- شیشهی نگاهت -
خورشید چشم تو را برنمیتابد!
بیهوده تلاش میکند چشم در چشمِ تو بدوزد؛ سهم او از چشمان تو آینههایی است که نقش تو را در قلبِ خود حک کردهاند؛ همانهایی که تمامقد ایستادند تا تمامنمای تو باشند لیکن قامتشان شکست و تو همچنان بر اوج آسمانهایی...
حالا آیینههای گنجینهدارِ هزارتکه هر کدام به قدِّ قدرِ خویش پارهای از چشمان تو را حکایت میکنند و معرقها ساخته میشوند و فلزها نقش میبندند کاشیها چیده میشوند بهزادها میآیند و شمسالعمارهها برای ساخته شدن از حکایت مژگانت الهام میگیرند.
روزگاری آینهها نقش چشمان تو را در قاب قلب خویش حک میکردند و ردیف غزل فاضل را دلتنگی میآوردند و حافظِ لسانالغیب را در حروف الحاقی قافیهاش گم میکردند و عراقی عزیز را مابین پیچ و خم زلفهای معشوقش به دار میآویختند. اما حالا همان آینهها کتاب حکایت دیدگان تو را در قلب زمین چال میکنند که مبادا زیر سم مغولان شیشه نگاهت ترک بردارد.
روزی آینهها در اوج موزیکان موّاج مژگانت غرق بودند و اکنون چیزی نیستند جز تکه شیشههای آغشته به آغوش جیوههای افسرده و سهم آنها از گروه کُری که نماینده مژگانت بود میشود، پلکی که بر پلک میزنی و گیتاریست گروه کُرَت بر گونههایت میافتد و بند دل عشاق پاره میشود.
روزی که آینهها مدعی انعکاس چشمتاب تو بودند من فخر میکردم که روزی صاحبِ آن اعجاز عزیز بودم. اما خدا میداند وقتی چشمانت خندید کجای قلبم مجروح شد که همچنان خون دل بر گلویم میپرد و کسی دوای دل نمیداند.
آن هنگام که بر پیشانی آینهها ردایی بلند میکشیدند که مباد تیزی نگاهت خنجری بر حنجرشان باشد، من فخر میکردم که روزی با خشم حاکم بر چشمانت حُلقومم را درید و امروزی چیزی جز یک صدای درد کشیده از من به گوش کسی نمیرسد!
روزی که آفتاب آیینهدارِ چشمانت بود مرا ذیعیونِه (صاحبِ چشمانش) میخواندند، اما حالا آفتاب شکست و خورشید در دمادمِ طلوعِ شب مُرد و معرقها سوختند و فلزها ذوب شدند و کاشیها ریختند و بهزادها رفتند و از قضا مغولها کمی دیرتر آمدند و ردیف غزل فاضل را در شمسالعمارۀ قاجار تکه تکه کردند و تکه آینههای غبار گرفته هر کدام گوشهای از دنیا در دستانِ لیلیِ مجنونی یا شیرینِ فرهادی یا منیژهی بیژنی، برای همیشه خفتهاند تا بلکه روزی برگردی و از خواب زمستانی بیدارشان کنی!
#معشوقُنا
نوشتۀ #ضاقَصَدری
قافِ دریده شدهی قلبم، در دستان عینِ عبور توست!
تو آمدی، گذشتی و رفتی و قلبم نامت را نجوا کرد.
دنبالت دوید اما خسته شد، خسته از نرسیدنها...
منِ قلبم از میان سکوتِ سیاهِ منِ تو، فریادِ ترانهی کویریِ قلم اوی خویش را شنید!
و قلم؛ شعری بیجان میسراید در نبودِ تویِ تو!
امتداد نگاهت را قافیه میکند و روزنهی وجودت را در وجودِ خویش غزل.
و خدا میداند، تو در ماه گم شدی یا ماه در تو...!
سرو قامتت را از نگاههای سرد زمستانی خویش چگونه پنهان کنم که چشم نخوری؟!
بگذار در گوشت بگویم غریبهها نشنوند
«تو بیرحمانه زیبایی»
نوشتۀ #ضاقَصَدری
فلسطین!
چفیههای دخترانت را به سرشان ببند!
پرچمت را به دوش پسرانت بیانداز!
قلوه سنگهایی که در گلوها خفتهاند بیدارشان کن و به پرواز وادارشان بِنما!
دیگر نترس؛ چرا که تو ایستادهای!
ایستادهای با قدرت اللهاکبرهای چفیه به سرهایت!
ایستادهای با هیبت لاالهاللههای مجاهدانت!
ایستادهای به قدرت برد قلوهسنگهایت!
تو ایستادهای، تو در قلبِ هر مسلمان ایستادهای!
قدس، قسم به طوفان الاقصیٰ، ما میآییم!
نوشتهی #ضاقَصَدری
-فٰارِج⁴¹⁷!
_
هنوز بوی شیر میدهی جان دلم
بوی عطر آغوش مادرت را
کسی چه میدانست وقتی اولین قدم های مرمرینت را روی زمین سفت میگذاری، زمین روی سرت خراب شود؟
کسی چه میدانست وقتی به سمت آغوش مادر میدوی، مادر بیوفتد و تو سرگردان دنبال آغوش امنش بگردی؟
قرار بود بیشتر بماند برایت، بیشتر بخندی برایش!
پس این بوی خون که با بوی شیر، شیرینترت کرده چرا دست از سرت برنمیدارد؟
نکند فقط بوی خاک باران خورده این بوی زهم خون را از بین میبرد؟!
#ضاقَصَدری
-فٰارِج⁴¹⁷!
_
بخند ای برادرِ کعبه!
اگرچه بر زمین افتادیم و زانوهایمان زخمی شد، اما باز هم به آغوش امن تو برمیگردیم که تیمارمان کنی.
هیهات، که برادرت کعبه در شکوه باشد و تو در غربت!
ننگ بر ما اگر پیشانی گنبدت ترک بردارد و سکوت کنیم!
ننگ بر ما که سینهات را بشکافند و قلبت را بدرند و ما در سینه نفس داشته باشیم!
برخیز و پرقدرتتر از قبل بمان، بایست و برای مجاهدانت دعا کن.
#ضاقَصَدری
عریضه نامه ی اول
شما را به جان عزیزتان این معروضهی مهم را به عزیزتر از جانمان برسانید!
یا عالی رخصت اما بعد...
یا ایها النور الأزهر؛سلام علیکم از جانب چاکر روسیاهتان به محضر پر فروغ خجستهیتان، که شعشعهی نور را به عالم حاکم فرموده!
یا حجه المعبود که من فدای قدوم جواهر آسایت شوم، آنچنان که خفی نیست برایتان و خوب به احوال دل آگاهید، چند وقتیست احوال این قلب واماندهی صاحاب مرده به سامان نیست، این مملکت آشفتهی محروسهی مایوسه چند وقتیست زیر توپ باران توپخانههای نفس بیگانهی دریده روی دیگر یارای ایستادن ندارد... ای به فدای سرو قامت قیامتتان که این محشر کبرای دل را فقط شما آرامش الی الأبدید،تفصلی بفرمایید بر این مملکت محروسه، انقلابی فرموده و دولت فخیمهی عشق را برای ادارهی امور این موطن مخروبه بگمارید.
یا محی معالم الدین که خدای حی لا یموت شاهد است شما محی معالم الحیات فی الارض هستید! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، چندیست دیگر عطر حیات از کوچه پس کوچههای دیار نفس استنشاق نمیشود؛ این دیار به مرحمتتان محتاج است تا روح تازهی حیات را برگوشه به گوشهاش بدمید. تصدقتان مگر الا این است که این مهم جز به یمن حضورتان در عالم قلب میسر نمیشود؟
عنایت فرموده شبی قدوم گوهر قوامتان را بر قلب این خانهزاد گمارده و خرابهی دل را معمور ساخته و این موطن محرومه را روح حیات بدمید تا الی الابد همچنان که مدیون شما هستیم، بمانیم و بمانیم!
بلاگردانتان شوم، چندیست درد فراق بر جان قلب ضعیف لازم الرحممان کاری شده و دوایی جز زیارت روی منورتان ندارد. این درد به استخوان رسیده، استخوان سینه دریده، و نزدیک است قلب را نیز بدزدد. کاش میشد برمیگشتید و دوایی بر این درد میکردید که اطباء خود متحیر از این دردند...
عمرم روی عمرتان آسد مهدی میگویند: بگذشت در فراق تو شب های بیشمار
هرشب در این امید که فردا ببینمت
راست میگویند، به والله که دیگر نمیتوانیم بر این داغ بزرگ فراق صبر پیشه کنیم.
اما غرض از کتابت این مرقومهی مفلسانه، این سائلی که به درگاهتان پناه آورده، از همه جا بریده، هیچ بنی آدمی نیست تا به دادش برسد، هر چند این بنی آدمان خود سائلند و مغروق این بحر پرتلاطم مشکلات...!
آقای غریب من! محبت فرموده این سائل مفلس مأیوس مسکین را در بر بگیرید و از این دنیای تار تاریک تکراری برهانیدش.
پیشتر هم عرض کرده بودم که این روزها دلمان به نسیمی خوش است که عطر آغوشتان را به مشاممان میرساند. اما ای یکه منجی عالم، ای طبیب دردهای بی درمان، شما را به جان عزیزتان مهرورزیده قدم بر دیده های عالمِ چشمان محبانتان بگذارید و این پرده ی غیبت را کنار زده و درمان درد ممکلت دلها بفرمایید...
بگذریم، مرسولهام طویل گردید سر مبارک از عریضه هایم به درد آمد!
ملالی نیست جز همان دلتنگی سابق!
15 شهرِ ربیع الثانی 1445 قمری
ضاق صدری
مراسلات قلب، الی الحبیب...
#ضاقَصَدری
عشق میخواهد فقط...
عاشق امشب تا سحر از هجر میبارد فقط
درد هجران تو را وصل تو میکاهد فقط
هیچ کس قادر به فهم واژهی عاشق نشد
این جنون واژهها را شعر میداند فقط
حال ما را بیدها توصیف بهتر میکنند
بید مجنون در دل ما شعر میکارد فقط
من پر از عیبم، پر از نقصم، پر از درد و غمم
بندهات امشب برای اعتراف آمد فقط
چشم سر بستم تماشایت کنم اما نشد
میکِشد چشم سرم جور دلم شاید فقط
درس دین خواندم ولی دیدار تو حاصل نشد
دیدنت منطق ندارد عشق میخواهد فقط
قلب من امشب شکست و بر سرم آوار شد
قلب ویران مرا ذکر تو میسازد فقط
یا کریم و یا عظیم و یا غفور و یا رحیم
ذکر تو تنها برای عبد میماند فقط
شعر از #ضاقصدری
پ.ن: هرچند چنگی به دل نمیزنه و خیلی ناچیزه اما لطف کنید و کپی و فوروارد نفرمایید لطفا:)
-فٰارِج⁴¹⁷!
عشق میخواهد فقط... عاشق امشب تا سحر از هجر میبارد فقط درد هجران تو را وصل تو میکاهد فقط هیچ کس
سخت است...
سخت است که قربانیِ این فاصله باشه
دلتنگِ کسی باشی و بیحوصله باشی
هر لحظه بلرزد دلت از فرط جدایی
سخت است که روی گسل زلزله باشی
سخت است که یارت بخرد خوبتران را
از بخت بدت خارج از این سلسله باشی
پرواز به سمت حرمش باز بخواهد
از بختت و اقبال بدت چلچله باشی
عمری بدوی تا برسی پنجره فولاد
سخت است ندانی که پر از آبله باشی
سخت است ولی ابنِ کریم ابنِ کریم است
هرچند اگر شاعِرَکی پر گله باشی...
شعر از : #ضاقَصَدری
پ.ن۱: شعر متعلق به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱ میباشد.
پ.ن۲: هرچند چنگی به دل نمیزنه و خیلی ناچیزه اما لطف فرموده کپی نفرمایید لطفا:)
-فٰارِج⁴¹⁷!
سخت است... سخت است که قربانیِ این فاصله باشه دلتنگِ کسی باشی و بیحوصله باشی هر لحظه بلرزد دلت از
اهلِ این حوالی...
شبیه گرد و غباری که روی قالی بود
اگرچه دور، ولی اهل این حوالی بود
نطنز یا که نیاسر حوالی کاشان
میان صحبتش او گفت اردهالی بود
دلش اگرچه به امید صبح میخندید
شبیه شیشه و کاشیِ شب سفالی بود
شبیه آینههایی که سهمشان دوریست
کمی غبار گرفته کمی زغالی بود
تو را که دید لبش ناگهان تبسم کرد
اگرچه سخت پریشان و لاابالی بود
مسیر دور کمی خسته کرده بود او را
ولی به لطفِ نگاهِ تو حالش عالی بود
ببخش رسم ادب را به جا نیاورده
ببخش حضرت سلطان که دست خالی بود
«رواق منظر چشم من آشیانهی توست»
میانِ همهمههای حرم چه فالی بود
کسی که گوشهی صحنت شبی فدایت شد
اگرچه دور ولی اهلِ این حوالی بود!
شعر از : زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
پ.ن: شعر متعلق به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۲ میباشد.
پ.ن۲: هر چند چنگی به دل نمیزنه و خیلی ناچیزه اما لطف کرده کپی نفرمایید لطفا:)
-فٰارِج⁴¹⁷!
اهلِ این حوالی... شبیه گرد و غباری که روی قالی بود اگرچه دور، ولی اهل این حوالی بود نطنز یا که نیاس
قافِ قلم...
درید قافِ قلم را ردیفِ دلتنگی
نشد صدای غزل هم حریفِ دلتنگی
و هر کسی که گرفتارِ عشق شد، قطعا
سروده شعر به طبع لطیفِ دلتنگی
دلم به لطف شما شغل تازه پیدا کرد
که شغل او شده شغلِ شریفِ دلتنگی
شبیه نغمهی نقارهها چه میخندد
صدای هق هق و اشکِ ضعیفِ دلتنگی
به سمتِ پنجره فولادتان دویدم تا
دوا کنی دل و جان نحیفِ دلتنگی
سرم فدای تو آقا که خوب میدانی
که آتشم زده داغ خفیفِ دلتنگی
رسید روضهات آقا به باکیً لِحسین
شکست گوشهی چشم ظریف دلتنگی:)
شعر از: زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
پ.ن۱: شعر متعلق به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۸ میباشد.
پ.ن۲: هرچند چنگی به دل نمیزنه و خیلی ناچیزه اما لطف کرده کپی نفرمایید لطفا:)
-فٰارِج⁴¹⁷!
قافِ قلم... درید قافِ قلم را ردیفِ دلتنگی نشد صدای غزل هم حریفِ دلتنگی و هر کسی که گرفتارِ عشق شد،
آینههای دلتنگ
گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید
مشت بر دیوار میزد؛ چنگ بر در میکشید
آیههای آینه دیشب چه غمگین وحی شد
تکههای قلب خود را روی دفتر میکشید
کاش مثل دیگران در قابی از مهتاب بود
کاش با رنگ و قلم، طرحی پر از زر میکشید
قلب او وقتی شکست از درد صد آیینه شد
آینه در آینه، آهِ مکرر میکشید
چشمِ خود را بست تا اینبار عاشقتر شود
بین رویایش تو را از شعر بهتر میکشید
آینه بود و نشد او خاک پای زائران
او همیشه حسرتِ آغوش مرمر میکشید
جای او مابین کاشیهای گوهرشاد بود
گوشهی قابِ فلز، انگار خنجر میکشید
آن همه آیینه در صحن تو پرپر میزدند
کاش او همگوشهای نقش کبوتر میکشید
یادش آمد صاحبش را با لباس خاکیاش
او که از قلبِ حرم تا جبهه معبر میکشید
آینه بود او ولی دور از حریمت شیشه شد
گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید
شعر از: #ضاقَصَدری
پ.ن۱: شعر متعلق به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۶ میباشد.
پ.ن۲: هرچند خیلی ناچیزه اما لطف کرده کپی نفرمایید لطفا:)
-فٰارِج⁴¹⁷!
آینههای دلتنگ گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید مشت بر دیوار میزد؛ چنگ بر در میکشید آیهها
ما گریه میکنیم...
ما گریه میکنیم که شوری به پا شود
ما گریه میکنیم جهان جا به جا شود
فریاد میکشیم حسین است عشقمان
با عشقْ عاشقانه جهان آشنا شود.
ما درد میکشیم که درمانمان دهی
دردی که میکشیم دوا را دوا شود
کم گریه کردهایم که باید قضا کنیم
ما گریه میکنیم که شاید قضا شود
ما ورشکستهایم ضرر کن حسین جان
ما را بخر خرابهی ما با صفا شود
از ذره کمتریم گدای شما شویم
عیسی ابن مریم آمده اینجا گدا شود
مدیون روضهایم اگر زندهایم ما
ما زندهایم روضه در عالم بنا شود
شکل عَروضی بدنت آتشم زده
این شعر پاره پاره نباید هِجا شود
بعد از نماز عصر به گودال آمدند
بعد از نماز عصر جهان پر بلا شود
چنگی به موت زد، سرِ تو... بگذرم ولی
در باد گیسوی تو نباید رها شود
شعر از #ضاقَصَدری
پ.ن: هرچند ناچیزه اما لطف کرده کپی نفرمایید لطفا:)