیقه اومد و گفت: همایون دیگه قراره کیو رنگ کنی، گناه داره دست از سر این یکی بردار، گفتم نمیشه شرط بستم ، سرشو به نشانه تأسف تکون داد و گفت: گناه داره پاشو می‌خوریا، اینو گفت و رفت. بعد از نهار داشتند می‌رفتند اومد تشکر کنه گفتم ببخشید این فرم نظر سنجی هتله می‌شه پرش کنید؟ خیلی ریلکس گرفت و پرش کرد، گفتم شمارتونو برای قرعه کشی اینجا بنویسید. شمارشو نوشت، چرا اینکارو کرد؟ فکر کردم شماره پدرشه برای اطمینان نیم ساعت بعد از رفتنشون با تلفن هتل زنگ زدم خودش برداشت، گفتم زنگ زدم از حضورتون تشکر کنم ، بدش اومد البته اینطوری به نظر میومد، شب بهش پیام دادم شبتون بخیر، نوشت شما؟ آقای پلیس من یه پسرم ذاتم اینه مثل خروسم دنبال مرغم می‌گردم ، اون چرا به یک پیام ناشناس پاسخ داد؟ نوشتم یه گارسون بیچاره که از داشتن خواهری مثل شما بی بهره است، نوشت لطفا مزاحم نشید، نوشتم چشم ولی حجابتون خیلی زیبا بود، از وقتی دیدمتون عهد کردم دوباره نمازخون بشم ولی اگر بگید برو میرم تو دنیای سیاه خودم و دیگه مزاحم نمی‌شم. پنج دقیقه گذشت پیام نداد، ده دقیقه ، یک ربع ، نیم ساعت، گفتم مخ زنیم غلط بود یک دفعه دیدم پیام داد شما نمازو بخون اگر کمکی خواستید من هستم ولی برای دوستی متأسفم. ادامه دارد... متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی) 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761 قسمت چهاردهم👇👇👇 https://eitaa.com/motabaderat/428
#تپه گرگها قسمت چهاردهم همایون داشت توضیح می‌داد که چطور یاسمن را گرفتار عشق و عاشقی کرده که نگاهش به سمت در گره خورد جایی که پدر یاسمن مات و‌مبهوت ایستاده بود و داشت به قصه همایون گوش می‌داد ، سریع نیم خیز شد که بشینه و با لکنت گفت: سَ....سَ...سلام آقای طـالبی. @motabaderat