eitaa logo
معاونت فرهنگی مدرسه علمیه کریمه اهل بیت س قم
274 دنبال‌کننده
7هزار عکس
477 ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین: @farhang_k کانال ما در پیام رسان سروش: @farhangi_k
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ حضور باشکوه طلاب و کادر مدرسه تخصصی کریمه اهل‌بیت علیهاسلام در راهپیمایی و تجمع در حرم حضرت معصومه علیهاسلام ،علیه جنایات رژیم صهیونیستی و قتل عام مردم مظلوم غزه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@farhangi_k
🏴 کودکان غزه در آغوش مادران جهان اجتماع مادران ١٢٠ کشور دنیا در قم 📌جمعه ٢٨ مهر ساعت ٩ صبح 🕌 حرم حضرت معصومه(س) شبستان امام خمینی(ره) 📡 برای بانوان قم https://eitaa.com/SzmnTbliqat_Banovan
🌷قسمت بیست وپنجم🌷 اسم‌تو‌مصطفاست در طول سفر حیران بودم، حیران و مشتاق، حیران و عاشق. همه چیز خوب بود جز آنکه گاهی مرا می گذاشتی و با دوستانی که آنجا پیدا کرده بودی می رفتی زیارت. روزی که چشم باز کردم و دیدم باز هم نیستی، ابرهای همه عالم آمد توی دلم و خزیدم به غار تنهایی. وقتی از دستت ناراحت می شدم دیگر نمی توانستم حرف بزنم، می شدم کوه یخ. وقتی آمدی و حالم را دیدی سعی کردی از دلم دربیاوری. همان روز باید میرفتیم کاظمین. در ماشین کنارم بودی، اما انگار یک عالم از تو فاصله گرفته بودم. دست هایم را که یخ بود چسبیدی:((عزیز باور کن دلم نیومد بیدارت کنم! اون قدر خوب خوابیده بودی که...)) دهانم باز نمی شد جوابت را بدهم. ناله ات بلند شد: ((ببین نفرینت من رو گرفت. باور کن دلم بدجور درد گرفته! امروز که رفته بودم زیارت،پیش از اینکه برم حرم دیدم گرسنه‌م .عربی گوشه پیاده رو بساط صبحونه رو پهن کرده بود و نیمرو درست می کرد. با انبری تخم مرغ هارو هم می زد. همون رو می انداخت زمین و باز برمی داشت و زیر و رویش می کرد. بی خیال شدم و یه پرس سفارش دادم. خوردن همان و این دل درد شدید همان!)) رویم را کردم سمت پنجره ماشین و بیرون را نگاه کردم و چشم دوختم به بیابان خشک و نخل های خاک آلود. حال تو خیلی بد بود و چند بار به راننده گفتی نگه دارد، ولی او بیشتر پا را روی گاز گذاشت، چون ظاهرا احساس ناامنی می کرد. صدای انفجار هایی از دور دست می آمد. بالاخره آشتی کردیم. قول دادی در کربلا جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری، اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمرد های کاروان بودی. شب آخر می خواستی ویلچر مادربزرگت را تحویل بدهی. گفتم:((منم میام)) گفتی: ((بشین هُلت بدم!)) تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هُل دادی. چقدر خندیدیم! دم گیت گفتم: ((مردم دارن نگاه می کنن، اگه الان بلند بشم می ریزن و چادرم رو تکه تکه می کنن، می گن شفا گرفته!)) مرا بردی پشت حرم حضرت عباس پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین که همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود. از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که امتحان هایم را بدهم. آن روز امتحان منطق داشتم. آخرهای جلسه بود که یکی از بچه ها آمد و گفت:((آقایی دم در با تو کار داره.)) ورقه ام را دادم و آمدم. تو بودی سوار آردی: ((بدو بیا داریم می ریم ماه عسل.)) _ چی می گی برای خودت آقا مصطفی؟ امتحان دارم. امتحان بعدی‌ ام رو چه کنم؟ مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم می کنه. خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه: ((دوروزه برمی گردیم، بجنب که دیر شد!)) _ وای آقا مصطفی من که چیزی بر نداشتم! _ صندلی عقب رو نگاه کن! سبد مسافرتی آنجا بود. درش نیمه باز بود و پر از وسیله. آن طرف تر هم پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده. از سمت قزوین رفتیم شمال. یک سفر دو نفره، سفر ماه عسل، البته با کمی تاخیر. هرجا را نگاه می کردی رنگ و بوی عشق داشت. زمین عشق و زمان عشق و آسمان عشق. سرراه رفتیم رشت خانه عمویم و شب را آنجا خوابیدیم. صبح بعد از نماز، سفره صبحانه را پهن کردند. سرشیر و نان تازه و کره محلی و مربای بهار نارنج. چقدر مزه داد! گفتی: ((اینم اولین صبح ماه عسل!)) و خندیدی. از همان خنده های بلند کودکانه، بی غل و غش. از اینکه توانسته بودی بعد از یکسال و چند ماه مرا بیاوری ماه عسل، خوشحال بودی. سر راه با هم رفتیم و چند نوع برنج برای مغازه خریدی. _ بو کن سمیه! این برنج صدریه، این دُمسیاه، این دودی و اینم چلیپا. بعد راه افتادیم و رفتیم: از انزلی، لنگرود،رودسر، رامسر تا استان مازندران. فردای آن روز امتحان داشتم و دلم شور می زد. گفتی: ((بی خیال عزیز! می ری کمی عز و التماس می کنی، ازت امتحان می گیرن، فعلا ماه عسلمون رو دریاب!)) باد می وزید و نم باران باعث شده بود روی شیشه ماشین هزار ذره الماس بدرخشد. هوا بوی عطر باران و عشق را با هم داشت. سر راه رفتیم منزل عمه خانم که همسفر کربلایمان بود. ویلایی دستش بود که سوئیتی از آن را به ما داد که رو به دریا بود. ادامه دارد...✅ 🆔@farhangi_k
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ الله السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ الله السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ الله السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ الله السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی لِی فِی الْجَنَّة فَإِنَّ لَكِ عِنْدَ الله شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ مدرسه کریمه اهل بیت علیها السلام-قم 🆔@farhangi_k
حضرت امیرالمومنین علی عليه السلام: كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً همواره دشمن [سرسختِ] ظالم و يار و مددكار مظلوم باشيد نهج البلاغه، از نامه 47 🆔@farhangi_k
💠 همزمان با ایام عملیات غرورآفرین طوفان الاقصی و با هدف حمایت از زنان و کودکان فلسطینی در برابر حملات وحشیانه رژیم اشغالگر قدس برگزار می‌شود: 🔹پویش سراسری 💢 علاقه‌مندان جهت مشارکت در این پویش می‌توانند متن نامه‌ خود برای زنان و کودکان فلسطینی را به نشانی @Safiranrezvan ارسال نمایند. 🔸زمان ارسال آثار: ساعت ۲۴ جمعه ۵ آبان‌ماه 🍀 نامه‌های نگارش شده در قالب کتابچه جهت ارسال به فلسطین اشغالی تقدیم نماینده حماس در ایران خواهد شد. 🖇اداره کل روابط عمومی و امور بین الملل حوزه‏‌های علمیه خواهران 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🔺مراسم حمایت و همدردی با مردم مظلوم فلسطین و یادبود شهدای غزه از سوی مرجع عالیقدر حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی دامت برکاته برگزار می‌گردد. زمان: پنجشنبه 27 مهرماه 1402 بعد از نماز مغرب و عشاء مکان: قم، خیابان معلم، حوزه علمیه امام کاظم (علیه السلام) 🔻ازخوهران نیز برای شرکت در این مراسم دعوت می شود . | | 🆔@farhangi_tablighi_khaharan ═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═
🌷قسمت بیست و ششم🌷 اسم‌تو‌مصطفاست صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد. مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود. غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن و من فکر می کردم خواب می بینم: ((وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!)) _ من کُشته مرده این روحیه توام! _ مسخره می کنی؟ _ به هیچ وجه! _ واقعا من الان فقط غروب رو می بینم و ساحل و خودم و خودت رو! رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره ای و صدف هایی که برق می زدند. _ دیدی چه ماه عسلی اوردمت؟ _ دستت درد نکنه آقا مصطفی ! راه می رفتیم و انگار در بهشت قدم می زدیم. کمی بعد گفتی: ((بیا بریم شام بخوریم.)) _ گرسنه نیستم. _ خب بریم سوپ بخوریم. سردم بود و تو میدانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام می کند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی، برای هر دویمان سوپ گرفتی. تند تند می خوردم. نشسته بودی و نگاهم می کردی و می خندیدی. چرا میخندی؟ _ نمیدونی قیافت چه بامزه شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته! وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دو نفره: ((اینم سفر ماه عسل. دیگه چی می خوای سمیه خانم؟)) واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمی خواست،جز بودنت را. صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم. تند می رفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت، نگاه می کردم. ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های صنایع دستی رسیدیم که وسایلی را می فروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز، سرخ، قهوه ای و نارنجی درست شده بود. پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم. بعد رفتیم متل قو و نفس به نفس دریا دادیم. شب ماندیم. باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشن کردن آتش در ساحل و بازی با ماسه های نرم. فردا صبح موقع برگشتن به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود، گفتی: ((بیا مناجات امیرالمومنین رو باهم بخونیم.)) با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و باهم شروع به خواندن کردیم. صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو می رفت. _ درختا رو میبینی سمیه، اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون می دن لا! با هم اسماء الهی را دوره کردیم:((یارحمان، یا رحیم، یا غفور، یا ودود ...)) هر اسم را سه تا هفت بار می گفتیم. خسته که می شدم میگفتی: ((بلند تر، سمیه بلندتر!)) به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم. شیرین بودم شیرین. همان سال اول زندگی مشترکمان برای کنکور ثبت نام کردی. از حوزه آمده بودی بیرون و قرار شده بود بروی دانشگاه. سجاد گفته بود: ((تو ثبت نام کن منم کمکت می کنم.)) چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی. آن ها را گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی. هر وقت می خواستی کاری را انجام دهی کافی بود اراده کنی. این بار را هم اراده کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی. اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک می گرفتی! هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر عاشقت می شدم. می گفتی: ((این قدر به من وابسته نشو، دلبستگی خوبه، وابستگی نه!)) دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره ای پر از هوای تازه، پنجره ای برای نفس کشیدن. با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا می شدم:((من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتی‌ش. ادامه دارد...✅ 🆔@farhangi_k
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا