هدایت شده از سیدمهدی حسینی رکن آبادی
#یکنکتهازاینمعنی
بخش یکم
در یکی از روزهای مردادماه امسال، در یکی از شهرهای پرشور و شعور شیعی، در جمع شاعران و نوحهسرایان سخنرانی داشتم.
از همان ابتدا که درباره جلسه و موضوع آن با من تماس گرفتند اعتراضم را نسبت به وضعیت برنامهریزی جلسه در سال قبل مطرح کردم و نمیخواستم امسال باز همان تجربه تکرار شود؛ به همین دلیل به دنبال بهانهای میگشتم که جواب رد بدهم.
سال گذشته به عنوان سخنران در جلسه افتتاحیه انجمن ادبیشان دعوت شدم. طبیعتاً لازم بود وقت بگذارم و متناسب با موضوع، مطلب ارزشمند و بکری آماده کنم.
به روش دیگران کاری ندارم، اما معتقدم اگر بخواهم از کارم لذت ببرم، باید برای موضوع، مضمون و قالب اثرم ارزش قائل شوم و از تکرار و درجا زدن بپرهیزم.
با آنکه حدس میزدم هیچیک از مخاطبان آن جلسه، بحثهای پیشین مرا نشنیدهاند، با این حال برای اشباع روحی خود تلاش کردم بحث بدیع و تازهای آماده کنم.
تحمل ۵-۶ ساعت مسیر و همچنین شنیدن شعرهای تکراری و معمولی برخی از شاعران در جلسه، رنجی بود که شبیه آن را بارها تجربه کردهام و بر این باورم که باید با آن کنار آمد.
نکته غیر قابل تحمل و تعجببرانگیز این بود که، مجری برنامه - که جلسه شعرخوانی شاعران هیئتی را با «شو» تلویزیونی اشتباه گرفته بود - پس از معرفی من تأکید کرد که ایشان قرار است ۱۰ دقیقه صحبت کند!
٩٠ دقیقهای که مسئول جلسه از من خواسته بود، کجا و ١٠ دقیقه کجا؟
با آنکه اهل گله نیستم و شکایت را سیره انسانهای ضعیف میدانم، با این حال هنگام ارائه بحث به تعریض، موضوع را مطرح کردم و گفتم که قرار سخنرانی من ۱۰ دقیقه نبوده است؛ ظاهراً ناهماهنگی یا اعمال نظر در این برنامه شده است! که جناب مجری به خود آمد و فیالمجلس بر زمان سخنرانی من افزود! اما من با همان ۱۰ دقیقه صحبت کنار آمدم و عطای وقت اضافه را به صاحبش بخشیدم!
امسال که برای جلسه دعوت شدم، تمام آنچه را نوشتم و خواندید، در ذهنم مرور شد! به همین دلیل، تمایلی به حضور نداشتم؛ شاید این ذهنیت نیز برای دعوتکننده پیش آمد که شاید دارم بر مبلغ میافزایم! اما آنان که مرا میشناسند میدانند، هیچگاه برای حضور در جلسات شرط و شروطی نمیگذارم و به خلاف بسیاری از شاعران و سخنرانان، معمولاً مؤمنانه تسلیم برنامه از پیشتعیین شده هستم.
با آنکه اصلاً نمیخواستم در این جلسه شرکت کنم، نمیدانم چه قدرت برتری در کار بود که مرا وادار به پذیرش نمود! شاید دوستی همراه با ارادت من به مداح آن هیئت ـ که از دل آن هیئت او چنین انجمن شعری برآمده است ـ مرا به این تصمیم واداشت.
ادامه دارد...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
@smahdihoseinir
#تاریخ_شفاهی
#من_و_شعر
#آسیب_شناسی
هدایت شده از سیدمهدی حسینی رکن آبادی
#یکنکتهازاینمعنی
بخش دوم
در جلسه هماهنگی با مسئولان جوان جلسه، متوجه شدم که تمام بار سنگین برنامهریزی و برگزاری جلسه بر دوش دو یا سه شاعر جوانِ هیئتی، عاشق خدمت و پرتلاش است.
خستگی و امید در چهرهشان حکایت داشت از دشواریهای کار برگزاری این همایش، فراخوان شعر و دعوت از سخنران و شاعر مهمان و... براحتی میشد حدس زد که چه «نه»های بزرگی احتمالاً شنیدهاند، یا انتظارات بیجای برخی از شاعران و سخنرانان را تحمل کردهاند...
خستگی و صبوری از تمام وجودشان میبارید و من با دیدن حال و هوای آنان، به آنهمه توفیق و حال و هوای معنویشان سخت غبطه خوردم.
انگیزه من برای سنگ تمام گذاشتن در سخنرانی، مثل همیشه فراوان بود و وقتی این اشتیاق و همت جوانان را دیدم، فراوان و فراوانتر شد.
در مسیر راه، درباره جلسه پرسیدم، متوجه شدم که نه فقط شاعران شهر، که از همه کشور در این جلسه حضور دارند؛ حدود ۴۰ نفر از شاعران؛ اما چرا فقط ۴۰ نفر شرکتکننده؟
به محض ورود به جلسه، شگفتیهایم افزونی یافت. از هر سمتی یکی از شاعران همشهریام به سراغم میآمد. در لابلای سلام و احوالپرسیها، به دنبال پاسخ این پرسش بودم که این همه شاعر قمی در اینجا چه میکنند؟
چرا سهم شاعران قم حدود یکچهارم از کل شرکتکنندگان شده است؟
موضوع همایش برایشان جذابیت داشته؟
رسانه میان آنان قویتر و اثرگذارتر است؟
پرکارتر از دیگر شاعرانند؟
یا دلایل دیگر وجود دارد؟
و یک سؤال مهم و تأملبرانگیز:
سهم شاعران قمی از آن شعرهای ضعیف که به این کنگره ارسال شده، چقدر است؟
یعنی شعر قم تا این حد افول پیدا کرده و نازل شده است؟
با دیدن برخی از شاعران قمی در جلسه، به این نتیجه رسیدم که کلاً باید موضوع بحث را عوض کنم، درست مثل سال قبل، که ۹۰ دقیقه سخنرانی به ۱۰ دقیقه سخن تبدیل شد! حالا باید موضوع بحث تغییر میکرد، شاهد مثالها و مباحث مرا بسیاری از شاعران قمی بارها شنیدهاند، هرچند بسیاری از آنها نسبت به این مباحث بیتوجه بوده و هرگز آنها را به کار نبستهاند؛ با این حال، باید به وظیفه خود میاندیشیدم.
تأخیر در شروع جلسه، لحظه بهلحظه مرا نگرانتر میکرد؛ چون پس از برنامه من قرار بود دو برنامه سخنرانی دیگر هم برگزار شود!
اما قرار ساعت ۸ شروع جلسه کجا و ساعت ۹:۱۷ دقیقه کجا؟ به دلایل تأخیر کاری ندارم، اما حدس میزدم یکی از دلایل آن دیر آمدن برخی شعرا بوده است.
مواجهه با برخی شاعران کنگرهباز، حس خوب حضور در جلسات شعری را از من میگیرد.
برای همه شاعران احترام ویژهای قائلم، چه برسد به شاعران ولاییسرا؛ اما با آن گروه از افراد مشکل دارم که استعداد و هویت شعری خود را پای اثری میریزند که به آن چندان اعتقادی ندارند و صرفاً برای دریافت جایزه میلیونی، تبدیل میشوند به کارخانه شعرسازی!
به نظرم این کار، هویت اقتصادی و تجاری دارد تا هویت ادبی!
هیچگاه این قصه را فراموش نمیکنم، روزگاری با یکی از شاعران همسفر بودم؛ از جلسه اختتامیه یک همایش برمیگشت با یک جایزه پر و پیمان! اما حاضر نشد شعرش را برای من و همسفران بخواند... دلیلش مشخص بود!
گفتنی است هرچند شعر شاعران قم در این عصر بشدت افول پیدا کرده، اما مرام و اخلاق شاعران قمی قابل دفاع است است و بحمدالله برای شئون شعر، هنوز آیین و حریم خاصی قائلند. امیدوارم این حیای اجتماعی و فرهنگی دوام و قوام یابد.
این روزها بخشی از زندگی من با کلنجار و حیرت در عرصه شعر میگذرد، اینکه چرا برخی شاعران به سودای نام و نان، چوب حراج بر همه ارزشها زدهاند؟
و چرا عرصه شعر ولایی را جولانگاه خود ساختهاند؟
سخت در حیرتم که چگونه مراکز فرهنگی تاکنون بر این ابتذال و خطرات میدانداری این افراد در عرصه شعر درنگ نکرده و عواقب و نتایج آن توجه نداشتهاند؟
ادامه دارد..
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
@smahdihoseinir
#تاریخ_شفاهی
#من_و_شعر
#آسیب_شناسی
هدایت شده از سیدمهدی حسینی رکن آبادی
#یکنکتهازاینمعنی
بخش پایانی
این کلنجار و حیرت، در هنگام سخنرانی شکل دیگری یافت. برخی از اعضای حاضر جلسه تفسیر دقیق اما تلخ از این مصراع سعدی بودند: «من در میان جمع و دلم جای دیگر است!»
یکی از شاعران که سالهای سال مرا میشناسد و در جلسات و کلاسهای من در قم حضور یافته و من به خاطر حضور امثال او، موضوع بحث را عوض کرده بودم، با بیرحمی تمام، در طول سخنرانی مشغول گفتگو با بغل دستیاش بود...
نمیدانم کدام تعبیر بهتر است؟ بیادبی؟ یا بیانگیزگی؟ یا همان بیرحمی؟ خب، برادر/ خواهر محترم! اگر از نظر شما تاریخ مصرف من تمام شده، یا حوصله شنیدن بحث نداری، میتوانی محترمانه از جلسه بیرون بروی!
غفلت و جهل، چه بلایی سر شعور انسان میآورد!
امواج این جمله در آن لحظه، دائم به شکل سینوسی درسرم جزر و مد داشت و ساحل آرامش مرا تبدیل میکرد به دریایی طوفانی و پر جوش و خروش...
با وجود تمام این کلنجارها سعی کردم در هنگام صحبت، بر پریشانیام غلبه کنم.
سؤالات زیادی ذهن مرا به خود درگیر کرده بود...
مسئولان جلسه گناهی نداشتند، اما واقعاً کسی نبود به آنان بگوید که چرا برای شاعران اینچنینی، این همه برنامه چیدهاید؟
مگر تجربه نخستتان است؟
باور کنید حضور بعضی از اینان در جلسات عمومی، معمولاً برای دید و بازدید است، نه برای آموختن!
بدبینانه سخن نمیگویم، عملکرد این شاعران تاجر و به بیان بهتر، تاجران شعر، نشان از همین واقعیت تلخ دارد.
اگر این جماعت، اندکی با خودِ واقعیشان لحظهای خلوت کنند، وجدانشان به آنان تلنگر خواهد زد و آنان را به این باور خواهد رساند که حالا که میلیونمیلیون تومان برای برگزاری این سنخ جلسات هزینه میشود، از فرصت پیشآمده استفاده کنند، شاید و احتمالاً جملهای و عبارتی، حتی از دهان من - که از نظر آنان تاریخ مصرفم تمام شده - خارج شود و شعر و حتی نگرش آنان را تغییر دهد!
راز اینکه سالهاست شاعران در همین سطح فکری ماندهاند، ظاهراً همین نکته است؛ زیست شاعرانه و خلوت و سلوک شعری به گعدههای شعری و دیدار خوش و بش تبدیل شده است...
بی آنکه با برخی شاعران همشهری خداحافظی کنم، از جلسه بیرون زدم...
اگرچه از آتش دل چون خم می در جوشم، اما سالهاست مُهر بر لب زده، خون میخورم و خاموشم ... و اگر امروز، به خلاف رویه همیشگی، تجربه تلخ ۹۰ دقیقه حضور نفسگیر در آن جلسه را در قالب تاریخ شفاهی نوشتم، فقط به این دلیل است که نجوایی کنم در گوش آنانی که خالصانه و با عشق و انگیزهای غیرقابل وصف، با اتکا بر عنایات اهل بیت (علیهمالسّلام) و کمکهای مردمی، فراخوان شعر برپا میکنند. و الا وقت گذاشتن برای شاعرانی که صفات و رفتارشان شرح شد، و نقد شعر و مرام و شعورشان، خطایی عظیم است و من سالهاست از این ثواب عظیم توبه کردهام...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
@smahdihoseinir
#تاریخ_شفاهی
#من_و_شعر
#آسیب_شناسی
هدایت شده از سیدمهدی حسینی رکن آبادی
#یک_نکته_از_این_معنی
سال ١۴٠٠ بود یا ١۴٠١ (و احتمالاً پساکرونا)، دقیق یادم نیست، با تعدادی از شاعران اهل بیت قرار گذاشتیم که در آستانه غدیر، پای درس تاریخ بنشینیم و از محضر حجتالاسلام میرزامحمدی بهره ببریم.
دو سه بار این جلسه برگزار شد؛ حیف که دوام نیافت... اما همان جلسه، برکات بسیاری داشت؛ بخصوص دریافت یک نکته مهم، که از رهگذر بیتی از غزل آقای مجتبی خرسندی و تحلیل آقای میرزامحمدی نصیبمان شد:
«به این سؤال فقط «عَمروْ» میدهد پاسخ
که در مبارزه غیر از تو پهلوانی نیست
هزارویک شب اگر «لیلةُالمَبیت» شوند،
کسی بهجز تو مهیای جانفشانی نیست»
شاهد بحث، بیت دوم است که بظاهر، اغراق سادهای دارد؛ اما در حقیقت، برگرفته از یک مضمون بلند و یک حقیقت تاریخی است، که تا آن لحظه از آن بیخبر و غافل بودم.
حجتالاسلام میرزامحمدی از آقای خرسندی پرسید: «شاعر! این بیت هزار و یک شب خفتن در بستر پیامبر را دانسته و آگاهانه به کار بردی؟»
پاسخ او منفی بود و شاید پاسخ جمع به این سوال همین بود!
بیت، راز شگفتی داشت و احتمالاً همه آن جمع چون من از آن بیخبر بودند.
هرچند اکثر آن جمع میدانستند که پیش از شب اول ربیعالاول، حضرت مولا امیرالمؤمنین (صلوات اللّه علیه) به تدبیر پدر بزرگوارشان حضرت ابوطالب (سلام اللّه علیه) در تمام سه سال زندگی در حصار «شعب ابیطالب» هر شب با هدف حفظ جان حضرت پیامبر ( صلی اللّه علیه و آله و سلّم) در بستر ایشان خفته است؛ اما در آن لحظه، با یک حساب سرانگشتی و با نگاهی تحلیلمحور به این نکته مهم رسیدیم و متوجه شدیم که «لیلةالمبیت» نه یک شب، که بیش از هزار شب بوده است.
این خاطره مختصر و بظاهر کوچک و کماهمیت در ذهن من حاوی درنگها و نهایتاً درسهای فراوانی بوده است.
نکته اول، ضرورت ثبت تجربیات، و سپس به ودیعت نهادن آن برای آیندگان است.
نگارش تاریخ شفاهی، نتایج و برکات فراوانی دارد، از جمله: ثبت و ماندگاری خاطرات، مستند کردن تاریخ، ارائه گزارش به آیندگان بر اساس یک مسئولیت فرهنگی، با هدف برجستهسازی ضعفها و قوتها، تبیین فرصتها و عبرتها، و...
نکته دوم اینکه، با همان یک بیت و تذکار کارشناس تاریخ، اکثر شاعران حاضر در جلسه به این باور رسیدند که اولاًّ،
شناخته دقیقی از تاریخ ندارند،
و ضرورت دارد ضمن واکاوی زوایای مختلف تاریخ اسلام، پای مکتب تحلیل تاریخ، زانو بزنند؛
و ثانیاً اینکه،
درست است که طبق الطاف رحیمانه الهی، الهام شاعرانه در شعر شاعران موضوعیت دارد و شاعران اهل بیت، اکثراً مؤیّد به روح القدسند - همانگونه که آن بیت مجتبی خرسندی مصداق عنایت بود - اما چقدر خوب است که شاعر در کنار الهامهای رحمانی، از بهرههای معرفتی نیز همواره پُرنصیب باشد و در شعر خود همواره آن را متجلی سازد و انعکاس دهد.
جناب حجتالاسلام میرزامحمدی یک سؤال بیشتر مطرح نکرد، اما اگر اهل درنگ و دقت باشیم میتوانیم در پاسخ به همین سؤال، عرصهها و میدانهای دیگری را دَرنوَردیم و افقهای فکری دیگری کشف کنیم.
آنچه نوشته آمد، حاصل درنگهای صاحب این قلم بود و امیدوارم دیگران نیز بر نکات معرفتی و حتی فنی پیرامون شعر، درنگ داشته باشند و با ثبت رویدادها و خاطرات و تحلیلها، تصویری واقعی و شفاف از حقیقت شعر امروز برای تاریخ و آیندگان ترسیم کنند.
شعر شاعران و نیز ثبت خاطرات شفاهیشان در حکم دو بال برای سیر در مسیر شناخت شعر هر دوره است. بیگمان از این طریق است که آیندگان و شعرپژوهان میتوانند تصور کنند که شعر آیینی و ولایی عصر ما در کدام نقطه از زمانه خود ایستاده بوده و تا فتح قلهها فاصلهای داشته است یا خیر؟
امیدوارم تاریخ، درباره شاعران ولاییسرا، همواره قضاوت خوبی داشته باشد.
#لیلةالمبیت
#تاریخ_شفاهی
#شعر_ولایی
#زیبایی_شناسی
#آسیب_شناسی
@smahdihoseinir
هدایت شده از مجتبی خرسندی
بهنام حضرت صاحبسخن
«یاران امیر»
#تاریخ_شفاهی
✍در همانحالتی که محو صدای دلنشین سنجها و دمّامها شده بودم، از موتور پیاده شدم. بیاختیار موبایلم را از جیبم درآوردم و شروع به فیلمبرداری کردم. نگاهم به این تصویر بود، اما ذهنم جلسات قبلی را مرور میکرد. از اوایل سال گذشته که به لطفومدد حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام قرعه بهنام من کمترین خورده بود تا خادم این جلسه باشم، امروز برای اولینبار بود که بهعنوان مهمان در مراسم شرکت کرده بودم.
✍چهاردهمین نشست ماهانه شعر #مدح_امیر را نوجوانانی برگزار میکردند که مطمئنم شور و شوق و هیجانشان چندین برابر امثال من بود. قرار بود از صفر تا صد ماجرا با خودشان باشد. کلّی هم تدارک دیده بودند. از دستهی دمّامزنی ابتدای مراسم گرفته تا اجرای برنامههای متنوع و تبلیغات نفربهنفری که از مدتها قبل شروع کرده بودند. همینکارها با چاشنی اخلاص و پاکیشان باعث دعوت شدن مهمانهای مختلف و جدید بهمراسم شده بود.
✍من هم سعی کردم از این فرصت کمال استفاده را ببرم. دفترچه و خودکارم را برداشتم و گزارشی لحظهبهلحظه با تمام جزئیات -اعم از؛ نام اجرا کنندهها، نام شاعرهای اشعاری که میخوانند، مصرع اول شعرها، حالوهوای حاکم بر جلسه در لحظات مختلف برنامه و اتفاقات حاشیهای- برای خودم ثبت کردم، که اگر بنا بود آن را بنویسم احتمالا خواندنش از حوصلهی خیلی از عزیزان خارج بود. به همین دلیل سعی کردم به یادداشتی کوتاه بسنده کنم، امیدوارم که خواندنی هم باشد.
✍بچهها برای مراسم هرکاری که از دستشان برآمده بود، انجام داده بودند تا جلسه بهبهترین نحو ممکن برگزار شود. از انتخاب هوشمندانه آیات قرآن توسط قاری با آن تلاوت زیبایش گرفته تا اجراهای ترکیبی، شعرخوانیهای جذاب و مداحیهای اصولی. نمایش کوتاه بسیار خوبشان در قالب تئاتر زنده نیز بخش دیگری از برنامه بود که بهمناسبت ایّام، قسمتی از تاریخ واقعهی اسارت آلالله در دروازهی ساعات شام را روایت میکرد.
✍ برای من اما زیباترین لحظهی این برنامه آنجا بود که بدون هماهنگی قبلی نامم را صدا زدند تا بار دیگر توفیق شعرخوانی در این مراسم را داشته باشم. خداراشکر که مثل هربار با آمادگی قبلی وارد جلسه شده بودم. بعد از شعرخوانی، سرگرم امور اجرایی برنامه شدم، اما تمام فکر و ذهنم درگیر مراسم بود و لحظهبهلحظهاش را دنبال میکردم. اواخر برنامه بود. اما پایان ماجرا...، نه!
✍چندنفر از بچههایی که شاید به علت کمبود وقت برنامه، به آنها نوبت اجرا نرسیده بود، بهصورت خودجوش دور حوض وسط بنیاد امامت شروع به همخوانی کردند. کمکم بقیه افراد نیز بهجمع آنها پیوستند. بچهها با هم زمزمه میکردند؛
تا شنیدم از، زبون مادرم؛ حسین
یاد گرفتمو، اسمتُمیبرم حسین
آب که میخورم، میگه بگو؛ سلام حسین
آقای بامرام حسین
آقای تشنهکام حسین...
✍ این اتفاق آخر، از چندجهت برای من حتی شاید بیشتر از توفیق شعرخوانی خودم زیبایی و اهمیت داشت؛
_ اول این که بچهها بعد از آن همه زحمتی که برای برگزاری مراسم کشیده بودند و آن همه خستگی اجرای این مراسم فوقالعاده، بازهم طوری با تمام انرژی نوکری میکردند که انگار ابتدای برنامه بود.
_ دوم این که برنامهی آخر جزء برنامههای جلسه نبود و اصطلاحاً بهصورت کاملا دلی شکل گرفته بود و اخلاص در چهرهی بچهها موج میزد.
_ و آخر این که چندسال پیش در ایام کرونا، وقتی داشتم این شعر را برای نماهنگی مینوشتم، اصلا فکرش را هم نمیکردم که قرار است روزی در اینچنین جمع باصفایی همهی بچهها آن را از حفظ بخوانند و سینه بزنند و اشک بریزند؛
ما نسل فاطمی توایم
سربندمون به نام توئه
آقا بیا که شیعه هنوز
منتظر قیام توئه...
اللهم عجّل لولیک الفرج
#مجتبی_خرسندی
کانال اشعار و نوشتههای مجتبی خرسندی؛
@Mojtaba_khorsandi
بهنام حضرت صاحبسخن
«بابا احد»
#تاریخ_شفاهی
✍ اولینبار از زبان برادر شاعرم آقا سیدحسین متولیان شنیدم. زمانی که اواخر مهرماه ۱۳۹۷ برای شرکت در سیوسومین دوره شب شعر عاشورایی شیراز، عازم حرم سوم اهلبیت علیهمالسلام شده بودیم. از فرودگاه بهمقصد منزل قدیمی حاجفرهنگ حرکت کردیم. نزدیک خانه، پیرمردی با قامتی استوار و چهرهای مهربان به استقبالمان آمد. همه به او احترام میگذاشتند و جملهای تکرار میشد؛
« #بابا_احد سلام... »
✍ آنموقعها نمیدانستم که چرا ندیده و نشناخته، حس میکنم انقدر این مرد را دوست دارم. حس میکردم بارها و بارها او را دیدهام و طعم مهربانی و محبتش را چشیدهام. جلو رفتم و به پیروی از دوستانم به بابا احد سلام کردم. وقتی که بهگرمی مرا در آغوش گرفت، فهمیدم این حس دوطرفه بودهاست. او نیز طوری بهمن محبت میکرد که انگار نه انگار این اولین بار است که مرا میبیند. خوشحال بودم؛ از اینکه توانسته بودم در دل بزرگش جایی برای خودم باز کنم.
✍همه در ایوان حیاط بزرگ خانه نشستیم.
بابا احد روی صندلی سادهای نشست و شروع به صحبت از گذشتهها کرد. در حین حرفزدنش، یکبهیک حال و احوال همه را میپرسید. سراغ نیامدهها را میگرفت، یاد گذشتگان را زنده میکرد و صحبت از پیران و جوانانی میکرد که به واسطه شبشعر عاشورا با آنها دیدار داشته و اشعارشان را شنیده بود. لابهلای صحبتهای گرم و گیرایش، گاه چندلحظهای را عمیقاً به فکر فرو میرفت. لبخندی میزد و دوباره مطلب را ادامه میداد.
✍ گاه حرفهایی میزد و اشعاری میخواند که خنده را مهمان لب جمع میکرد و گاهگاه با بُغض ابیاتی را زمزمه میکرد یا خاطراتی میگفت که آغازگر گریهی حاضران میشد. گریه! بله گریه! اما گریهای که فقط برای مصائب اهلبیت علیهمالسلام بود. از هر دری سخن میگفت، اما همهی این درها ختم به یک باب میشد؛ باب الحسین علیهالسلام. درباره همهی افراد منتسب به اهلبیت علیهمالسلام، ابیات یا اشعاری در حافظه داشت. میخواند و حرارات مجلس بیشتر از پیش میشد.
✍من که آنروزها برای اولینبار توفیق حضور در این جمع بینظیر را پیدا کرده بودم، مات و مبهوت به این صحنهها نگاه میکردم و سعی میکردم از لحظهلحظهی بودنم در این جمع استفاده کنم. شاید نمیدانستم که قرار است سالهای بعد، آنچنان دلتنگ این جمع بشوم که این دلتنگی را فقط برای سفر کربلای اربعین در وجودم حس کرده باشم.
✍ بابا احد صحبت میکرد، شعر میخواند، گاهی هم سکوت میکرد و لبخند میزد. اما محور همه این حرکات خودش بود. چون راحت میشد بفهمی که هم سکوتش معنا دارد، هم حرف زدنش و هم حتی لبخندهای بهظاهر سادهاش. و در همهی این احوال دوستداشتنی بود، همچنان که هنوز که هنوز هم هست.
✍ بار بعدی که توفیق دیدار نصیبم شد، دی ماه سال ۱۴۰۰ بود و اختتامیه کنگره ملی شعر فاطمی «درسایهسار طوبی» نیریز.
ظهر بود و وقتی وارد حیاط رستوران شدم، فهمیدم که هنوز محل اسکان را تحویل نگرفتهاند. یکراست به نمازخانهی کوچک و سرد گوشهی حیاط پناه بردم. سرمای دی ماه را با سنگهایی که بر دیوارهایش جا خوش کرده بودند دوبرابر به تن آدم هدیه میکرد. تازه فهمیدم دو مهمان دیگر هم آنجا هستند؛ یک شاعر جوان دوستداشتنی و یک پیر دوستداشتنیتر. آن جوان هادی فردوسی بود و آن پیر بابا احد. صحبت کردیم و شعر خواندیم. کمکم گرمای همیشگی صحبتهای شیرین بابا احد -آنهم با آن لهجهی شیرین شیرازی- سرمای نمازخانه را از یادمان برد.
✍ بابا احد از خاطرات سفر حج میگفت. من هرگز این سفر را تجربه نکردهام -اللّهم الرزقنا-، اما حس میکردم در لحظهلحظهی آن حضور داشتهام. حسی عجیب، جذاب و البته کمی نگرانکننده. از این جنس نگرانیها که مبادا عمر بگذرد و نتوانم این لحظهها را زندگی کنم. سراپا گوش بودم. میشنیدم، لذت میبردم و سعی میکردم یاد بگیرم. به نظرم بابا احد این حالات مرا خودش در اولین دیدار از چهرهام خوانده بود. چون از همان موقع بود که هروقت و هرجا توفیق دیدار دست میداد، برایم شعرها میخواند و خاطرهها میگفت و صحبتها داشت. شاید هم به این دلیل بود که احساس میکرد ممکن است این تجربههای گرانبها روزگارانی به درد من -این دانشآموز کلاس اول شعر- که جوانم و تشنهی آموختن، بخورد. برایم میگفت، بدون اینکه از او خواسته باشم و کریم یعنی این.
✍حالا قرار است مراسم بزرگداشتی برای این مرد عزیز و مهربان برگزار شود. چقدر حسرت میخورم که بُعد مسافت -البته علیالظاهر- سد راهم میشود، تا نتوانم در این مجلس حضور داشته باشم. اما خداراشکر که قلم و زبانم کار میکنند و میتوانند حسی را که در دل دارم از این مسافت دور، با صدای بلند بهگوش او برسانند؛
سلام و ارادت. خیلی مخلصم
عمرت بلند و باعزت بابااحدجان.
#مجتبی_خرسندی
#یادداشت_ادبی
کانال #فراخوان_شعر در ایتا؛
@Farakhanesher
هدایت شده از فراخوان شعر
بهنام حضرت صاحبسخن
«بابا احد»
#تاریخ_شفاهی
✍ اولینبار از زبان برادر شاعرم آقا سیدحسین متولیان شنیدم. زمانی که اواخر مهرماه ۱۳۹۷ برای شرکت در سیوسومین دوره شب شعر عاشورایی شیراز، عازم حرم سوم اهلبیت علیهمالسلام شده بودیم. از فرودگاه بهمقصد منزل قدیمی حاجفرهنگ حرکت کردیم. نزدیک خانه، پیرمردی با قامتی استوار و چهرهای مهربان به استقبالمان آمد. همه به او احترام میگذاشتند و جملهای تکرار میشد؛
« #بابا_احد سلام... »
✍ آنموقعها نمیدانستم که چرا ندیده و نشناخته، حس میکنم انقدر این مرد را دوست دارم. حس میکردم بارها و بارها او را دیدهام و طعم مهربانی و محبتش را چشیدهام. جلو رفتم و به پیروی از دوستانم به بابا احد سلام کردم. وقتی که بهگرمی مرا در آغوش گرفت، فهمیدم این حس دوطرفه بودهاست. او نیز طوری بهمن محبت میکرد که انگار نه انگار این اولین بار است که مرا میبیند. خوشحال بودم؛ از اینکه توانسته بودم در دل بزرگش جایی برای خودم باز کنم.
✍همه در ایوان حیاط بزرگ خانه نشستیم.
بابا احد روی صندلی سادهای نشست و شروع به صحبت از گذشتهها کرد. در حین حرفزدنش، یکبهیک حال و احوال همه را میپرسید. سراغ نیامدهها را میگرفت، یاد گذشتگان را زنده میکرد و صحبت از پیران و جوانانی میکرد که به واسطه شبشعر عاشورا با آنها دیدار داشته و اشعارشان را شنیده بود. لابهلای صحبتهای گرم و گیرایش، گاه چندلحظهای را عمیقاً به فکر فرو میرفت. لبخندی میزد و دوباره مطلب را ادامه میداد.
✍ گاه حرفهایی میزد و اشعاری میخواند که خنده را مهمان لب جمع میکرد و گاهگاه با بُغض ابیاتی را زمزمه میکرد یا خاطراتی میگفت که آغازگر گریهی حاضران میشد. گریه! بله گریه! اما گریهای که فقط برای مصائب اهلبیت علیهمالسلام بود. از هر دری سخن میگفت، اما همهی این درها ختم به یک باب میشد؛ باب الحسین علیهالسلام. درباره همهی افراد منتسب به اهلبیت علیهمالسلام، ابیات یا اشعاری در حافظه داشت. میخواند و حرارات مجلس بیشتر از پیش میشد.
✍من که آنروزها برای اولینبار توفیق حضور در این جمع بینظیر را پیدا کرده بودم، مات و مبهوت به این صحنهها نگاه میکردم و سعی میکردم از لحظهلحظهی بودنم در این جمع استفاده کنم. شاید نمیدانستم که قرار است سالهای بعد، آنچنان دلتنگ این جمع بشوم که این دلتنگی را فقط برای سفر کربلای اربعین در وجودم حس کرده باشم.
✍ بابا احد صحبت میکرد، شعر میخواند، گاهی هم سکوت میکرد و لبخند میزد. اما محور همه این حرکات خودش بود. چون راحت میشد بفهمی که هم سکوتش معنا دارد، هم حرف زدنش و هم حتی لبخندهای بهظاهر سادهاش. و در همهی این احوال دوستداشتنی بود، همچنان که هنوز که هنوز هم هست.
✍ بار بعدی که توفیق دیدار نصیبم شد، دی ماه سال ۱۴۰۰ بود و اختتامیه کنگره ملی شعر فاطمی «درسایهسار طوبی» نیریز.
ظهر بود و وقتی وارد حیاط رستوران شدم، فهمیدم که هنوز محل اسکان را تحویل نگرفتهاند. یکراست به نمازخانهی کوچک و سرد گوشهی حیاط پناه بردم. سرمای دی ماه را با سنگهایی که بر دیوارهایش جا خوش کرده بودند دوبرابر به تن آدم هدیه میکرد. تازه فهمیدم دو مهمان دیگر هم آنجا هستند؛ یک شاعر جوان دوستداشتنی و یک پیر دوستداشتنیتر. آن جوان هادی فردوسی بود و آن پیر بابا احد. صحبت کردیم و شعر خواندیم. کمکم گرمای همیشگی صحبتهای شیرین بابا احد -آنهم با آن لهجهی شیرین شیرازی- سرمای نمازخانه را از یادمان برد.
✍ بابا احد از خاطرات سفر حج میگفت. من هرگز این سفر را تجربه نکردهام -اللّهم الرزقنا-، اما حس میکردم در لحظهلحظهی آن حضور داشتهام. حسی عجیب، جذاب و البته کمی نگرانکننده. از این جنس نگرانیها که مبادا عمر بگذرد و نتوانم این لحظهها را زندگی کنم. سراپا گوش بودم. میشنیدم، لذت میبردم و سعی میکردم یاد بگیرم. به نظرم بابا احد این حالات مرا خودش در اولین دیدار از چهرهام خوانده بود. چون از همان موقع بود که هروقت و هرجا توفیق دیدار دست میداد، برایم شعرها میخواند و خاطرهها میگفت و صحبتها داشت. شاید هم به این دلیل بود که احساس میکرد ممکن است این تجربههای گرانبها روزگارانی به درد من -این دانشآموز کلاس اول شعر- که جوانم و تشنهی آموختن، بخورد. برایم میگفت، بدون اینکه از او خواسته باشم و کریم یعنی این.
✍حالا قرار است مراسم بزرگداشتی برای این مرد عزیز و مهربان برگزار شود. چقدر حسرت میخورم که بُعد مسافت -البته علیالظاهر- سد راهم میشود، تا نتوانم در این مجلس حضور داشته باشم. اما خداراشکر که قلم و زبانم کار میکنند و میتوانند حسی را که در دل دارم از این مسافت دور، با صدای بلند بهگوش او برسانند؛
سلام و ارادت. خیلی مخلصم
عمرت بلند و باعزت بابااحدجان.
#مجتبی_خرسندی
#یادداشت_ادبی
کانال #فراخوان_شعر در ایتا؛
@Farakhanesher
هدایت شده از مجتبی خرسندی
مجتبی خرسندی - سفرنامه طوبای نی ریز.pdf
645.4K
سفر به؛
شهر فاطمی نیریز - استان فارس
بهمنماه ۱۴۰۲
#سفرنامه
#تاریخ_شفاهی
#مجتبی_خرسندی
@Mojtaba_khorsandi