سحرخیز
برای دو ساعت قبل از اذان صبح ساعت یا موبایلش را تنظیم می کرد.
وقتی بیدار می شد خیلی آرام مرا صدا می زد...
اوایل از اینکه مرا بیدار کند ناراحت می شد من هم برای اینکه غصه نداشته باشد می گفتم: نگران نباش من خوشحال می شوم، اینطوری من هم برای نماز شب بیدار می شوم.
خلاصه این قدر اصرار کردم تا مرا هم صدا کند و از این بابت ناراحت نباشد.
اما وقتی حاجی برای نماز شب بیدار می شد ابتدا او را روی تخت می نشاندم، بعد ایشان را به روی صندلی چرخدار منتقل می کردم. سپس ظرف آب می آوردم و وضو می گرفتند.
اصرار داشتند که #آب_وضو_اسراف_نشود و در گلدان ریخته شود.
بعد از وضو موهایش را شانه می کرد و عطر می زد و با لباس مرتب ، آماده نماز شب می شد. بعد هم نماز عاشقانه و عشق بازی با خدا آغاز می شد.
نمی دانید از این خلوت شبانه و گفتگو با خدا چه لذتی می برد. اگر #تمام_دنیا را به او می دادیم ، حاضر نبود با این #بیداری_در_سحر عوض کند.
این برنامه برای هر شب حاجی بود، بدون اینکه از این ماجرا خسته شود.
مثل یک انسانی که خودش را برای مهمانی باشکوه آماده
کند، برای مناجات با خدا آماده می شد.
حاجى خیلی با توجه نمازش را اقامه می کرد ... با این که می توانست بگوید #من_وظیفه_ام_را_انجام_دادم و قطع نخاع هستم و خدا هیچ تکلیفی به من نکرده، اما وقتی با آن شرایط جسمی مشغول نماز شب می شد من از خودم و این بدن سالم خجالت می کشیدم که بخوابم ما هم سر ذوق می آمدیم.
📗کتاب جان باز - زندگینامه و خاطرات #جانبازشهید_حاج_اصغرعبدالهی -صفحه ۷۴
🔰@farhangyar99