eitaa logo
فامنین گرام
2.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
111 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📚با ،(جمعه ها) 📌 (۵۸) 👈محراب سرخ 🔹دو ماهی بود که بابا از جبهه فاصله گرفته بود. او در حقیقت داشت خودش ‌را برای خان هفتم آماده می‌کرد. از روزی که از جبهه برگشته بود، آرام و قرار نداشت. او علّت زمینی ماندنش‌ را در پشت جبهه می‌دانست باید آمادگی بیشتری پیدا می‌کرد. پس بی سر و صدا، راه می‌افتاد از این روستا به آن روستا، از این شهر به آن شهر، از این دیار به آن دیار و با تمام کسانی‌ که فکر می کرد روزی مرتبط بوده و احیاناً حقّی از او به گردن دارد ملاقات می‌کرد و می‌طلبید. اگر پول می‌خواستند، پول می‌داد. اگر می‌گذشتند و حلال می‌کردند، می‌کرد. 🔸بابا، حالا دیگر احساس می‌کرد که سبکتر شده و می‌تواند پرواز کند. حالا دیگر جاذبة زمین در او بی‌تأثیر است. میل و رغبتش به بیشتر از زمین است. دوباره عازم شد. این بار را هم جا گذاشت و رفت. بابا نمی‌خواست کسی‌ را با خودش ببرد. اگر رسول هم می‌خواست، خودش باید می‌رفت. مأموریّتی نیست، الزامی و اجباری نیست، همراه نمی‌طلبد. جانشین و نماینده قبول نمی‌کند. اگر کسی است، خودش باید سفر ‌را آغاز کند. وقتی از او پرسیدند که چرا پسرت‌ را همراه خودت نمی‌بری پاسخ داد: - گذاشتم بماند که به کار کشاورزی‌مان برسد. 🔹بابا در سر راه، هنگامی که از میان مزارع عبور می‌کرد، ده را دید که مشغول کشاورزی است. نزد او رفت و پس از گفتن خسته نباشید و احوالپرسی، به او گفت: - من عازم هستم. اگر برگشتم که در شورای اسلامی روستا در کنار شما خواهم بود. اگر برنگشتم، برادرم مصطفی‌ را به جای من در قرار دهید. او می تواند کمک خوبی برای شما باشد. بعد هم ما را حلال کنید. اگر خوبی یا بدی از ما دیدید به بزرگواری خودتان حلالمان کنید. 🕌 بابا چند روزی در شهر مقدّس قم ماند تا کنار مرقد مطهّر بی‌بی دو عالم سلام‌الله علیها نیروی مضاعف بگیرد و با دعای آن حضرت مقدّمات اعزامش فراهم شود. شب قبل از روز اعزام را در منزل پسرش گذراند. صبح، کمی دیرتر از اذان صبح با صدای ذکر تعقیبات نماز عروسش بیدار شد. از عروسش گله کرد که چرا هنگام اذان صبح بیدارش نکرده. عروسش گفت: - بابا، شما که نمازتان ‌را خواندید و خوابیدید. بابا جواب داد: - آن نماز صبح نبود. نماز دیگری بود. بعد از آن خوابم برده بود که خواب ماندم. 🔻سنگر دیدبانی بابا در ، چشم انتظار بابا مانده بود. انگار که بلوک‌های سیمانی هم یک جورهایی به او عادت کرد بودند. خاک سنگر با بوسیدن کف چکمه‌های بابا بوی کربلا می‌گرفت، به خودش می‌بالید. در مدّتی که بابا در مرخصی بود همه احساس غربت می‌کردند. با رسیدن بابا به منطقه، همه خوشحال شده بودند، رزمنده‌ها، فرماند‌هان، محلّة کوت، تفنگ بِرنو لوله بلند تک نواخت. امّا در آن طرف شط دشمن متجاوز دوباره لباس عزا به تن کرده بود. به آن‌ها هم خبر رسیده بود که بابا دوباره به خط برگشته. همه به هم خبر می‌دادند، هشدار می‌دادند . به همدیگر سفارش می‌کردند که مراقب رفت و آمد‌های خودشان باشند. 🖋🖋🖋 ✍برگرفته از ، (چپقلو) به قلم:استاد 👈تهیه و تنظیم: ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️